(چندین ماه بعد)
موهای بلند مشکی که به طرز نا مرتبی صورتش را پوشانده بود. لباس نازک و نیمه پاره ای که برای پوشاندن تن برهنه اش کافی نبود. قدم های نامنظمش در بازار او را انگشت نما میساخت. روبروی دکه ای ایستاد و نگاهی گذرا به سبزی های خشک شده انداخت. مرد دلال با دیدنش دهن کج کرد.
-ش هش برو گمشو اینا کمیابن
نگاهی به مرد دلال انداخت. نگاهش تیز بود. گویا به او بی احترامی شده و از این موضوع اصلا خرسند نیست. قدمی عقب برداشت تا سر به دکه دیگری بزند. دستانش حرکت کرده و بر هر سبد چنگ زدند. مشتانش فقط توانست مقدار کمی از ان سبزی ها را بردارد. همه را در لباسش چپاند و دوید. فریاد مرد دلال و سربازانی که دنبالش کردند. چون یوز پلنگ میدوید و نفسش قطع نمیشد. در کوچه پس کوچه خود را قایم کرد تا سربازان را دور بزند. راضی از شکار امروزش بالاخره ارام روانه خانه اش شد. کفپوش کهنه اش باعث زخم پاهایش شده بود. قدم برداشت و روبروی کلبه محقری ایستاد. نفسی بیرون فرستاد و داخل شد. انواع سبزی ها را که در هم قاطی شده بودند در هاون سنگی انداخت. اطرافش را دید زد و وقتی از سکوت خانه مطمئن شد به کوفتن سبزی ها ادامه داد. دستانش را روی زمین کشید و خاک را کنار زد. دو یا سه تا کرم کارش را راه میانداخت. کرم ها را در هاون انداخت و همراه با سبزی ها کوبیدش تا زمانی که سبزی ها به هم چسبیدند و خمیر مانند شدند. کاسه ای اب برداشت و دستانش را شست. تکه دیگری از پیرهنش را پاره و در اب فرو برد. مشت و مالش داد تا گل هایش را بگیرد. انقدر چنگ زد و مالیدش تا سفید و تمیز شد. صدای ملچ و ملوچی در خانه شنیده میشد. سر کج کرد. پسر بچه با چشمان درشتش به او نگاه میکرد.
-بیدار شدی؟
کودک سر تکان داد. چشمان درشتش را به محتوای درون هاون داد. سهون کودک را بلند کرد. میتوانست صدای شکم گرسنه اش را بشنود.
-متاسفم میون این خوردنی نیست.
کودک سرش را روی شانه های مرد گذاشت و خود را پنهان کرد.
سهون خنده ای کرد. دستش را زیر باسن کودک گذاشت و متوجه خیس بودنش شد. کهنه ای که گوشه ای انداخته بود برداشت تا بچه را عوض کند
کارش که تمام شد با ته مانده ابی کهنه کثیف و دستان خودش را شست و داخل امد. مرد روی تخت خس خس میکرد. تنش کبود و پر از زخم بود. چشمانش باز نمیشد. سهون محتویات هاون را در ظرف ریخت و همراه با پارچه ای که شسته بود سمت مرد برد. ارام سبزی های له شده را به زخمانش زد و پارچه را دورش بست.
کودک را بغل کرد و کمی تابش داد تا حوصله اش سر نرود. میبایست برای غذا کاری میکرد. گوشت های نمک سود شده ای که داشت تمام شده بود و میدانست تا زمانش به او اجازه شکار نمیدهند.
بعد از اتفاقاتی که افتاد. مینگ نام به سلطنت نشست و سهون مجبور شد برای نجات امپراطوری ولیعهد شیرخوار را از مادرش جدا کند. زمانی که سربازان به دنبال او و ولیعهد بودند بدترین دوران را گذرانید. کودکی که زود از شیر گرفته شد و تغذیه مناسبی نداشت. از همه بدتر کای که در رخت خواب افتاده بود و چشمانش را باز نمیکرد. نفس میکشید اما از جای تکان نمیخورد. سهون تمام مشکلات را به جان خرید تا زندگی کای را نجات دهد. مرگ او مصادف با مرگ خودش بود. عاشقی سینه سوخته...
کودک به کم خوراکی عادت داشت. سهون از خانه بیرون زد و زیر افتاب پهن شده کودک را گردانید و با او بازی کرد. انقدر بازی کرد تا کودک خسته و در اغوشش به خواب رفت.
