Part 36

211 54 4
                                    

کیونگسو با ترحم نگاهش کرد و سمتش رفت. اول یک بوسه خیس بود. لب هایش را روی لب های درشت سرورش گذاشت و دلتنگ بوسیدش.

-می دونی که ترجیح می دم جای دود کردن اون تنباکو های کوفتی با من حرف بزنی.

زیر چانه کای را گرفت و سرش را بالا اورد.

-چه بلایی سر چانیول اومده؟ بهم بگو و خودت رو سبک کن.

کای خمیازه ای کشید و به چشم های منتظر کیونگسو خیره شد.

-تو با ایشا خیلی فرق داری. اگر اون بود ترجیح می داد من حرفی نزنم. لباس هام رو با لباس خواب عوض میکرد و دستور می داد برام دم کرده بیارن و تموم مدت شعر می خوند و شونه هام ماساژ بود.

کیونگسو از این مقایسه اصلا خوشش نیامد. چشم هایش را از فرط عصبانیت روی هم فشرد. جایش نبود که دعوا کند. معشوقش به اندازه کافی مشکلات داشت.

-چرا بحث رو عوض میکنی؟

کای خنده ای کرد و سرش را عقب برد و به دستانش تکیه زد.

-تو لجوجی و خلق تک محور داری

کیونگسو دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد.

-نه، مثل اینکه تو نمی خوای چیزی بگی. پاشو! بهتره برگردی به قصر

کای با خنده و چشمان شیطانش گفت:

-حرف هام به مذاقت خوش نیومده و میخوای بیرونم کنی؟هی کیونگسو بیا و یکم بهم لذت بده؛ من اومدم کمی ارامش بگیرم نه اینکه همون حرف هایی رو نشخوار کنم که بارها به وزرا و مشاور ها میگم.

کیونگسو از کوره در رفت و صدایش را بالا برد.

-اوه، که اومدی بهت لذت بدم؟ که اومدی ارامش بگیری؟ متاسفم من مثل دزیره لال و احمق نیستم و کاش توی اون کله پوکت فرو کنی حرف زدن هزار برابر بهتر از خودخوری کردنه.

تنها کسی که اجازه داشت با این لحن و با استفاده از این کلمات وقیح با امپراطور صحبت کند کیونگسو بود. کیوهیون با اینکه بیرون در ایستاده بود با ارامش نسبی به سخنانشان گوش می داد درحالی که چشمان نگهبانان از فرط تعجب و ترس درشت شده بودند.

کیونگسو بلند تر ادامه داد:

-دزیره احمقه! اگر اون بجای این لوس بازی ها کمی عقل داشت و توی این سیاست کثیف کمکت می کرد رابطه شما بهتر می شد. اما من مثل اون نیستم...

کای میان حرفش پرید.

-دزیره حتی اگر این کار ها رو می کرد باز هم جای تو رو توی قلبم پر نمی کرد. اگر قرار بود تو هم مثل اون باشی هرگز عاشقت نمی شدم.

کیونگسو دهانش باز ماند و خشک شد. انتظار نداشت کای چنین جوابی به او بدهد. کای نفسش را بیرون داد و سمت کیونگسو رفت. شانه هایش را گرفت و در چشمانش زل زد انگار که نئشه بودن چند دقیقه پیشش تمام یک نقشه بوده.

IQUELATempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang