part2

675 192 7
                                    

-اون دختر امشب به اقامتگاه من بیار
دقیقه ای از شک و شبه اش نگذشته بود که با دستور امپراطورش به خود لرزید.
-اما این درست نیست سرورم او تنها یک رقاصه بی همه چیز است و مطمئن معشوقه ها روی خوشی نسبت به او نشان نمی دهند.
با بالا رفتن دست سرورش خاموش شد. در ان لحظه دوست داشت سر به تن ان رقاص هرزه نباشد.
-عریضه هات برای خودت نگه دار سهون و فقط دستورم رو اجرا کن...
سهون بیچاره دندان گزید و در دلش خود را لعنت کرد. فرمانده محافظان که در سمت چپ امپراطور نشسته بود با دیدن پچ پچ های خادم و سرورش کنجکاو شد.  سر خم کرد تا توجه خادم را به خودش جلب کند.
-اتفاقی افتاده؟
-خیر قربان یک مسئله خصوصی است
با اینکه قانع نشده بود چیزی نپرسید.
***
امپراطور شیفته خیلی زود پایان مهمانی را اعلام کرد و حالا در اقامتگاهش تنها بود. ردای طلایی به تن نداشت و تنها پوشش اش لباس نخی سفید رنگ بدون استین و شورتک سفید رنگی بود که زانوانش را کامل می پوشاند.
سرش کمی سنگینی می کرد که بخاطر بهترین و اعلا ترین شرابی بود که سفیر کشور مقابل به او به مناسبت فرزندش پیشکش کرده بود.
او ظرفیت بالایی در شراب خواری داشت و به این زودی مست نمی شد.
بر پشت میز نشسته بود و نگاهی به عریضه های مردمش می انداخت. پاکت های نامه ای که پر از شکوه و گلایه بود. انقدر به کار کردن ادامه داد که سرش درد گرفت در نهایت به او اجازه رخصت داد.
-سرورم خادمتان سهون اجازه ورود می خواهند.
روی تختش نشست و دستانش را روی سرش گذاشت.
-بگو داخل بشه
سهون همراه با دختر که اینبار ترس چهره پراز اعتماد به نفسش را پر کرده بود داخل شد. با دیدن چشمان قرمز سرورش نگران سمتشان رفت و دستش را روی سر سرورش گذاشت.
-حالم خوبه سهون یه سردرد خفیفه
-می خواید زمان دیگه ای خدمتتون برسیم شما نیاز به استراحت دارید سرورم
جونگین سرش را به چپ و راست تکان داد و به دختر اشاره کرد تا سمتش بیاید.
دختر نمی دانست چکار کند و درمانده ایستاده بود که با تشری که خادم به او زد به سرعت روی زمین افتاد.
-مگر نمی دونی چطور به امپراطورت احترام بزاری
دختر خم شد و بر پاهای سرورش بوسه ای زد و باعث خنده جونگین شد.
-خدای من تو واقعا بامزه ای
بامزه صفتی که در دیدار اولش با امپراطور به او نسبت داده شد. به خوبی علتش را برای حضور در پیشکاه امپراطور می دانست و از ان به هیچ عنوان بیم نداشت.
-اسمت چیه؟
سر به زیر افکنده بود و با صدایی دلنواز گفت:
-لاریسا هستم سرورم
-اسم زیبایی داری
دختر لبخند کمرنگی زد.
-متشکرم سرورم
جونگین به سهون اشاره کرد تا ان دو را تنها بگذارد. اما سهون اصلا دوست نداشت. چاره ای نداشت  و درمانده سرورش را ترک کرد.
جونگین به ران هایش ضربه زد و از دختر خواست تا روی پاهایش بنشیند.
بوسه ای روی گردن سفید رنگ دختر زد و باعث شد بدن دختر به لرزه در بیاید.
-سرورممم
جونگین چانه دختر را گرفت.
-به اسم صدام بزن...اینطور بهتره ملیسا
با اینکه نامش را اشتباه گفته بود دختر حرفی نزد.
-چطور می تونم امپراطور کشورم رو به نام صدا بزنم کای کبیر
دستان جونگین روبنده دختر را لمس کرد و ان را کنار زد. چهره بی نقص دختر و لب های سرخش بند شلوارش را شل می کرد.
-اهل کجایی ملیسا
با حس لمس شدن سینه هایش توسط دست سرورش عقل و هوش از سرش پرید.
