-سعی کن با کسی دهن به دهن نشی. فراموش نکن که توی واقعی، مردی...
کیونگسو خواست حرفی بزند ولی قبل از ان سهون وارد اقامتگاه شد و زمان از دستش رفت.
قدم های کشیده اش را به سمت اتاق خدمتکار ها برد. جایی که ان ها ناهار می خوردند و وقت میگذرادند.
صدایش را پس سرش انداخت و بلند جیمان را صدا زد.
-جــــیــــــمان کجااای
نگاه تمام خدمتکار ها سمتش برگشت و باعث شد از خجالت سرخ بشود. مردی سمتش امد و سریع تعظیم کرد.
-اقا مشکلی پیش امده.
جیمان از دور دامنش را بالا گرفت و دوان دوان سمتش امد.
-مشکلی نیست احتمالا با من کار دارند.
کیونگسو سر تکان داد و به جیمان پناه برد.
-خدای من سرورم چرا اینجا اومدید
-از اقامتگاه بیرونم کردند.
جیمان پیر اهی کشید.
-مایلید توی باغ قدم بزنیم؟
-باشه
کیونگسو با پایش روی زمین خطی کشید و دنبال جیمان راه افتاد.
-باید خیاط سلطنتی برایتان چندین دست لباس اماده کند لباس های امپراطور در تنتان زار می زند سرورم.
کیونگسو نگاهی به تن پوش های خودش انداخت.
-برعکس من دوستشان دارم عطر امپراطور را میدهد.
-اینطور درست نیست.
هر دو همینطور که بحث می کردند به کوخ رسیدند. کیونگسو به ارامی بر لبه کوخ نشست و نگاهش را به رودی که از قصر می گذشت داد.
-امپراطور شاید فراموش کرده باشند اما بعدا به او یاداور شوید سرورم.
-می تونم یه چیزی ازت بپرسم جیمان؟
-بپرس
-شاهزاده چانیول کیه؟
جیمان های بلندی گفت و از روی کوخ پایین امد و با شوق و ذوق شروع به توضیح کرد.
-شاهزاده چانیول، خواهرزاده امپراطور هستند که در قصر زندگی میکنند. در یک کلام میشد گفت عزیز دردانه امپراطور. قبل از ان شایعه بود که اگر امپراطور صاحب ولیعهد نشوند قطعا سلطنت به شاهزاده میرسید.
-یعنی اینقدر براشون اهمیت داره و عزیزه؟
-البته سرورم. همونطور که می دونید امپراطور روابط خوبی با خواهر و برادرش ندارد و اگر شاهزاده نبود خواهرش نیز نمی توانست در قصر زندگی کند. اتفاقی افتاده که این می پرسید.
کیونگسو به حالتی گرفته سرش را به پایه کوخ تکیه داد و گفت:
-احساس خوبی به شاهزاده ندارم.
خیره به افق بود.
-دلم میخواد خودکشی کنم
جیمان وحشت زده پایین پای کیونگسو نشست.
-چرا می خواید اینکار انجام بدید؟ چی شده؟
کیونگسو نفسش را صدا دار بیرون داد و اهی کشید.
-فقط یکم همه چیز پیچیده شده. بعدا... در اینده...
ادامه نداد. چی قرار بود بگوید. فقط نگران بود.
***
سهون اروم سمتش امد.
-دوباره صدایم کردید سرورم
کای تلاش کرد صاف بنشیند. از دست سهون ناراحت بود. نمی خواست حال او را هم خراب کند. به اندازه کافی با حرف هایش ازارش داده بود.
-چرا درباره جلسه فردا هیچ چی به من نگفتی؟
سهون سرش را بالا اورد و با چشمان درشت به امپراطور نگاه کرد.
-منظورتون از جلسه فردا چیه؟
-خبر نداری؟
سهون سرش را به چپ و راست تکان داد.
-نه، اتفاقی افتاده؟
-چانیول می گفت فردا امپراطوران پنج کشور به اینجا میان. به وزیر خزانه داری هم بگو به اتاق من بیاد. باید در مورد مسئله صبح باهاش حرف بزنم.