چه کسی فکر میکرد سهون همان خادم سلطنتی است که همه از ترس شمشیرش سر تعظیم فرود میاورند؟
مرد رزم گذشته حالا روزگارش را با دوختن پاپوش ها میگذراند تا نکند سرور بیمارش لحظه ای بی تاب شود. می دانست چقدر برای کای سخت است. کای گویا خانه و دنیایش را از دست داده افسرده بود و سهون چشم انتظار دیدن لبخندی روی لب های مرد. مردی که بخاطر عفونت پاهایش توان راه رفتن را هم نداشت. نمی توانست تیر اندازی کند، شکار رود مادر یا همسرش را ببیند. کشورش را، خانه اش را همه چیز را از او ستانیده بودند. امپراطورش در حال فرو پاشی بود و سهون نمی توانست چشم هایش را روی این مسئله ببندد. خبر مرگ ملکه مادر و مرگ جونگشین به اندازه کافی درداور بود. تنها امید سرورش همسر و دختر دردانه اش بود که اجازه دیدنشان را نیز نداشت. سهون تمام تلاشش را میکرد کای احساس ناراحتی ای نداشته باشد. پارچه های زیادی را پر از پنبه کرد و دوخت و برای سرورش قرار داد تا شاید ان تخته چوبی چون سکوی شاهنشایی اش باشد. صبح ها پاهای سرورش را در تشت اب قرار میداد. صورتش را با حوله داغ میشست و موهای بلندش را شانه و محکم میبست. برای امپراطور بلندی موها دردی عظیم بود. کافی بود کای اهی کشد و سهون بمیرد. لحظاتی که جونگینش میخوابید ولیعهد را بیرون میبرد تا سر و صدا نکند. پدرش نه وضعیت جسمانی و نه وضعیت روحی خوبی نداشت.
جفت پاپوش های گل دوزی شده را روی میز گذاشت. سر انگشتانش گز گز میکردن و میسوختند. سوزن و نخ را از روی زمین برداشت.
-اه
صدای ناله جونگین در خواب را شنید. هول کرد و سوزن نوک انگشتش را گزید و سوراخ کرد. بی توجه سوزن را بیرون کشید و سمت سکو رفت.
-حالتون خوبه؟
-هوم
سهون دستش را روی پیشانی جونگینش قرار داد و ترسیده و نگران اتشی روشن کرد. حد الامکان سعی میکرد سه غذای متنوع درست کند تا شاید یکی از ان ها اشتهای سرورش را باز کند. برای روحی که از بدن پر کشیده بود.
غذا ها را گرم کرد و در سینی ای روبروی جونگینش قرار داد.
-داغ شدی جونگ... یکم غذا بخور... خواهش میکنم.
چشم های سرورش سرخ بود و معلوم بود حال خوشی ندارد. عفونت پاهایش همچنان بدتر میشد.
-نیازی ندارم
-جونگ!
-میگم نیاز نیست
با پرخاش گفت و سینی غذا را کج کرد. سهون نگاهی به غذاهایی که با بدبختی درست کرده بود انداخت. نگذاشت بغض گلویش را بدرد.
-باشه.
جعبه را باز کرد و برنج های پخته را که شب قبل اماده کرده بود دراورد و در ظرف ریخت. دستانش را شست و پنجه ای در برنج کرد و در دهان برد. برنج را انقدر جوید تا تبدیل به شیره ای در دهانش شد. سمت کای رفت و بی توجه به او که نگاهش میکند. لب هایش را روی لب هایش قرار داد و تمام محتوای برنج را درون دهانش هل داد. کای نفهمید چطور شیره را قورت داد. سهون را کنار زد.
-داری چه غلطی میکنی؟
-واضح نیست سرورم؟ دارم میبوسمتون.
بلند شد و لباس هایش را از تن دراورد. کای شوکه نگاهش می کرد و نمیدانست چه در سرش میگذرد.
سهون سمت کای خم شد و دوباره از او لب گرفت و دستانش را سمت التش برد. همینطور بوسیدش و التش را مالش داد.
-تو هنوز فرمانروای کشور منی جونگ و من هنوز تسلیم تو... دوباره فتحم کن!
کای دنبال صداقتی در نگاهش بود. جز مردمک های لرزانی که چیزی تا شکستنشان نمانده بود چیزی نمی دید.
سهون روی التش نشست و بالا و پایین شد.
-اهههه
کای ناله ای از شهوت کرد و به موهای سهون چنگ زد و سرش را پایین اورد تا ببوستش.
لب هایش را گاز گرفت. سهون سرعتش را بیشتر کرد با اینکه این اولین باری بود که چیزی میان پاهایش قرار داشت... با اینکه درد داشت امانش را میبرید ولی ادامه داد تا شاید سرورش طعم بهشتی که او برایش ساخته بود را بچشد. با احساس داغی ای بلند شد. سرورش ارضا شده و عرق کرده مدهوش نگاهش میکرد. لنگ لنگان حوله را درون سطل اب روی اتش برد.
حوله را فشار داد تا ابش را بگیرد و سپس پایین تنه سرورش را پاکیزه کرد و رویش ملحفه کشید.
