خوشحالی، چیزی که در ان لحظه احساس می کرد. پسرش قنداق شده و همراه ندیمه به جنگل اورده شده بود و دخترش نیز همراه با همسرش امده بودند. وقتی ارابه ملکه به جنگل رسید با دیدن لباسی که تن کرده اخم هایش در هم رفت و همین خدمتکار بیچاره را ترساند و مجبورش کرد زودتر تن پوش ملکه اش را سر و سامان دهد. وقتی از خوب بودن همه چیز مطمئن شد نفس عمیقی کشید و سمت دایه ای رفت که پسرش را در اغوش دارد. دایه به سرعت نوزاد تازه به دنیا امده اش را در اغوش پدرش گذاشت.
-سرورم من باز بهتون میگم. ولیعهد تازه پا به این دنیا گذاشتند و امدن به جنگل اصلا برایشان مناسب نیست.
همینطور که به پسرش لبخند زده بود و او را با ظرافت تکان تکان می داد گفت:
-اینقدر غر نزن. همین الانش هم برای سلامتی پسرم اینجا هستیم.
دایه تعظیمی کرد و بر پای ان پدر مهربان بوسه زد. کفش امپراطور فقط یک کفی ساده داشت برای همین دایه توانست بر پای فرمانروایش بوسه احترام بزند.
ملکه ردای خودش را محکم گرفت و سمت همسرش قدم برداشت.
-دایه راست میگه سرورم. حتی نور خورشید هم برای ولیعهد زیاده رویه
کای پسرش رو به ملکه داد.
-تا هنگام ظهر توی چادر بمونید.
ملکه سر تکان داد و با قدم هایی اهسته سمت چادر رفت. کیونگسو با دیدن دور شدن ملکه فرصت رو غنیمت شمرد و خواست بلند شود که دونگ گو محکم به لباس هایش چنگ زد و او را دوباره نشاند.
-هی الان وقتش نیست. باید صبر کنی به جنگل بره الان پر از سربازه
دل توی دلش نبود. دید کای کبیر با یک حرکت سوار بر اسبش شد و سمت جنگل تاخت و پشت سرش اسب سفید سهون خادم وفادار و طرف دیگر نیز فرمانده محافظان حرکت کردند.
به ارومی از پشت بوته ها سینه خیز رفتند و با دور شدن از مقر سرباز ها به سرعت سمت جنگل دویدند. دونگ گو همینطور نفس نفس می زد و سعی می کرد تا به کیونگسو برسد. اما کیونگسو فرصت نداشت تا بخاطرش صبر کند. عزمش را جزم کرده بود هرچه زودتر با امپراطور صحبت و قضیه را حل و فصل کند.
سهون اسبش را نزدیک کای برد و گفت:
-سرورم بهتر بود از تفنگ استفاده می کردید.
فرمانده محافظان خنده ای کرد.
-سرورمان عاشق تیر و کمانه و اونوقت میخوای اون از معشوقش جدا کنی خادم؟
کای زه کمان کشید و سمتی نشانه گرفت.
-هیس
هر دو ساکت شدند به سمتی که کای اشاره کرد نگاه کردند. یک اهو.
کمان را رها کرد و تیر شلیک شد اما با تکان خوردن چیزی اهو به سرعت فرار کرد.
-لعنت
کیونگسو ضربه ای به سر دونگ گو زد.
-نمی شد تو حرکت نکنی اون اهوعه فرار نکنه؟ خنگ خدا
دونگ گو سرش مالش داد و با غر غر سمت کیونگسو یورش برد.
-خودت خنگی خو اگر اهو رو می زد که بر میگشتن
-فکر کردی یه اهو کافیه؟ وقتی میگم خنگی برای همینه.سهون که عصبانیت کای رو دید سریع جلوتر رفت.
-نگران نباشید سرورم اهو های زیادی توی جنگل هست
-چیزی تا ظهر نمونده سهون این حرف های مضخرف برای خودت نگه دار
افسار اسب کشید و تند تر از قبل تاخت. فریاد سهون بالا رفت.