اعلام ورود شخصی شد. هر دو فرد ساکت شدند. این مسائل چیزی نبود که بتوان به راحتی در اختیار کسی قرارش داد. سهون از کای درخواست کرد اجازه ورود ندهد. باید بحث می کردند. اما شخص پشت در کیونگسو بود و نه گفتن برای کای سخت به نظر می رسید.
کیونگسو اجازه ورود گرفت و خرامان وارد اقامتگاه شد. تعظیمی کرد.
-ببخشید بد موقع مزاحم شدم
-سهون، بعدا صحبت میکنیم.
کیونگسو نگاه خیره و ترسناک سهون را روی خودش احساس کرد. ته دلش شور چیز دیگری را می زد. قلبش می تپید این چیز ها مهم نبود. بعدا از دل سهون در می اورد. می دانست دردش چیست و چطور امپراطور بی رحمانه او را پس می زند. فقط کافی بود انجامش دهد.
-چیزی میخواستی؟
کیونگسو روبروی تخت ایستاد.
-جایگاه من توی قصر چیه سرورم؟
-جایگاهی بالا تر از قلب من؟
-اما چرا اونجا؟
-شاید چون لیاقتش داری کیونگسو
کیونگسو شروع به در اوردن لباس هایش کرد. گره ها را از هم گشود و دکمه ها را دانه دانه باز کرد. بالا تنه اش برهنه شد.
کای حرفی نمی زد. حتی تلاش نمی کرد جلویش را بگیرد. نمی دانست چه در سر مرد می گذرد. نگاه شیفته اش را نمی توانست بگیرد.
(فلش بک)
کلاس هایش را تمام کرده بود. نمی خواست برای زمان ناهار بماند هرچند پدرش دعوایش کرد. ترجیح می داد کمی بیرون بگردد. مثل همیشه سهون همراهش امد.
سمت شهر نرفتند و راه کوه را در پیش گرفتند. کمی خطرناک بود ولی هیچ کدوم از دو پسر اعتراضی نمی کردند.
-جونگین
سهون ولیعهد را صدا زد چرا که او اسب را تند کرده و جلوتر می رفت.
جونگین منتظر ماند سهون به او برسد. وقتی اسب هایشان کنار هم ایستاد جونگین نگاهش کرد. به نیم رخ زیبای سهون... به افتابی که وسط اسمان می تابید.
-سهون، تو به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟
پسر جوان نگاهش را نمای وصف نشدنی جلویش گرفت.
-عشق توی نگاه اول شکل نمیگیره. مطمئنن قبلش چندبار با اون فرد دیدار داشتید
-پس بزار اعتراف کنم.
سهون ابرویی بالا انداخت.
-دوست دارم سهون
سهون پوزخندی زد.
-خودت رو مسخره کن
می دانست ولیعهد از سر سر به هوایی این حرف ها را به او میگفت. اما ایا خبر داشت همین حرف های بی منظور چطور قلبش را می لرزاند و او را شیفته و عاشق می کند. قطعا نه... اگر خبر داشت هرگز چنین جسارتی نمی کرد.
(پایان فلش بک)
-کیونگسو تو به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟
کیونگسو شلوارش را باز نکرد و کنار تخت جا گرفت.
-من به عشق اعتقاد ندارم.
-پس حسی که بهت دارم چطور تفسیر میکنی.
-وابستگی
لب هاش روی لب های کای گذاشت. نه زمانی تلف کرد و نه حرف اضافه ای زد. بوسیدش. نه خشونتی در میان بود نه هوسی و نه حتی عشق. می بوسیدش تا خود را ارام کند. می بوسیدش تا به خودش اعتراف کند. ایا او هم به ان مرد وابسته بود؟ کیونگسو در ان بوسه دنبال ارامش می گشت و کای از ان عشق می گرفت. کمرش خوب شده بود؟ چون او بلند شد تا لب های کیونگسو را با قدرت بیشتری مزه کند.
هیچ کدام تضاد را احساس نمی کرد. شکاف بینشان عمیق و بزرگ بود. کای بود که جدا شد. اتصال ارامش را از بین برد. هر چند کیونگسو خود را برای چیز های بیشتری اماده کرده بود که در میان بازو های امپراطورش گرفتار شد.
