زمانیکه به خود امد متوجه بسته بودن دستانش شد. چشمانش را چرخاند و همان رعیت زاده را دید. چشم هایش چه اشنا میامد. قلب کیونگسو محکم در سینه تپید. گویا کلامش مایل به بیرون امدن نبود. زبانش نمیچرخید. ان مرد با موهای بلند، چشمان کشیده و صورت پهن... کجا رفته بود ان عضله هایی که لباس را پاره میکرد. نگاهش ابهت سابق را داشت ولی... چهره اش همه چیز تغییر کرده بود.
-س...هون
با سطل اب داغی که توی صورتش ریخته شد هیسی کشید. اب انقدر داغ نبود که صورتش را بسوزاند و فقط باعث سرخی کوتاه مدتی شد.
-اسم من از اون دهن هرزه ات بیرون نیار.
-ت...تو...
-فکر کردی میمیرم؟ تا خون تورو نمکم و از این دنیا حذفت نکنم امکان نداره.
اطراف پر از درخت های بلند بود و جز صدای زوزه گرگ ها چیزی شنیده نمیشد. قابل حدس بود، اونا توی جنگل زار لاریسا بودند!
-برام، برام یه دلیل خوب بیار تا نکشمت خائن
-من متاسفم
***
(فلش بک)
همه چیز به دوران جنگ بر میگشت. وقتی امپراطور به تمامی بازرگانان و کشاورزان دستور داد تا هیچ یک از محصولات را به چپ زبان ها نفروشند و با ان ها معامله نکنند. زمانی که سفیر چپ زبان به دربار امپراطوری ایکوالا امد. شروع به فحاشی به خدای ایکوالا و از برابری زن و مرد حرف زد. از خرافاتی که ذهن مردم را گمراه کرده و جلوی چشمان امپراطور درخواست نامه را پاره کرد. دین ایکوالا شاید نقص هایی داشت اما از چندین لحاظ خوب بود. در ایکوالا هرگز کلمه ای مضمون بر برابری نمیشنیدی. خدای ایکوالا هیچ انسانی را برابر با دیگری قرار نمیدانست. جدای از جنسیت ایکوالا میگفت هر فرد تمایزاتی با فرد دیگر دارد و هرگز با او برابر نیست. ایکوالا زنان را برای انتخاب پوشش ازاد گذاشت و به مردان گفت چشم هایشان پاک باشد. از طرفی زنان نیز مجبور به زندگی زیر سایه مردان شدند. برابری وجود نداشت هرکس با توجه به ان چیزی که خدای ایکوالا به انها داده بود سنجیده میشد. ایکوالا فرمانروا را فردی عاقل و با شرافت میخواند و اگر امپراطور یا فرمانروا درست سلطنت نمی کرد مردم را مقصر میدانست.
شاید بوسه بر پای امپراطور خرافات بود. شاید پاپوش امپراطوری خرافات بود. شاید غسل فرزند و دعای ایکوالا تمام خرافات بودند اما ایکوالا همواره کلماتی راست بیان میکرد.
برای کسی که قانون گذار کشور محسوب میشد چنین کلماتی کفر محسوب میشدند. همین پایه ای برای جنگ با به اصطلاح کفار شد.
برای چپ زبان های غربی که زبان متفاوتی گویش میکردند و خدای دیگری را میپرستیدند قبول سخنان ایکوالا مضحک به نظر میرسید. زمانی که سفیر چپ زبان ادعا کرد که لباس محلی زنان شبیه لباس هرزه و زنان خراب کشور خودشان است خشم امپراطوری به اخرین حد خود رسید.
امپراطور ایکوالا جسد سفیر چپ زبان را به عنوان اخطاری به کشورش باز گرداند و همان کلید یک جنگ را زد.
شاهزاده جونگین که به تازگی همسری برگرزیده بود برای نشان دادن وفاداری اش میبایست به جنگ میرفت.
دزیره غم را در اغوش گرفت. دختر جوان حتی نتوانسته بود شب زفاف را با شاهزاده جوان سر کند. دوست داشت یک دل سیر اشک بریزد.
شاید امپراطور اصرار داشت شاهزاده اش پیش همسرش بماند ولی جونگین لجباز تر از ان بود که گوش دهد.
قدم هایش را به سمت تالار تند کرد. باید پدر را می دید و گلگی میکرد. نگهبانان با دیدنش به سرعت درب را باز کردند. چه کسی بود که از شاهزاده چموش که همواره حمایت پدرش را داشت نترسد.
-بابا
امپراطور در ان ردای ابی رنگ با ان جمال و شکوه نگاهی به پسر بزرگش کرد.
-امکان نداره بذارم جونگین.
