part 23

306 90 20
                                    

کیسه های دارو را دوباره درون سبد چید و بلند شد. باید به کیونگسو کمک میکرد؛ به خودشان، به همه. هنوز کیونگسو را درک نمی کرد اینکه چطور اینقدر بی پروا روی اتش قدم بر میدارد و عین خیالش هم نیست.

کیونگسو عاقل بود. همیشه جوانب را در نظر می گرفت و بعدا کاری انجام میداد و همین باعث شد در کودتا موفق باشد. سال های عمرش را در مکتب غربی درس خواند تا مقام درباری پیدا کند و به چشم بیاید. همان زمان ها بود که مینگ نام فهمید پسر جوان جربزه اش را دارد و حالا کیونگسو به ان چه که میخواست رسیده بود. به چیزی که برایش تلاش کرد و جنگید. اما حالا داشت با دستان خودش به همه چیز پشت پا میزد.

با رسیدن به معبد سر بالا اورد و نفس عمیقی کشید. با چه رویی میخواست با امپراطور عزل شده چشم در چشم شود. او یک شورشی بود که ریشه امپراطوری ایکوالا را خشکانده و سر و سالم در کوچه پس کوچه ها راه میرود و زندگی می کند.

چطور میخواست در چشمان مرد اول کشور بایستد درحالی که مسبب مرگ خانواده اوست. دونگ گو فقط میتوانست بخاطرش کیونگسو را لعنت کند که کار را به اینجا کشانده است. بانوی جوانی در را به روی او باز کرد.

-خوش اومدید

دونگ گو وارد حیاط شد. اولین بار بود به معبد میامد. دل و قلبش گرفت.

-بسته ای اوردم.

-بیارش اینجا

سر بالا اورد و خادم امپراطور را دید. ان مرد چهارشانه با بازوان قوی و موهای بلند مشکی رنگی که زیبا شانه خورده بود. صورتی پهن و لب های ریزش...قطعا از درباریان بود. دونگ گو به سرعت سر به پایین افکند و با قدم های لرزانی بسته را روی ایوان پایین پای خادم قرار داد.

-تو ایمای خواهر کیونگسویی درسته؟

-بله سرورم

خادم یکی از کیسه های درون سبد را برداشت و باز کرد. با گشتن محتویات درونش متوجه کاغذ تا خورده شد. نیم نگاهی به دونگ گو انداخت و سپس با انداختن کیسه درون سبد کل سبد را برداشت و داخل ساختمان معبد رفت.

-دنبالم بیا

دونگ گو میخواست با دادن سبد فرار کند و دیگر ان نزدیکی پیدایش نشود ولی انگار روزگار قرار نبود طبق میل او پیش برود و حالا او در منطقه کسانی بود که میخواستند سر به تنش نباشد. لعنت به دو کیونگسو

با ورود به ساختمان معبد اولین چیزی که به چشمش امد فرو رفتگی عظیمی وسط ساختمان بود. البته خوب میدانست چیست... مجسمه کنده شده ایکوالا...

اب گلویش را قورت داد؛ خبط و اشتباه خودشان بود. از سالن گذر کرده و وارد راهرویی شدند. سمت چپ یک دالان بود. خادم سبد بدست وارد دالان شد.

درون دالان یک سکو قرار داشت و روی سکو تشک زرین و طلایی با پشتی های گرد و نقره ای رنگ.

چشم نواز به نظر می رسید اما چیزی که واقعا توجه دونگ گو را به خود جلب کرد قامت والای اعلی حضرت بر روی تشک طلا بود.

دونگ گو تنها یکبار ایشان را از دور رصد کرده بود و ان هم زمانی بود که با کیونگسو یواشکی به منطقه سلطنتی لاریسا رفته بودند. از نزدیک می توانست اعتراف کند الهه ای مقابلش است. نگاه برنده و شانه های پهن. موهای بلندی که به زیبایی بافته شده بود.
چپق درون دستان مرد قرار داشت و کنارش روی سکو ظرف میوه. معبدیان برای فرستاده خداوند چیزی کم نگذاشته بودند.