-بیا فقط اینطور بخوابیم سو
امده بود تنش را فدا کند. شرمش را کنار گذاشته بود. اینبار او نبود که خجل می شد و پا پس می کشید. شاید کای ندای درونش را احساس می کرد. پشیمان بود و تا گریه فاصله ای نداشت. چطور اغوشش می توانست اینقدر گرم باشد. بدنش اغوا کننده بود. پوست سفیدی که بخاطر گذارندن وقت در افتاب کمی به سمت تیره می رفت. لبخندی وصف نشدنی، چشم های درشت درخشان. هیچ کس در مقابلش تاب نمی اورد. از اینکه کای اینطور او را به سینه می فشرد ازرده شده بود. عطرش را بویید و سعی کرد به فردا فکر نکند. به صبح و اتفاقات بعد از ان. کیونگسو حالا به مردی فکر می کرد که پشتیبان اوست. اگر کل دنیا مقابلش باشد او پشتش است و لحظه ای تنهایش نمی گذارد. اسمش را عشق نمی گذاشت. مرگ تدریجی بهترین کلمه برای وصفش بود. باید می خوابید و به فردا فکر نمی کرد. سرنوشت چه براش در استین داشت.
بدن کیونگسو در اغوشش می لرزید. حلقه دستانش را تنگ تر کرد. سوالی نمیکرد. تمایلی برایش نداشت. می دانست او تحت فشار است. جوجه لرزان بهترین واژه برای توصیف حالت کیونگسو بود. کای ارزو می کرد صبح نشود. گرمای بدن و نفس های پی در پی کیونگسو برایش حکم اب و غذا داد. میتوانست تا ابد در بازدم هایش نفس بکشد. بازدم هایی که او را به کام مرگ میبرد.
هردو از سحرگاه می ترسیدند. از طلوع خورشیدی که بانگ بدبختی سر میداد. ان دو را از هم جدا و خنجری در سینه هایشان فرو می برد. ان دو گرفتار اغوش هم بودند چون جنینی که همیشه به مادر وصل است و از او تقضیه می کند. محتاج، نیازمند... کدام واژه باید انتخاب میشد. عذاب وجدان و ترسی که در قلب کیونگسو خانه کرده بود یا عشق بی حد و مرز صاحب سالار؟
تفاوت در چه حد؟ اعتماد کنی و خنجر بزند. عشق بورزی و تنفر نسیبت شود.
***
سهون ان جا بود. برخلاف کیونگسو که از زیر ملحفه تخت بیرون نمیامد خدمه مشغول اماده سازی لباس های سرورشان برای رویارویی با امپراطوران پنج کشور داشتند. کیونگسو نمی توانست نگاهش را بگیرد. کای لباس بلند خردلی رنگی تن داشت. تناژ زرد و قهوه ای لباس و گلدوزی رویش با چهره تیره سرورش همخوانی زیبایی داشت. دقیقا زمانیکه موهای مشکی رنگ کوتاهش به عقب رانده شد و نمایی از فخر و غرور مرد ایکوالایی نمایان کرد. کیونگسو به ان بدن ورزیده چهار شانه غبطه میخورد.
سهون چانه سرورش را بالا اورد. موهایش را شانه زد. لباس را بار دیگر از نظر گذراند و بالاخره رضایت داد که امپراطورش الگوی کاملی از مردانگی است. در اقامتگاه بوی خوبی پیچیده بود. از عطر بود اما چه نوع عطری؟ کدام گل؟ کیونگسو نمی دانست. فقط از بویش سرمست بود.
تنها شد. سرورش با جلال و شکوه وصف نشدنی ای، با پاهایی همواره برهنه اقامتگاه را ترک کرد و فرصت دید زدن بیشتر را از کیونگسو گرفت. فرصت همراهی نداشت. هیچ کس جز سهون نمی توانست پا به پای امپراطور باشد. کیونگسو غبطه می خورد. کاش جای سهون بود. سرورش را لمس می کرد. همه جا همراهش بود و جایگاه بالایی در قصر داشت. سهون دغدغه ای نداشت. نه از مرگ بیمناک بود نه از دغ مرگی خانواده اش. سبک بال سرورش را همراهی می کرد. زمان به کندی میگذشت. نبود طولانی مدت سرورش برایش کسل کننده بود. قصر در جنب و جوش بود و اقامتگاه در تاریکی سکوت فرو رفته بود. نه صدای باد می امد نه بهم خوردن چوبک های بامبو... حتی جیمان نیز سرگرم بافتنی بود. هرکس در حال و هوای خود فرو رفته بود.
