(فلش بک)
روبروی اینه قدی توی اتاقش ایستاده بود تا سهون بهترین و مناسب ترین لباس را برای جشن امشب تنش کند.
بازگشت ملکه مادر اصلا باب طبعش نبود. خودش او را مدتی به دیاری دور فرستاده بود تا دوباره در کار ها و مسائلی که به او مربوط نیست دخالت نکند. هیچ خوش نداشت باز با برگشتنش دخالت های بی جایش را اغاز کند و اعصاب کای را بهم بریزد.
بعد از پوشیدن لباس پشت میزش نشست و به پشتی تکیه داد. خادمش سهون به او پیشنهاد داده بود تا به خط خودش برای همسرانش نامه بفرستد و شخصا ان ها را به جشن دعوت کند. با این کار هم از دلشان در میاورد و هم کار خودش را اسان تر میکرد.
سهون به سرعت برایش دوات اورد و به ارامی روی میزش گذاشت. خط اول نامه هنوز تمام نشده بود که ندیمه ها حضور وزیر جناح چپ را اعلام کردند.
خارج از زمان هایی که در مجمع بود و زمان هایی که به نامه های مردم رسیدگی میکرد هیچ عنوان وزرا را به اتاقش راه نمیداد و خارج از زمان هایی که به کار اختصاص داده بود ان وزرای اعصاب خورد کن حق دیدن او را نداشتند.
عجیب بود که چطور وزیر جناح چپ جسارت کرده و تا دم در اتاق امپراطور امده بود. همین دلشوره ای به جان کای انداخت که حتما مسئله مهمی پیش امده.
-اجازه ورود بده
در باز شد و وزیر جناح چپ با ردای بلند و سورمه ای رنگش وارد اتاق امپراطور شد و به سرعت روی دو زانو تعظیم کرد. انقدر مسئله مهم بود که بدون هدر دادن وقت اضافه و حتی بوسه بر پای کای ایستاد و لب به سخن باز کرد.
-سرورم خبری مربوط به فرد جدید در دربار است. زمزمه شیرمردی و اقتدار اون مرد توی کل کشور پیچیده به حدی که مردم با پای خودشون به قصر اومدن تا ازتون درخواست کنن که اون مرد رو مجازات نکنید. اون ها میگن دو کیونگسو بیشتر لایق پاداش تا مجازات.
هر کلامی که از زبان وزیر بیرون میامد خط و خراشی روی اعصاب و روان کای میانداخت. مردمی که تا دیروز از ترس سرشان مقابل امپراطور بالا نمی اوردند و در تصمیماتش دخالت نمیکردند حالا با پای خودشان به قصر امده تا نظر او را عوض کنند؟
میدانست این شعله از گور چه کسی بلند میشود. ملکه مادر با بازگشتش خواسته قدرت نمایی کند و به پسرک لجباز و خودخواهش بفهماند که نمیتواند دوباره او را از سرش باز کند.
اگر قصدی بر مقابله با مادرش نداشت ان مرد را مخفیانه رها میکرد چون حتی نیازی به او نداشت. اما حالا همه چیز فرق کرده بود.
***
نگاهی به خودش در اینه انداخت. یک روبنده برای پوشاندن ته ریش هایش، نیم تنه ای که برای برامده تر نشان دادن سینه هایش با پارچه پر شده بود و دامن کمی گشادی که سهون با کلی فکر به پایش کرده بود تا برجستگی الت نه چندان کوچکش پیدا نباشد.
موهای کوتاه سرش با پارچه ای پوشانده شد بود. هرکس که او را دختر فرض میکرد قطعا یک حیوان بود. کیونگسو یک مرد کامل بود. حتی چهره ای زنانه هم نداشت اما با این اوصاف مجبور بود تن به ارایش صورتش هم بدهد و اجازه دهد ان خدمتکار زشت چشم هایش را سورمه بکشد و لپ هایش را سرخ کند.
بخاطر روبنده و موهایی که خدمتکار برایش کج کرده بود قربان صدقه خودش میرفت و در دلش میگفت اگر ورژن زنانه خودم روی زمین وجود داشت قطعا باهاش ازدواج میکردم.