ترس و وحشت بدن دونگ گو را در بر گرفت. اماده بود روی زمین بیافتد و طلب بخشش کند، خوب توانست خودش را کنترل کند و اشتباهی ازش سر نزد. امپراطور حتی به او نگاه نکرد. خادم سبد را روی زمین گذاشت و از بین کیسه ها دانه دانه کاغذ ها را به سرورش داد.

امپراطور چپق را درون سنگ قرار داد و کاغذ ها را با دقت مطالعه کرد.

کاغذ هایی که خطشان با خط عمومی فرق می کرد و تنها اعضای سلطنتی و بومیان می توانستند ان را بخوانند.

کای لب هایش را تر کرد و با اشاره دستی به سهون فهماند مرد غریبه را به بیرون راند.
دونگ گو را بیرون کرد و مرد ترسان درون سالن نشست و منتظر دستور ماند.

با خارج شدن دونگ گو کای چهارزانو نشست و برگه ها را به ترتیب مقابلش قرارداد.

-سه نوع بار وارد کشور میشه. دارو، ماشین الات و برنج.

سهون کامل نفهمید.

-ماشین الات؟ این...

-دست ساز چپ زبان ها، درشکه هاییست که بدون قاطر یا اسب حرکت می¬کند. هنوز در کشور خودشان قابل استفاده نیست و امده اند به ما انداختند.

سهون سیبی از درون ظرف میوه برداشت و پوستش را کند.

-توی این کاغذ ها و قرارداد ها در ازای وارد کردن هر یک از این بار ها یه بخش از کشور تحت سلطه اون ها قرار گرفته. مخصوصا بندرگاه هامون که مهم ترین بخش تجارت ماست.

کای مکثی کرد و با دقت بیشتری محتویات برگه ها را خواند. سهون پوست کندنش را تمام  و سیب را به چهار قسمت تبدیل کرد.

-لین!

پسر جوان به سرعت وارد شد و تعظیم کرد. موهای او هم بافته شده بود و کای هربار با دیدنش بیشتر دلش میخواست موهایش را چون سابق کوتاه کند.

-برام کاغذ، قلم و دوات بیار

-چشم سرورم

سهون با رفتن لین تکه سیبی را جلوی دهان سرورش گرفت.

کای همینطور که برگه ها را بازدید می کرد ان را در دهان برد و جوید.

با اوردن لوازمات خواسته شده کای شروع به نوشتن کرد و با پایان رساندن ان با لبخند شیطانی روی لب هایش شروع کرد به خواندن.

-من، همسر و پدر 4 فرزند هستم. فرزند اول من بخاطر کمبود غذا و گندم و از فرط گشنگی جون خودش از دست داد. من توی معبد کار می کردم و با تعطیل شدن انجا هیچ پولی برای گردوندن خانوادم نداشتم. برای همین مجبور شدم برای همسرم از بازار دارو دزدی کنم چون که دارو ها قیمت بالایی داشتن.
زن من نه تنها با اون دارو ها خوب نشد بلکه اوضاع وخیم تر هم شد. وقتی طبیب بالای سرش اومد حکم داد که زمان زیادی براش نمونده و دوباره گفت باید از همون دارو ها استفاده کنم. همسرم روز به روز ضعیف تر میشه و من نمی دونم واقعا چیکار کنم. پدر زن من در بندرگاه کار میکرد و تا مدتی کمک خرج ما بود و حالا اون هم از کار بیکار شده. من از شمام. از خون و جون شمام و دارم تلف میشم. این زندگی ای نیست که ما براش جنگیدیم. به خدای ایکوالا قسم این جزای سرنگونی فرستاده امپراطوریه. به خودتون بیاید. هزاران نفر مثل من توی فقر و گرسنگی دست و پا میزنن. تا طلسم همه گیر نشده دست به جنبید.

سهون از جای بلند شد و کف زد. کای برگه را روی زمین گذاشت و ادامه داد:
-از این کاغذ چند دست دیگه هم بنویسد و همه جا پخش کنید.

سهون به سرعت تعظیم کرد و خواست خارج شود که کای دوباره او را خطاب قرار داد.

-حواست به کیونگسو باشه سهون

IQUELAWhere stories live. Discover now