دقایق برایش چون سنگ سفت بی حرکتی بودند که با هزار اسب و گاو تکان نمیخوردند و وظیفه اشان اشفته حال کردن ابران و بازگانان سواره بود.
بدنش کرخت از سنگینی افکارش از جای تکان نمیخورد. نه زمانیکه ندیمه سراسیمه و بدون اعلام حضور وارد اقامتگاه شد.
نه زمانیکه بازو هایش توسط دو نگهبان گرفته و با خشونت او را بردند. انتظار این لحظه را میکشید. جیمان داد و فریاد راه انداخته بود تا جلوی نگهبانان را بگیرد. دلشوره ای که داشت به وقوع به پیوست.
همان احساس شومی که قبل از حادثه به تو خبر میدهد و تو انقدر مشغولی که ان را نادیده بگیری. کیونگسو احساسش کرده بود. زمانیکه سرش روی بازوی صاحب سالار قرار گرفت و معنی ارامش را چشیده احساسش کرد. طعم خوشی کوتاه مدت هنوز زیر دهنش مانده بود.
هراسی نداشت. خودش را اماده کرده بود.
بردنش روبروی سران. مردان قدرمتندی که روی تشک های طلا تکیه زده بودند. اخم کشنده سرورش در ان میان. نگاه پر از خشمش... کیونگسو بابت همه چیز متاسف بود. بابت همه چیز و هیچ چیز.
موهای کوتاه و ریش های بلند از ویژگی تمامی ان ها بود. شاید اگر سرورش هم اجازه پرورش ریش هایش را میداد شبیه ان ها میشد.
کای هرگز فکر نمیکرد در بدو ورودش کیونگسو مورد بحث باشد. تا جایی که بیاد داشت او را به خوبی مخفی کرده بود. اما بحثی که در میان امد کاملا با ان چیزی که در سر داشت فرق می کرد. کدام جناح حرف های بیهوده روانه کرده؟
-اون یه مرد غریبه است. خبر همخوابگی شما با اون همه جا پیچیده
جام فلزی کوبیده شده بر زمین و محتوای قرمز رنگ درونش همه خشم درون امپراطور ایکوالا را فریاد می زد. چه بسا تمامی این حرف ها بی پایه و اساس بودند.
-حتی اگر همه این ها شایعه باشه باز هم برای وجهه شما بده.
-این تهمت به دین
کای دندان هایش را محکم روی هم فشرد و به ادم رذلان نگاه کرد.
-به چه جرئتی همچین حرفی رو مقابل من میزنید؟ اینقدر کوته فکرید که به عاقبت کلامتون هم فکر نکنید؟ هم خوابگی با مرد ها؟ غیرت جوانان ما رو فراموش کردید؟ اون فردی از این کشور و از این خاکه!
کلامتش کوبنده و تحکم از لحنش کاملا مشهود بود. کیونگسو به کدام گناه باید مضحکه دست این امپراطوران شود. نه وقتی که تنها پناهش اقامتگاه و تنها پشتیبانش خودش بود. مردی رها شده از خانواده و محکوم به زندگی در قصر...
کای اجازه نمیداد همه چیز تغییر کند. ان هم بخاطر یک شایعه بی اساس. کیونگسو یکبار بخاطر همین مسائل به پای مرگ رفته و زنده برگشته بود.
-سرورم، سخن شما درست است. هرگز منکر این نخواهیم شد. اما احتیاط شرط عقل است. فقط کافی است از شر ان مرد خلاص شوید و برای همیشه به این شایعه ها پایان دهید.
کای لبانش را تر کرد و نیشخند زد.
-روش مقابله من با اون چیزی که شما فکر می کنید کاملا متفاوته! مرگ اخرین انتخاب نیست.