جونگشین در جمع بود، نیم نگاهی به برادرش انداخت.
-بهتره با همسرت خوش باشی
جونگین نگاه پر از خشمش را روانه اش کرد.
-من ولیعهد کشورم باید برای این خاک این وطن پا به پای مردمم بجنگم
امپراطور از روی سکو پایین امد و روبروی پسر عزیز تر از جانش ایستاد.
-درسته تو ولیعهدی و باید زنده بمونی.
کلمات با تحکم از دهانش خارج شد و سپس از تالار بیرون رفت. اهانت به ایکوالا چیزی نبود که جونگین بخواهد با ان کنار بیاید. این کشور و این مملکت در اینده برای او میشد و باید خودی نشان می داد. رگ غیرتش بالا زده بود یا هر چیز دیگری به حرف پدرش اصلا گوش نداد.
پدر دزیره در دولت کار نمیکرد و سمت خاصی نداشت. تنها دلیلی که امپراطور دزیره را به همسری ولیعهد برگزید زمین هایی بود که پدر دزیره در اختیار داشت. نیمی از زمین های شهر های شمال غربی کشور و زمین های زراعی این منطقه برای پدر دزیره بودند و این به این معنا بود که بیش از هفتاد درصد خوراک و اغذیه مردم را پدر دزیره تامین می کرد و دزیره تک دختر او محسوب می شد.
از طرفی دزیر بسیار زیبا بود و حتی جونگ را شیفته خودش کرد. نه از لحاظ ظاهری بلکه اخلاق و شخصیت ستودنی اش. گویا دزیره نمونه ای از یک دختر کامل است با تفاوت اینکه کمی لوس و احساساتی بود و زمانی که مرکز توجه قرار نمیگرفت دلخور میشد. پدر دزیره جرئت نکرد به جونگین، ولیعهد کشورش درمورد دخترش نصیحتی کند و حالا دزیره داشت از سمت همسرش بی توجهی میدید.
-باید باور کنم داری میری؟
-فکر نکنم نیازی به توضیح دوباره باشه
جونگین چکمه های بلندش را پوشید و گره هایش را محکم کرد. همانقدر که جونگین از احساسات همسرش بی خبر بود به همان اندازه دزیر هیچ از شخصیت او نمیدانست. برای همین دوباره سوالش را تکرار کرد تا شاید شوهر بیرحمش کمی او را دلداری دهد.
-خواهش میکنم
جونگین به سیم اخر زد و سر دخترک فریاد کشید.
-بس کن!
بغض دزیره ترکید و زیر گریه زد و جونگین در شوک فرو رفت.
-توی لعنتی حق نداری... من اینطوری ول کنی. اگر...اگر از دست
زبان جونگین گرفت و نتوانست بیش از این در مقابل حالت مظلوم دزیره مقاومت کند. او را بغل کرد.
-فکر نمیکردم گریه کنی.
همان روز، جونگین یاد گرفت دختر خندانی که اشعار معنوی میخواند و با استدلال هایش او را به چالش میکشد میتواند به حساسی گلبرگ های گل باشد.
نیمه شب زمانی که ماه در میان اسمان خودنمایی میکرد کای به دزیره قول داد تا سالم برگردد. همان شب سوار بر اسب سفیدش شد و با دو تن از نگهبان ها به سمت میدان نبرد رفت.
در میانه راه وقتی مسیر زیادی تا چادر ها نداشت متوقف شد تا مرد جوانی که صورتش را با کلاه چپ زبان ها پوشانده بود نزدیکش شود. سهون با دیدن ولیعهد جوان کلاه را دراورد و تعظیم کرد. یک قرار مخفیانه و یک شبیخون به دشمن حربه ای که هردو، ساعتها برایش فکر کرده و نقشه چیده بودند. کای از اسب پایین پرید. افسار را گرفت و همراه با سهون وارد کوچه شد. صدای سم اسب و جیرجیرک ها از سکوت شب میگفت.
با اشاره به کوه روبرو، سهون سری تکان داد و با پرشی بر روی اسب جهید و پر سرعت تاخت.
اگر لشکریان ایکوالا در مقر کوهستان های زمرد به جنگ با چپ زبان ها میرفتند لشکر کوچک ولیعهد از پشت به انان خنجر میزد و اگر امپراطور میفهمید هوش ولیعهد را تحسین میکرد. حیف که مشکل جانی فقط امر مخالفت را ارجحیت قرار می داد.
-مطمئنید این کار درسته سرورم؟
جونگین به دور شدن سهون خیره شد.
-تنها راه پیروزی ما در جنگ همینه.