تمام این تصورات فقط برای روحیه دادن به خودش بود و بهرحال این اتفاق افتاده بود و با خودخوری هیچ کار از پیش نمی برد.
سهون نگاهی اجمالی به کیونگسو کرد.
-توی جشن نیاز به حرف زدن نداری، پاهات موقع نشستن ببند چون دامنی که داری در حدی نیست بخواد التت رو پوشش بده.
کیونگسو خجالت زده دستش را روی جای خصوصی بدنش گذاشت.
-به هیچ وجه خم نشو، حرف نزن و سعی کن زنانه رفتار کنی. ظریف و اروم قدم بردار و بازم تکرار می کنم خم نشو
دامن بیشتر شبیه شورتکی با شیار های بلند و تزئینی بود. مانده بود چطور بانوان قصر از این لباس بی حیا استفاده می کنند که تازه دلیل وجود ایما را بیاد اورد.
لباس به طوری طراحی شده بود که پاهایش کامل از میان چاک پیدا باشد و قسمت پشتی باسنش با پارچه زیبایی تزئین شده بود.
هرچه بود لباس بی شرم و حیایی به نظر میرسید. پوشش زنان ایکوالا حتی از مردان هم کمتر بود. خوب می دانست تنبیه مردان بی غیرت هم پوشیدن چنین لباس هایی است و لعنت خودش هم الان ورژن زنانه اش را به تن داشت.
سهون بعد از گوشزد کردن دوباره بالاخره راضی شد تا کیونگسو را به جشن ببرد و کیونگسو برای دیدن ملکه دل توی دلش نبود. مخصوصا وقتی که او هم قرار بود لباس های بی شرم و حیایی مثل لباس خودش بپوشد.
چقدر شهوت انگیز روانش به بازی گرفته شده بود!
رد شدن از راهرو طویل با وجود نگهبانان بسیار برای کیونگسو خجالت اور بود اما در کمال تعجب هیچ کدام از نگهبان هایی که دو سر سکو ایستاده بودند به او حتی نگاه چپ هم نکردند.
سهون پوزخندی زد و قدم هایش را کند کرد تا کنار کیونگسو راه برود و بتواند راحت تر حرف بزند.
-فکر کردی چرا زنان چنین لباس هایی به تن میکنن؟ اینجا ایکوالاست کیونگسو شهر مردان غیور و چشم پاک...
کیونگسو در دل خندید؛ درسته مردانی که شهوت خود را کنترل میکردند. همه، به غیر از فرمانروای سرزمینشان. چقدر شرم اورد. قوانین، قوانین، قوانین... کیونگسو بازهم قوانین کشورش را مرور میکرد انگار که سال ها از اینجا دور بوده و با همه چیز غریبه است. زمانیکه کیونگسو به ایکوالا رسید سلطنت عوض شده بود و خواهرش در چنگال فرمانروای جدید بود؛ بنابراین او هیچ فرصتی برای اشنایی با قوانین جدید نداشت و حالا هم اینطور گرفتار شده بود.
ادبار یا اقبال؟ ترجیح میداد خوش اقبالی بگوید چرا که دیدن ملکه واقعا بخاطر اقبال خوبش بود و شاید ملاقات با امپراطور و تهدید به تنبیه کردنش از بد اقبالی...
بهرحال ان زن و شوهر از دو قطب کیونگسو را به بازی گرفته بودند. با رسیدن به در بزرگ و عظیمی سهون متوقف شد و به پیشکار بیرون که از قضا خانم مسنی بود اطلاع داد تا ورودشان را اعلام کند. چند دقیقه بعد در سرسرا باز شد و کیونگسو خودش را میان حوریان بهشتی دید.
حرمسرای امپراطور واقعا بهشت بود. کنیز های زیبا از سمتی به سمت دیگر میرفتند و کیونگسو اعتراف می کرد همانجا راست کرده.
معشوق های امپراطور در لباس های سلطنتی که کم و بیش شبیه لباس خودش اما مجللی تر بودند روی تشک طلایی و نقره ای که کناره دیوار پهن شده؛ دور امپراطورشان که بر پشتی بزرگی تکیه داده بود نشسته بودند.
