part 22

282 89 18
                                    

کای سرش را پایین انداخت و دوباره محتویات چپق را به شش هایش فرو فرستاد. همان لحظه سهون به خودش یک قول داد. قول داد اگر کیونگسو به عهدش وفا نکند زندگی را به کامش تلخ کند. همانطور که زندگی را به کام الهه اش تلخ کرده.
-بهم گوش کن. هرچقدر هم که تو خوب باشی. چشمام غیر از اون کس دیگه ای رو نمی بینه. اگر میخوای برام ارامش باشی اون بهم برگردون.
سهون به کای نگاه کرد. نگاهش به افق بود و دود را بیرون میداد.
-قلب من براتون مهم نیست؟
-اگر دو تا قلب داشتم؛ یکیش به تو میدادم و یکی دیگش رو به اون ولی همین الانش هم این یدونه قلب توی سینم خورده و شکسته است، بدرد هیچکدومتون نمیخوره.
کای، اون نابوده شده بود.

***

خیلی راحت اسناد مورد نیازش را برداشت. همان کاغذ هایی که درونش سند مالکیت و اهدای زمین ها و مناطق کشتیرانی وجود داشت. اسون بود؛ البته برای او. تنها مشکلی که حالا ذهنش را درگیر میکرد این بود که چگونه بدون اینکه کسی بو ببرد ان را به سرورش برساند که ذهنش سمت گونگ یو و حبه های سفید رنگ رفت.
بازی داشت به اخر میرسید و فقط یک مهره دیگر لازم بود تا کیونگسو نقشش را کاملا ادا کرده باشد.
با بیخیالی اسناد را روی میز کارش قرارداد و با پارچه ای ان را پوشاند. اشاره ای به پاسبان بیرون از در کرد.
-این بسته رو ببر خونه. باید چکشون کنم.

پاسبان سری به نشانه احترام تکان داد و بسته را از دستان کیونگسو گرفت. نگاهی به کاغذ های روی میزش انداخت. یکی از ان ها را برداشت و متن رویش را خواند. یکی از ابرو هایش بالا پرید. فروش ساختمان معبد؟
امکان نداشت! هرچقدر بی دین بود و بی توجه ولی این دیگر تهش بود. شاید از اول برای همین اخلاق مینگ نام و بی توجهی اش به دین و خرافات با او همراه شده بود ولی حالا همه چیز فرق میکرد. با نابود شدن معبد همه باور ها نابود میشد. همه چیز از جمله معشوقی که ترکش کرده بود.
خشمگین کاغذ را برگرداند و تصمیم گرفت قبل از اعلامیه به غربی ها مفصل با امپراطور حرف بزند.
با قدم های بلند در طول راهرو قدم بر میداشت و سمت اقامتگاهی میرفت که تا چندی پیش ترکش کرده بود. از خدمتکار خواست حضورش را اعلام کند که باخبر شد امپراطور در سرسرا هستند و حضور نمیپذیرند. زیر لب به زبانی دیگر فحش داد و تصمیم گرفت به مسئله ی دیگری بپردازد. کتش را دراورد و بدون توجه به اینکه در قصر حضور دارد دوید تا به اتاقش برگردد.
معبد نباید خراب میشد. بد کرده بود. زخم زده بود، پشت کرده بود ولی حالا، حالا که سرنوشت سیلی محکمی روی گونه هایش فرود اورده بود نمیتوانست بیخیال باشد. با خودش عهد بست از ته قلبش عهد بست همانطور که دنیای معشوق را خراب و او را اواره کرده همه چیز را از نو بسازد. حتی شده به قیمت جان بی ارزش خود و خانواده ای که این همه سال ازشان حمایت میکرده. به گونگ یو دروغ گفته بود. مطمئن بود بعد از به تخت نشستن کای ان ها را اعدام خواهند کرد. خواهرزاده اش بخاطر اشتباه او قرار نبود هرگز دنیارا ببیند. خریت کرده بود و تا اخر پایش می ماند حتی اگر اخر شب ها اغوش سرورش نصیب سهون میشد.
به زور اشک هایش را کنار راند. نمیتوانست به خانه برگردد چرا که به خاطر غیبت چند روزه میبایست اضافه کاری بایستند.
ایرادی نداشت اگر سهون همه چیز را تصاحب میکرد. حداقل قلبش از در امان ماندن سرورش ارام بود. حداقل قبل از مرگش کای را باز با اقتدار قبل میدید.

IQUELAWhere stories live. Discover now