-اهل جنوب هستم، من و برادرم باهم زندگی میکنیم
دستان امپراطور در میانه سینه هایش ایستاد و دختر رو متعجب کرد.
-تو  و برادرت باهم زندگی میکنید؟؟؟
لاریسا سرش را پایین انداخت.
-بله سرورم او از من بزرگتر است و سرپرستی ام را برعهده دارد.
-با این حال اجازه داده امشب به قصر بیای اینطور نیست؟
با دیدن اخم امپراطور و لحنش لب هایش را به دهن گرفت.
-خیر قربان او مدت هاست مرا به گیسانگ خانه داده.
دستش را پشت کمر دختر برد و او را به خودش نزدیک کرد.
-پس فروخته شدی، اینطور نیست؟
دستان مشت شده دختر توجه اش رو جمع کرد و باعث پرش ابروی اش شد.
-خیر سرورم من برای دراوردن خرج خانواده با اختیار خودم به گیسانگ خانه رفتم
-معلوم است امتیاز های زیادی داری که به عنوان رقاص برای جشن دربار تو رو فرستادن
دختر سرخ شده سرش را پایین انداخت
-یا شاید هم برای دزدیدن قلب من
-این افتخار منه سرورم
-کافیه تا امر کنم و تمام دختران این شهر برای یک شب خودشان را فدا کنند اما بهرحال این فرصت دست تو امده...
-این درایت شما رو می رسونه امپراطور من.
حالا دیگر جلوی خودش را نمی گرفت. دستانش را در سینه های زن کرد و سینه هایش را در دست فشرد. زن مست شده از لمس ها دست به بند شلوار امپراطور برد و ان را باز کرد. باسنش را نزدیک عضو امپراطور برد و خودش را به ان مالید تا هرچه زودتر سرورش را تحریک کند. دست هایش سمت پهلوی های زن رفت و عضوش را واردش کرد.
صدای ناله های زن در اقامتگاهش می پیچید و لذتی وصف نشدنی به امپراطور تحریک شده و پر از شهوتش داد.
چه بسا بیرون از اقامتگاه قلبی به درد می امد. خدمتکار سمت خادم که سرش را پایین انداخته بود رفت و سعی کرد صدای ناله هایی که از اتاق می امد را نادیده بگیرد.
-خادم اتفاقی افتاده؟
سهون لب هایش را گشود و با شنیدن دوباره ناله های زن از درون ترک برداشت.
-از خودم عصبانی ام سانگ هو از اینکه مراقب نیاز های سرورم نیستم. ایشان تمام روزش را به رسیدگی به عرایض مردم می گذراند و شب ها نیز وظیفه رسیدگی به همسرانش را دارد. هر معشوقه یک حذب و اگر شبی را با ان ها سر نکند ممکن است حتی جنگی عظیم رخ بدهد. این اولین باری است که کسی چشمشان را گرفته.
سانگ هو کلمات دردناک خادم جان بر کف را شنید. براستی که تماما حق می گفت. کوچکترین کار های امپراطور نیز پر از منفعت برای کشور بود.
-این از بی کفایتی شما نیست خادم. شما تمام تلاشتون رو برای ارامش دادن به امپراطورمان انجام می دهید.
هیچکس جز خادم خبر نداشت که امپراطورش علاقه ای به زنان ندارد. مردانگی اش به کاملی مشهود بود اما قلبش توسط زنان نمی لرزید و اینکه رقاص قرمز پوش لیاقت حضور یافتن در پیشکاه امپراطور را پیدا کرده برای سهون عجیب و بو دار به نظر می رسید.
***
با پوشیدن دامن کشیده  بلندی پاهایش را پوشاند و شالی دور شکم برهنه اش انداخت. نرم نرمک چون یک گیسانگ قدم بر می داشت.
با شنیدن صدای موسیقی، کنار کوخ متوقف شد. برادرش با کت و شلوار نشسته بود و اهنگ می نواخت. دیدن تکیه گاهش به او ارامش و قوت قلب می داد. نمی خواست خلوتش را بهم بزند. پس رویش را گرفت.
-لاریسا
صدای برادرش او را متوقف کرد. به سمت کوخ رفت و روبروی برادرش نشست. کیونگسو لبخندی زد.
-جشن چطور بود؟
لحن ذوق زده برادرش باعث خنده اش می شد.
