دزیره تنها بیننده داستان عشق همسرش بود. تنها کسی که بخاطرش بیشترین اسیب را دید.
تا سحر از جا تکان نخورد. گویا مجسمه ای است؛ نه حرکتی میکند و نه حرفی میزند. گونه هایش قرمز بودند و در سکوت اشک می ریخت.
افتاب طلوع کرد و بارقه ی نورش از میان پرده های حریر بر اقامتگاه تابید. افتاب صبح طلوع کرد و افتاب زندگانی امپراطور و ملکه افول...
***
درد قلبش قابل توصیف نبود. چطور رویش را داشت برگردد. شاید چهره اش ثبات داشت ولی شکسته و خورد شده بود. تخت روان حامل امپراطور به قصر بازگشت. در حیاط روی زمین نشست و همان زمان بود که صدای فریاد کسی را شنفت.
دزیره پا برهنه می دوید. ردایی شکم تختش را نپوشانده بود و پارچه اویز سرش در هوا بالا و پایین میشد و می رقصید.
-صبر کن
صدایش سوز داشت و غلیظ بود. انگار که از اعماق وجودش به بیرون می اید.
روبروی امپراطور ایستاد و کای نفسش گرفت. براستی او همسرش بود؟ زیر چشمان گود رفته و گونه های سرخش و چشمانی که از بس باریده، دیگر خشک شده بودند...
-میون...
چشم های دزیره پی پسرش گشت.
-میون کجاست؟
وقتی بین ان همه خدم و حشم کسی را ندید ملتسم به امپراطور نگاه کرد. ناگهان چشمه اشکش سرازیر شد.
-کشتیش؟ برای اون فداش کردی؟ چطور تونستی؟
بر سینه کای کوبید و صدای جیغش کل وسعت حیاط قصر را در بر گرفت.
هعق هعق کرد و پاهای خسته اش او را روی زمین نشاند.
-اون پسرت بود. اون پسرمون بود... برای بدنیا اومدنش... میون
گریست. همه با دیده ترحم نگاهش می کردند. دزیره تا دیروز شکوه و جلالی داشت و حالا اینقدر ملتسمانه پاهای امپراطور را گرفته و زجه می زد؟
به محافظش اشاره کرد و شانه دزیره را گرفتند.
-خودم میرم!
نگاه تندش کای را نشانه گرفت و دوباره وقارش به او بازگشت. گویا میخواست دنیا را به سخره بگیرد و تظاهر کند همه اتفاقات پوچ و بی معنی اند. اما هیچ کس متوجه اش نشد، دزیره همان لحظه ارتباطش را با امپراطور قطع کرد. همه چیز همان لحظه تمام شد.
با رفتن دزیره راهی درمانگاه سلطنتی شد؛ جایی پشت دیوار های بلند قصر.
بیرون ایستاد و کیوهیون را فرستاد تا حال دو بیمار را جویا شود. کیوهیون پسر جوانی بود که برای خدمت به دربار امد و هرگز فکر نمی کرد روزی خادم شخصی امپراطور سرزمینش شود. حالا که بجای سهون کیوهیون کارها را از پیش می برد کای بیشتر نبود او را احساس می کرد.
YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...