-سرورم صبر کنید
عصبانی بود و میخواست هر طور که شده شکار کند. حوصله حرف های تو خالی سهون را نداشت.
سهون افسار اسب کشید تا حرکت کند که فرمانده محفظان جلویش را گرفت.
-اینقدر بهش نچسب سهون. اون خودش کار هاش میکنه.
-ولی اگر اتفاقی براش بیوفته؟
-سرباز ها همه اینجا هستن و ما هم هستیم بزرگترین اتفاقی که ممکن براش بیوفته زخم شدن دست هاشه
افسار توی دست هاش مشت شد و اسب برگردوند.
-تو راست میگی زیادی از خودم توجه نشون می دم.
***
بی وقفه حرکت می کرد و اطراف می گشت. کیونگسو با دیدن اسب امپراطور که کنار درختی حرکت می کرد قایم شد.
کمان بالا اورد و زه کمان کشید. یکی از چشمانش را بست تا نشانه گیری دقیقی داشته باشد.
حالا که امپراطور تنها بود بهترین فرصت بود تا با او صحبت کند. بی هیچ ترسی از پشت درخت بیرون امد و تیری که درجا شونه اش از هم درید.
با درد وحشتناکی در شانه اش و دیدن خونه سرازیر شده از شانه هایش چشم هایش را محکم بست و دندون هایش را چفت کرد.
کای با دیدن مرد غریبه ای که مورد اصابت تیر او قرار گرفته به سرعت از اسب پایین اومد و سمتش رفت.
-چطور ممکن از رعایا اینجا باشه.
-د..د..رد میکنه سرورم
اب گلوش قورت داد تا تیر توی شونه اش فراموش کنه. کای مرد غریبه را بلند کرد و روی اسب رفت. همینطور که کیونگسو سرش به سینه کای تکیه داده بود از درد لب می زد. با دیدن صورت رنگ پریده مرد غریبه سرعت اسب بیشتر کرد.
-اروم باش. اخه توی لعنتی اینجا چیکار میکنی.
اخم هاش توی هم رفته بود اما چهره مظلوم و پر از درد اون ادم نمی زاشت بیشتر از این عصبانی بمونه. دونگ گو خودش به درخت رسوند و با دیدن کیونگسو در بغل امپراطور فریاد خفه ای از وحشت کشید. قرار نبود اینطور پیش برود. اسب امپراطور می تاخت تا خودش را به چادر برساند و در ان لحظه هیچ چیز غیر از نجات ان مرد غریبه برای امپراطور مهم نبود.
سهون با دیدن کای به سرعت سمتش دوید اما زمانی که مردی غرق در خون را کنار امپراطور دید نفسی از ترس کشید.
-خدای من چ-
-حرف نزن سهون
سهون به سرعت مرد رو از اغوش امپراطور بیرون اورد.
-طبیب سلطنتی رو خبر کن تا زودتر مداواش کنه
افسار اسب کشید و دور زد. سهون نگاهی به مرد درون بغلش کرد و سمت چادر رفت.
-طبیب بیارید!
کیونگسو ضعیف نبود. اما می خواست خودش را ضعیف و مریض نشون بدهد. از اینکه امپراطور او را تنها گذاشته بود دلخور بود ولی باز هم نمی توانست انتظاری از سرورش داشته باشد. با ورود طبیب و کشیده شدن تیر از بازوش دیگه چیزی ندید و بیهوش شد.
متوجه نبود چه مدت خواب بوده ولی وقتی چشم هایش را باز کرد خودش را توی اتاقک چوبیای دید. ملافه رویش را کنار زد و نشست. کمی سرگیجه داشت. نگاهش را توی اتاق گرداند. پزشک سلطنتی درحالی که چیزی را در هاون می کوبید سمتش برگشت.
-حالت بهتره؟
-اینجا کجاست؟
-قصر
چشمانش درشت شد و رگه ای از وحشت در خون هایش دوید.
-ت...تا جایی که من می دونم ما توی جنگل بودیم
-بودی... امپراطور شکارشون تموم کردن و ما به قصر برگشتیم.