-جای شما خالی بود ایما.(ایما به معنی برادره)
کیونگسو لبخند قلبی شکلش را برای لرزندان دل خواهرش به نمایش گذاشت.
-می دونی که نمی تونستم بیام. اما امیدوار بودم به زیبایی هر چه تمام تر در مراسم بدرخشی
سرش را پایین انداخت و تار مویش را به پشت گوش راند.
-حتی درخشان تر از ملکه
-چی؟
لحن برادرش و رد شک و شبهه ای که در صدایش بود او را برای حرف زدن بیشتر ترساند.
-اوه اروم باش ایما بزار برات توضیح بدم
کیونگسو ترسیده بود. از اینکه خواهرش در چنگال گرگ یکی از ان دولتمندان بیوفتد. هیچ از ان ها دل خوش نداشت.
-می شنوم
-امپراطور ازم خواستند معشوقه سلطنتیشون باشم. نه فقط یک معشوقه یک شبه.
دستانش مشت شده بودند؛ چقدر وقیحانه
-و امیدوارم تو جواب رد بهشون داده باشی
با سر به زیر خواهرش فریاد زد.
-نگو که قبول کردی
-چطور می تونستم به امپراطور جواب نه بدم.
-خدای من
-صبر کن ازش خواستم تا بهم مهلت بده از تو اجازه بگیرم همین طور که می دونی تو تکیه گاه منی برای تصاحب من اجازه تو امر مهمیه ایما
واقعا نمی دانست چکار کند. رد کردن درخواست امپراطور مستبد قطعا عاقبت بدی بهم راه داشت و این کیونگسو را می ترساند. ان ها در پس پرده زندگی می کردند و قبول درخواست امپراطور مساوی بود با افشا شدن. او مردی ازاده بود همینطور خواهرش. زندگی درمیان دولتمندان هیچ سودی برایشان نداشت.
-ایشون نگفتند که تا چه زمانی منتظر می مونن؟
-نه ایما سرورم فقط یک روز به من وقت داد و فردا پیکی به گیسانگ خانه فرستاده می شود.
پیک! همین کم بود که همه جا رابطه خواهرش و امپراطور پخش شود. انوقت تبدیل به هرزه یک شبه می شد و چه بسا معشوقه های امپراطور بر سرشان خراب نمی شدند. از جایش بلند شد و سازش را در کوخ رها کرد. لاریسا به سرعت همراه با برادرش بلند شد و دنبالش کرد.
-ایما چیکار می خوای کنی...ایمااا خواهش می کنم
-قبل از اینکه هر پیکی بخواد اینجا بیاد این قضیه رو حل میکنم. میخوام پیش امپراطور برم
-چی؟ چطور میخوای ببینیش وقتی هیچ رعیتی اجازه دیدنش نداره
-راه حل های خودم. هر کاری از دستم بر میاد انجام میدم تا تو رو از دست ندم حتی اگر جنگیدن با امپراطور  باشه.
-همین یک روز هم که بهم وقت داده اند فقط برای بستن دهنم بوده وگرنه بی برو برگرد ازمن جواب مثبت میخواهند.
با سوار شدن ایماش توی درشکه رشته کلام از دستش پرید و به دور شدن ایماش خیره شد. ممکن بود امپراطور بلایی سرش بیاورد و دلش واقعا طاقتش را نداشت.
***
با دل مشغولی سمت خانه دوستش روانه شد. پدرش نگهبان قصر بود. هرچند منسب خاصی به نظر نمی امد اما همینکه می توانست کمکش کند به قصر راه یابد کافی بود. پای زندگی خواهرش در میان بود. با اینکه در گیسانگ خانه می ماند اجازه نداده بود دست مردان هرزه دامنش را ناپاک کند. در این کشور زن پایین ترین جایگاه داشت و برای همین مراقبت از خواهرش در اولویت بود.
پشت هم به در کوبید تا بالاخره دونگ گو در را رویش باز کرد.
-مگه داری سر می بری کیونگسو
با دیدن ظاهر نگران رفیقش زبانش جای گلایه تصمیم به همدردی گرفتی.
-خدای من چی شده.
-دونگ گویا می تونی کاری کنی بتونم وارد قصر شم؟

دارم سعی میکنم به اپ منظم هر یکشنبه برسونمش^^

IQUELADonde viven las historias. Descúbrelo ahora