هفت معشوق و ملکه که با لباس قرمز رنگش رسما یاقوت مجلس به شمار میرفت دل کیونگسو را بدجور برده بودند. تنها میان سرسرا، بدون سهون مانده بود تا اینکه یکی از ان کنیزان خوش بر و رو که بی شباهت به فرشته نبود سمتش امد و راهنمایی اش کرد بشیند.
نمی دانست نگران چه چیز باشد. ترس از امپراطور یا شوق از نشستن در کنار ملکه...
کای رسما اشاره کرد تا او کنارش بشیند و کیونگسو بیچاره را از ملکه زیبایش دور کرد. کیونگسو میتوانست برای بار هزارم در دل نفرینش کند.
صدای بحث زنانه معشوقه ها سر جواهرات و دارایی هایشان در سراسرا شنیده میشد و به نظر میرسید تنها کسی که به جمع ان ها نمی پیوندد ملکه است. کیونگسو دلش میخواست همان لحظه کنار ملکه بنشیند و او را از هاله غمی که دورش را گرفته بود بیرون بکشد.
-عزیزم چی شده؟
ملکه سرش را بالا اورد به کای نگاه کرد.
-احساس خوبی ندارم فقط همین
کای دیگر حرفی نزد چون به خوبی می دانست ملکه اش برای چه اینقدر دلگیر است و برایش اهمیت نداشت بهرحال او باید عادت میکرد.
نگاهش روی ان مرد بود. مردد از اینکه او را به حرمسرایش راه داده است و بدتر از همه چشم هایش را نپوشانده.
کنیزی سمتش امد و سینی شراب را مقابل امپراطور گرفت و کیونگسو سینه های سفیدش را که بخاطر باز بود یقه و نپوشیدن سینه بند باز و اویزان بودند دید.
انچه چشم هایش میدید را باور نمی کرد. کای دستانش را در سینه کنیز فرو برد و سینه های گرد و تپلش را فشرد.
ان مرد قطعا بهترین زندگی را در میان مردان ایکولا داشت. داشتن هفت زن و کنیزان زیادی از کشور های مختلف که حاضر بودند برای یک شب همخوابگی با امپراطور جان دهند.
نگاهش را به ملکه داد و که با نیشخند به امپراطور و دختر کنیز که حالا روی دو زانو مقابل امپراطور نشسته و هر دو توپ گرد و سینه اش را کامل بیرون اورده خیره شده.
-واقعا از اون کنیز خوشتون میاد؟
کای دستش را از سینه کنیز کشید و به ملکه اش خیره شد.
-تو به ولیعهد شیر میدی به نظرت میتونم اینطور با سینه هات بازی کنم؟
خدای من کیونگسو داشت چه چیز هایی می شنید. ملکه عزیزش کاملا در دستان مرد نفرت انگیز کنارش بود و حتی در مورد مسائل جنسی هم به راحتی حرف میزدند.
-بازم سرورم معشوق هاتون برای برطرف کردن نیاز هاتون اینجا هستن. یک کنیز شان شما رو پایین میاره.
کای لبخند زد و بوسه ای روی لب های ملکه اش کاشت. هرچند ملکه هنوز دلخور بود وگرنه هرگز همسرش را به رقیبانش پیشکش نمیکرد.
کای کمی از شرابش را مزه کرد و دختر کنیز را پی کارش فرستاد.
-چه حسی داری؟
زمزمه وار پشت گوشش صدای امپراطور را شنید و احساس کرد مو به تنش سیخ شده.
-من...من
-جای خوبیه مگه نه؟ میخواستم کنیز ها رو ببینی و یکی رو انتخاب کنی تا شب به تختت بفرستمش.
کیونگسو لبش را گاز گرفت. میخواست بگوید کنیز چیست ملکه را بیشتر میپسندد ولی غرورش اجازه نمیداد حتی در مورد یکی از زنان انجا حرف بزند.
-این قرار است برایم تنبیه باشد؟
بازی با غرور و استفاده از شهوت یک مرد اهل ایکوالا قطعا تنبیه و مجازات بود.
-می تونی تنبیه در نظرش بگیری؟
کای در دلش برای ان مرد دل میسوزاند. گناهی نداشت اما پایش به بازی بزرگی باز شده بود.