-م...من باید امپراطور ببینم
پزشک پارچه روی شانه کیونگسو را کنار زد و مایه سبز رنگی را روی گردی زخمش گذاشت و باعث شد اون از درد هیسی کند.
-بهتره که خوب نشی.
هیسی از درد کشید و شونش عقب برد.
-چرا اینقدر وحشیانه دارو رو می زاری
پزشک دستش را با پارچه سفیدی تمیز کرد و سر شیشه ها را بست.
-ورود به بخش سلطنتی لاریسا ممنوعه و مجازات داره. منتظرن بهوش بیای تا ازت بازجویی کنن
-اما من بخاطر...
درب اتاقک باز و مردی با لباس سربازان درحالی که نشان الهه ایکوالا روی سینه اش حک شده بود وارد شد. نگاهش به کیونگسو تیز و لحنش پرخاشگر بود.
-اگر حالش خوبه دستور دارم تا اون به دربار ببرم
پزشک وسایلش جمع کرد و بلند شد.
-می تونید ببریدش
کیونگسو نگاه پر از التماسش به پزشک داد و طلب کمک کرد. سرباز بازوی سالمش را گرفت و او را نیمه برهنه از اتاق بیرون کشید.
-هلش ندید! حواستون باشه که اون اسیب دیده
پزشک درحالی که چهره ای خونسرد داشت با نگرانی به سرباز گوشزد کرد.
-وظیفه تو تموم شده و اون الان متعلق به گارد سلطنتیه
تنها روشنی تیرگی شب مشعل های روشنی بود که کناره های قصر اویز کرده بودند؛ قصر توی تاریکی هنوز هم زیبا بود.
سرباز با بی رحمی اون به جلو هل داد و کیونگسو احساس کرد زخمش دوباره سر باز کرده. درب های تالار باز شدند و کیونگسو برای اولین بار محضر امپراطور دید. فرش بلند قرمز رنگ و مجسمه های شیری که دو سر قرار گرفته بودند. سرش بالا اورد و امپراطورش دید.
اینبار با لباسی بلند و زرین و موهایی که به عقب حالت داده شده بود.
-همه مرخصید.
سربازانی که در تالار حضور داشتند. سهون و حتی محافظ شخصی پادشاه به بیرون از در رانده شدند و حالا کیونگسو خودش توی ظرفی از عسل غوطه ور می دید. همونقدر خفه کننده اما شیرین.
مانده بود چه کار کند تا اینکه به یاد خواهرش افتاد. تنها دلیلی که بخاطرش این همه مشکل پشت سر گذاشته بود. پس قدمی به جلو برداشت و تعظیم کرد.
-سرورم
-بهت احترام گذاشتن یاد ندادن؟
به عنوان یه درجه پایین حق بوسه نداشت پس روی دو زانو خم شد و تعظیم کرد.
-چرا به جنگل اومدی و چرا دنبال من بودی؟
استواری و اقتدار توی لحنش کمر کیونگسو را می لرزاند. زبانش برای حرف زدن توی دهنش نمی چرخید. پس اون همه اعتماد به نفس کجا رفته بود. سرش پایین انداخت و سعی کرد نگاهش بگیرد.
-من بردار دختری هستم که بهش درخواست دادید تا معشوقتون باشه
نیشخندی روی لب های کای پدیدار شد. دور از انتظار بود.
-پس تو ایمای اون دختری
-بله سرورم من به جنگل اومدم تا از شما درخواست کنم تا از خواهرم صرف نظر کنید.
از خودش و کلامش مطمئن بود. برای لحظه ای اعتماد به نفس گرفته بود.
-و چرا باید قبول کنم؟
کای ابرویی بالا انداخت. اون دختر اهمیتی نداشت. اون فقط یه بازیچه بود و کای از اینکه وقتش اینطور طلف کند بدش هم نمی امد.
کیونگسو اب گلوش قورت داد و برای کلمه بعدی فکر کرد. گفتن هر چیزی اون هم جلوی مرد اول کشور تبعاتی داشت.این پارت چطور بود^^؟
ذخیره هام داره تموم میشه باید بشینم دوباره بنویسم😁🤭
شرط اپ برای پارت بعد 30 ووت
YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...