یکی دیگر، تنومند تر و با قدرت بیشتر از سایرین. رقیب اصلی کشور که سر صلح با ان ها خون زیادی ریخته شده بود اون نیز به حرف امد و زبان به اعتراض گوشود.
-کشور های ما به زیر دست کشور شماست. ننگ شما برای ما ننگ میاورد. اگر اینطور ادامه بدهید و او را نکشید از ارامشی که در اختیار دارید مطمئن نباشید
کای ابرویی بالا انداخت.
-تهدید میکنید؟ اگر بحث جنگ است که سپاه ما یکبار پیروزی اش را به رخ سرزمین های شما کشیده؟ رخسار چه چیز بر میکشید و سنگ چه چیزی را به سینه میزنید؟ این فقط بهانه ای برای شماست تا سر جنگ بر گیرید و مخارج ندهید؟ دردتان این است به زبان بیاورید.
- حرف های شما منظوری غیر از اهمیت ان مرد برایتان نمی رساند. شاید ان شایعه ها چندان هم بی اساس نیست.
در این هلهله سهون سعی کرد کنترل اوضاع را بدست بگیرد. جنگ نمی توانست هرگز رخ دهد. این امکان نداشت. ان ها اجازه نمی دادند قرامت چندین ساله پدارنشان اینطور به نابودی کشانده شود ان هم فقط بخاطر یک رعیت زاده که از مدت زمان امدنش به قصر زمان زیادی نمیگذشت.
کیونگسو از همان بدو ورود سر و صدای زیادی راه انداخته و اوضاع دربار را به کلی بهم ریخته بود. سهون میبایست عاقلی میکرد. درست در لحظه ای که سرورش به دنبال راه نجاتی برای کیونگسو بود او درگیر نجات کشورش.
بازوان سرورش را به بازی نرمی گرفت تا او را ارام کند. به او بفهماند به جای خشم با ارامش تصمیم درستی بگیرد و همه چیز را به باد ندهد. نه اینکه او امپراطور خوبی نبود. مسئله زمین تا اسمان فرق داشت. کای رک حرفش را میزد و در این مسائل کاملا هوشمندانه عمل می کرد. فقط نیاز به ارامش بود. سهون سال ها با او زندگی نکرده بود که این چیز ها را متوجه نشود. کای نفس عمیقی کشید و دستان شفاعت بخش سهون را پس زد.
-من، اون میکشم
به وضوح چهره خوشحال ان مردان کثیف را میدید.
-اما به یک شرط
سر ها بالا امد، توجه ها جلب شد. مرد اول شش کشور چه می خواست بگوید. کسی که ایکوالا را روی انگشتانش می چرخاند و به مستبدی و زورگویی اش معروف بود چه میخواست به زبان بیاورد. گویا رعشه به جانشان افتاده باشد از درون می لرزیدند.
-تعداد کنیز های پیشکش شده و مالیات سالانه را چهار برابر میکنم.
ندای اعتراض برخاست اما انقدر دوام نیاورد تا روی حرف سالار حرفی بزنند.
-کشتی راه هایی که از غرب می ایند نیز از این به بعد زیر نظر من خواهد بود.
ظلم...
کلمه ای که پنج مرد از پنج دیار مختلف به خوبی ان را با پوست و گوشتشان درک کردند. مالیات بیشتر، کنیزان بیشتر و ممنوعیت کشتیرانی...
نه بهانه ای داشتند برای حرف و نه جرئت مخالفت بیشتر. قدرتمندی سلطنت ایکوالا بار ها اثبات شده بود...
چه بسا حالا که امپراطور جدید نمایه ای از قدرت بود.
کیونگسویی که بار دیگر طعم سیاه چاله کشید به اغوش سرورش بازگردانده شد.
زمانیکه با نهایت احترام او را به اقامتگاه امپراطور برگرداندند انتظار نداشت کای را با همان لباس شکوه مند اینطور دیوانه و منتظر ببیند. وصال زیبا بود اما کیونگسو میخواست گریه کند.
کای به محض دیدن او تن نحیف و لرزانش را به اغوش کشید و به او سیلی از محبت و ارامش تذریق کرد. گویا کیونگسو جواهر گمشده ای بوده. شاید هم با ارزش تر ... انقدر با ارزش که تکه زری توان اندازه اش را نداشته باشد.