-سرورم مایل به بازی هستید؟
کای نگاهش را از کیونگسو گرفت و معشوق سومش گائون داد.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
-نه گائون در عوضش بیا اینجا.
به ران هایش اشاره کرد و بعد دختر جوان روی پاهایش نشست. گائون سن کمی داشت و هنوز باور نمیکرد چطور پدرش وزیر جنگ او را پیشکش کرده بود. دختری که از سن شانزده سالگی وارد دربار شده بود و حالا 18 سال داشت و کای نتوانست غیر از مقداری توجه و گاهی بوسه با او کاری انجام دهد. گائون هنوز جوان بود و خیلی زیبا.
بجای معشوق بیشتر برایش حکم فرزند داشت یا حتی خواهر کوچکتر.
گیر های رویی گائون را باز کرد و سینه های درشتش اویزان شدند. دستش را سمت سینه ها برد و ان ها را در دستان مردانه و بزرگش فشرد.
گائون ناله ای کرد و سریع لب گزید و همین کای را به خنده وا داشت.
دقیقه ای نگذشته بود که ندیمه، بیرون در، حضور ملکه مادر را اعلام کرد. معشوق ها و حتی ملکه از جا بلند شدند اما کای نگذاشت گائون از روی پاهایش بلند شود و به بازی با سینه هایش ادامه داد.
ملکه مادر با اقتدار قدم برداشت و کیونگسو احساس می کرد زیر نگاه های ان زن کمرش شکسته و خم شده. نگاه ملکه روی کیونگسو و سپس روی معشوق گستاخی امد که با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود و پسر سرکشش مچ دستانش را گرفت و بدون توجه به مادرش شهوتش را پرورش می دهد.
در ان اتاق جنگ روانی بپا بود.
-کای
کای خسته و بی حوصله سرش را بالا اورد و مادرش را دید که خم شده تا بر پاهای پسرش بوسه بزند.
ملکه پیر پاهای پسرش را بوسید و مقابلش روی تشک طلایی نشست.
-اینطور میخوای بهم خوش امد بگی؟
-بعد از فتنه ای که به محض رسیدنتون به پا کردید انتظار چه چیزی را دارید؟
میدانست گائون معذبست اما فعلا نمی خواست اجازه هیچ کار به او بدهد؛ حتی پوشانیدن سینه های اویزانش.
ملکه به گائون چشم غره رفت.
-اون مردی که تو برایش تنبیه در نظر گرفتی تبدیل به الگوی مردم شده. واقعا نمی فهمم چرا تجمع و اعتراضات مردم را بپای من میزاری
کای به پشتی تکیه داد و بالاخره اجازه داد تا گائون از روی پاهایش بلند شود.
دختر بیچاره درحالی که حاله ای از اشک چشم هایش را پوشانیده بود سریع بلند شد و به جایگاهش برگشت و با کمک زن دیگر سینه های عریانش را پوشاند.
-اون پسر وارد جنگل ممنوعه شده و بدتر از همه بدون قبول درخواست سلطنتی سرخود به دیدن من اومده. در ضمن این قضیه اونقدر بزرگ نبوده که کل کشور ازش با خبر بشه مادر.
کای صدایش را بالا برد.
-شایعه غیرت اون مرد پیچیده و مردم من امپراطوری ظالم بی عقل و حسود و بدتر شهوت ران می بینن که می خواسته بدون اجازه ایمای دختر به اون دختر تجاوز کنه!
کیونگسو با شنیدن این حرف ها داغ کرد. پس دلیل همه این ها، شایعاتی بود که خارج از قصر درباره اش میگفتند.
شاید قبل از شنیدن این ها کیونگسو دوست داشت حداقل بخاطر ملکه و کمک کردن به او در قصر بماند اما حالا فرار را برقرار ترجیح میداد.می دونید از اینکه شرایط ووت رعایت کردید چقدر خوشحال شدم؟
امروز شرط ووت نداریم... و اینکه تمام تلاشم کردم به 2000 کلمه برسونم دقیقا 2233 خب... امیدوارم خوشتون بیاد خوشگلامممم
YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...