خودش نیز محتویات اضافه هاون را بسته کرد و جدا نگه داشت. نمیشد که بی غذا ماند. لباس های کای را نیز میبایست عوض میکرد دیگر تکه تکه پارچه های لباس خودش زخم هایش را نمیپوشانید. پهلو هایش کبود شده بودند اما که اهمیت میداد وقتی این کشور و این سرزمین اینطور نابود شده بود. از خانه بیرون زد تا برای غذا برنج یا سبزیجات پیدا کند. دوباره پاهایش خاک کثیف را بخاطر پارگی پاپوش حس کرد. با شنیدن سر و صدایی رویش را برگرداند و انبوهی از مردم را دید که دور هم جمع شده اند.لنگ لنگان سمت ان ها رفت تا ببیند چه چیزی توجه اشان را جلب کرده. با دیدن ردیف دسته از چپ زبان های کت و شلواری خشم عظیمی درونش زبانه کشید. ایکوالا جای این کافران بی دین نبود. مینگ نام به این مسائل اهمیت نمیداد چرا که به شدت از سمت چپ زبان ها حمایت میشد. همهمه مردم بلند شد هرکس فحشی زیر لب به ان ها می داد. یکی از سربازان سیلی ای به مرد زد. مردی که تف انداخته بود. هیچ کس وجود چپ زبان ها را در کشور قبول نمیکرد. ولی تا زمانی که چرخ اقتصاد با کالا های چپ زبان ها میچرخید امپراطوری به هیچ چیز اهمیت نداد.
خواست برگردد که با دیدن سواره اشنا خشکش زد. موهای از ته زده شده و کت و شلوار قهوه ای رنگ تنش بود. به زبان چپ زبان ها چیزی بلغور کرد. سهون احساس کرد چیزی درون معده اش پیچ میخورد. همانجا قدرت این را داشت تا به سواره حمله کند و تا سر حد مرگ او را بزند. نفس هایش نامنظم شده بود. نگاهی عصبی به سواره کرد و در اخر راهش را کشید و رفت.
کیونگسو که از اول نگاه مرد غریبه را روی خودش احساس کرده بود ابرویی بالا انداخت. از رعیت ها بود مخصوصا با ان موهای ژولیده بلند. اهمیتی نداد و سعی کرد سفیر و سیاستمداران را تا قصر راهنمایی کند. سفیر چپ زبان چرت و پرت های زیادی درباره ماشین الات جدیدی که قرار بر ساختش را داشتند گفت. کیونگسو هیچ چیز سر در نمیاورد و فقط سعی کرد با لبخند طوری پاسخ مرد را بدهد.
در محضر امپراطور جدید ایستادند و سر تعظیم فرود اوردند. اینبار دیگر ائینی مبنی بر بوسه بر پاها نبود. مینگ نام از بوسه خوشش نمی اید و چندان به دین ایمان نداشت.
سفیر یکی از کشور های چپ زبان جلو امد و همان توضیحاتی که به کیونگسو داده بود را با جزئیات بیشتر برای امپراطور تعریف کرد. اشفته کلاهش را پایین اورد و تا پایان سخنرانی خسته کننده همانطور ایستاد. بعد از اینکه مهمان ها به اتاق هایشان رفتند خدمه از جمله خودش فرصت یافتند کمی استراحت کنند. دلش میخواست هرچه زودتر کت و شلوار را از تنش بکند و خود را با دمنوش های لاریسا ارام کند.
بعد از اینکه لاریسا متوجه شد مرگش تماما نقشه بوده لحظه ای نبود امپراطور پیشین را نفرین نکند. بعد از اینکه کاغذ را به دونگ گو داده بود دیگر لاریسا ایما صدایش نمیزد. ماه پیش بود که دونگ گو و خواهرش به طور قانونی ازدواج کردند. داشت به این فکر می کرد که چرا از اسب استفاده نکرده و بعد تازه به یاد اورد که اسب ها را بردند. اهی کشید و میان مردم عادی قدم زد. سرکی در بازار کشید تا قبل از رفتن به خانه کمی خوراکی برای لاریسا بخرد. ماهی شکم پر ترش...؟ لبخندی ناخوداگاه روی صورتش نقش بست. چرا که نه. همینطور دکان ها را نگاه میکرد. بالاخره قلبش رضایت داد و بهترین ماهی و ترشی را خرید و همینطور که در دستانش ان ها را نگه داشته بود راهی خانه شد.
زمزمه گویان اهنگ میخواند. شکمش قار و قور کرد امیدوار بود دونگ گو برایش غذا گذاشته باشد.
وارد باریکه ای شد که تهش به کوچه دیگر و در نهایت خانه ختم میشد. متوجه نشد چطور جلوی دهانش گرفته شده. داد و بیداد کرد و با برخورد چیزی بر سرش بیهوش افتاد.
زمانیکه به خود امد متوجه بسته بودن دستانش شد. چشمانش را چرخاند و همان رعیت زاده را دید.
YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...