-تو سالمی
محکم فشردش و بوسه بارانش کرد. پیشونی اش را بوسید و نگاه عاشقانه اش را روانه اش کرد. چشم های کیونگسو لایه ای از اشک داشت و با دیدن لبخند امپراطورش از بین رفت و قطرات گونه اش را خیس کردند. چون بارانی که بر مرغزار می بارد. پر از احساسات سرکوب شده. کای باز لبخند زد و عزیزش را به اغوش کشید. انگار که یکبار کم باشد باز بوسیدش.
دستور اماده سازی حمام را داد. خدمتکار ها را تمام بیرون کرد. خودش لباسش را دراورد. حتی برای کیونگسو... مرد تقلایی برای پوشانیدن خودش نکرد. دلیلی نداشت. تا ساعتی دیگر زنده نمیماند. پس لمس تنش را از کای درخواست می کرد. میبوسیدش و بی دغدغه با او عشق بازی میکرد. برای اولین و اخرین بار...
شاید برای طلب بخشش زود باشد.
کای در اب ولرم نشست و او را روی پاهایش نشاند. گرمی بازوانش کیونگسو را اسیر کرد.
-نترس کیونگسو... از هیچی نترس... نه تا وقتی من اینجام...نمی زارم کسی بهت دست بزنه. باشه؟ پس گریه نکن.
اشنگست شبابه اش اشک های کیونگسو را کنار زد. حرف هایش قشنگ بود اما کیونگسو را وادار میکرد بیش از پیش اشک بریزد. اشک برای تاریکی وجود خودش و پاکی مرد پشت سرش...
-کای
صدایش میلرزید. لبش را گاز گرفت چرا نمی توانست کمی خونسرد تر رفتار کند.
-باهام انجامش بده
دست های پایین افتادند. یکی مردد و یکی مصمم بود.
-از بابتش مطمئنی
-اگر این اخرین باری هست که تو رو میبینم پس اره
-و اگر نبود؟
-از انجامش پشیمون نیستم
کای بوسه ی ریزی روی ترقوه کیونگسو زد. هر بوسه جواز یک قطره اشک بود.
-میدونستی چقدر زیبایی کیونگسو؟
بوسه ای بر روی گردنش به جای گذاشت و به ارامی دستانش را پایین تر برد.
-اونقدر زیبا که حتی نمی تونم به زبون بیارم.
انگشت اول وارد سوراخش کرد و باعث شد کیونگسو کمی جا به جا شود.
-حضورت توی زندگی من یه معجزه بود سو
انگشت دوم بالاخره صدای مرد را دراورد. کیونگسو سعی کرد خودش را ارام کند چرا که این قرار بود لذت بخش ترین درد در طول زندگی اش باشد.
پنهان اگر چه داری، جز من هزار مونس؛
من جز تو کَس ندارم، پنهان و آشکارا…!
-کای، خواهش میکنم کای
صدای ملکه مادر بلند میامد. سهون بیرون از اقامتگاه ایستاده بود و به هیچ عنوان اجازه ورود نمیداد.
-توی خرده پا نمی تونی اینطور با من رفتار کنی. من باید امپراطور ببینم!
-بانوی من امپراطور اجازه ورود نمیدن.
دو نگهبان دوباره ملکه مادر را به عقب راندند. ملکه مادر با خشم نگاهی به سهون انداخت و انجا را ترک کرد.
تن برهنه و بی حال کیونگسو را بلند کرد و روی تخت گذاشت. بوسه ای روی پیشانی اش کاشت و نیمه شب از اقامتگاه بیرون رفت. ملکه مادر رفته بود و فقط سهون در ان تاریکی حضور داشت.
سهون چراغ دستی را برداشت و جلوی سرورش به سمت تالار رفت. وزیر خزانه داری با دیدن امپراطور با لباس های بلند خوابش به سرعت سر تعظیم فرود اورد.
کای بر روی تخت سلطنتش نشست و به وزیر اشاره کرد.
-چه بلایی سر دارایی های کشور اومده.
وزیر خزانه داری لرزید و زانو زد.
-نیمی از دارایی هامون غارت شده.
-چـــی؟
فریاد بلند کای در تالار اکو شد و فضای رعب اوری به وجود اورد. وزیر دوباره سرش را پایین انداخت.
-چطور این امکان پذیره؟ خزانه بیشترین نگهبانان سلطنتی برای محافظت از خودش داره. تو چه غلطی می کردی مگه!
-یه نفر از تمام راه های ورودی با خبر بوده و بیشتر خزانه رو خالی کرده. هیچ کدوم از نگهبان ها کشته نشدن. برای پخش نشدن مسئله یکراست سراغ شما اومدم اما...
کای نمی توانست درست نفس بکشد. این یک فضاحت کامل بود. کشور دستی دستی داشت به نابودی کشیده میشد.
-ایرادی نداره. به هیچ عنوان نذار خبرش پخش بشه.
وزیر دوباره ادای احترام کرد و بر پای امپراطور بوسه زد. به محض بیرون رفتن وزیر، سهون چراغ را زمین گذاشت و رو به امپراطرو کرد.
-این ها بهانه است سرورم. همه این ها از قبل برنامه ریزی شده.
کای نیم نگاهی به سهون انداخت و سرش را گرفت.
-هیچ کس غیر از دکتر و ملکه از مشکل من با خبر نیستن. اگر درصدی بو ببرن... این حرف ها از شایعه تبدیل به واقعیت میشه.
سهون از داخل لپ هایش را گاز زد و فکر کرد.
-فکر نکنم با مرگ اون پسر مشکلی پیش بیاد.
-حتی اگر کیونگسو بمیره اونا راه دیگه ای رو پیدا میکنن. همین الان خزانه خالی شده...
وقتی نگاه جدی سهون را دید به جلو خم شد تا نظرش را بداند.
-کمکش میکنم
کای سوالی ابرویی بالا انداخت.
-کمکش میکنم فرار کنه.
-و چرا اینکار میکنی سهون؟
-تا از شما دورش کنم
با خونسردی تمام گفت و باعث شد کای بخندد. صدای خنده کای در تالار پیچید. به سهون اشاره کرد سمتش بیاید.
سهون همچنان غرور و ابهتش را حفظ میکرد. کنار کای بر روی تخت نشست. کای نگاهی به او انداخت فاصله صورتشان کم بود و سهون میتوانست نفس کای را بو کند.
-من باهاش خوابیدم سهون. این واقعیته. هنوز هم دوستم داری؟
اگر لب هایش را تکان میداد لب هایشان با هم برخورد میکرد.
-اگر قرار بود بخاطر این چیز های کوچیک حسم از دست بدم پس دیگه عاشق نبودم
لب هایش را روی لب های کای کوبید. زیاد در ان حالت نماند چرا که کای همراهی اش نمی کرد. از روی تخت بلند شد و بر پاهای سرورش بوسه ای گذاشت.
- بهتره بریم سرورم
کای سهون را که به ارامی از تالار خارج میشد دنبال کرد. راهی برای جبران داشت؟ اگر قرار بود از وفاداری مجسمه ای بسازند قطعا ان سهون بود. سهون وفادار نبود... فقط...فقط کمی عاشق بود. کای می فهمید اما حاضر به قبول کردنش نبود. چه کسی می اندیشید که روزی پایه های سلطنت بخاطر دو مرد اینطور بهم بریزد و همه رشته ها را پنبه کند. سهون برای کشور میجنگید و در خفا کیونگسو خودش را در اغوش امپراطور میانداخت.
هدفش از امدن به قصر چه بود. سهون بار ها فکر میکرد که روز اول، با امدن ان رقاصه نا اشنا که یک شبه لیاقت همخوابگی با سرورش را پیدا کرد همه چیز اینطور بهم ریخته شده.
و کای، امپراطور قدرتمندی که اینطور سست شده بود. کای به چه فکر میکرد. به رهای همه اندوخته و نجات زندگی یک رعیت زاده؟ یا ماندن و جنگیدن... همه چیز درهم پیچیده شده بود و در این میان سهون از سانگ هو محافظ شخصی امپراطور تقاضای کمک میکرد
داریم به جاهای حساس می رسیم خلاصه کهه نظر فراموش نشهشرط ووت برای هفته بعد 75

YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...