این کلام هیچ جای شکی باقی نمیگذاشت. محافظ نپرسید و جونگین هم توضیح اضافه ای نداد همه چیز بستگی به سهون داشت.
در نزدیکی دامنه کوه چند تن از محافظان به سهون نزدیک شدند و پشت سر او راه افتادند. شیب زیاد بود و بردن اسب ها اصلا جایز به نظر نمیرسید. سه تن، پنهان در تاریکی شب خیز کرده و از کوه بالا رفتند. ان کوه خالی از سکنه بود و همین صدای بحث و جدال را دور از انتظار میکرد. سهون دستور متوقف شدن داد. سمت بالا رفت و از پشت درخت بلند نگاهی به تنها بارقه نور داد.
-پولی که داری به من میدی نصف قیمت اصلی هم نیست.
سهون کم و بیش از سخنان چپ زبان ها میفهمید. باور نمیکرد ان ها تا اینقدر جلو امده اند.
-دولت به امثال تو دو قرون هم نمیده همینم از خدات باشه.
-مطمئن باش کس دیگه ای جز من بهتون توتون نمیفروشه. من جزوه ادمای دین دار نیستم، هرجای دیگه ای بری جز اینکه تورو میکشن یا به دولت میفروشنت چیز دیگه ای گیرت نمیاد.
سهون جلو تر رفت تا دید بهتری داشته باشد. یک مرد کت و شلواری و بسته های توتونی که بر پشت اسب قرار داشتند. دو مرد دیگر دقیقا با پوشش کشور خودشان در حال بحث و جدال بودند. سهون باور نمیکرد که ان ها خیانت کار باشند. ان مرد بزرگترین تاجر ابریشم بود.
ممنوعیت بازرگانی با چپ زبان ها به کنار انطور که بویش میامد تمام مرسوله ای که جابه جا میشد ابریشم نبود توتون بود!
چیزی که لشکر خودشان بیش از هرچیز دیگری به ان نیاز داشت. تیری درارود و در کمان گذاشت و زه را کشید. مرد چپ زبان را نشانه گرفت و به محافظان پشتش اشاره کرد تا اسب ها را نیز نشانه بگیرند.
صدای شیهه اسب ها بالا گرفت وسهون از پشت درخت بیرون امد.
-خائن!
چشم های درشت مرد و همراهش پر از ترس و شوک شد.
-من...من متاسفم اونطور که فکر میکنید نیست.
کیونگسو قرار بود به سرعت از کشور خارج شود، این کشور این اب و هوا و این اسمان جایی برای او و خانواده اش نداشت. تنها راهی که میتوانستند ایکوالا را ترک کنند فروش توتون و معامله امشب پدرش بود.
ایکوالا چه داشت جز یک مشت عقاید مذهبی بدون اصل که همه کورکورانه از ان پیروی میکردند. تنگ امده از تمام قوانین عطشش ان شب به اوج رسید. زمانیکه تیغه شمشیر جلوی رویش گلوی پدرش را دردید کیونگسو بار دیگر از کشوری که در ان به دنیا امده بود متنفر شد. ایکوالا کشوری با لایه خوب و بطنی پر از دروغ و دغل بود. به محض افتادن تن خسته پدرش دوید. به سرعت دوید تا فرار کند. باد اشک هایش را با خود میبرد اما نفرت درون سینه هایش سنگین و از توان باد خارج بودند. متنفر بود از دین اجباری، متنفر بود از اینکه بخاطر نگاه به یک زن غریبه گردن زده شود. متنفر بود از لباس هایی که مجبور بود تن خواهر و مادرش ببیند. از همه چیز این سرزمین تنفر داشت.
سهون دنبالش نکرد چرا که زمان مهم ترین چیز در انجام عملیات بود.
شاید بعد از سه روز جنگ نقشه ولیعهد کشور را نجات داد ولی کیونگسو دیگر از کشور خارج شده بود.
(پایان فلش بک)
***
کیونگسو با قاطعیت همه چیز را برای سهون تعریف کرد. اینکه چطور در کشور غریب بزرگ شده و تحصیل کرده.
کیونگسو خانواده ای ازاد داشت. برای همین بیشتر مواقع بالای پشت بام خانه میرفت و دختر خانه بقلی را نگاه میکرد. دختری با موهای کوتاه پسرانه و لباس های برهنه خردلی رنگ. کیونگسو هر زمان که وقت اضافه پیدا میکرد بالای پشت بام میرفت تا دختر را ببیند و با لبخند هایش گرم شود. پدرش چندبار به او گوشزد کرد تا گیر نیوفتد. چرا که مجازات این نگاه ها مرگ بود.
کیونگسو با یاداوری ان اتفاقات چشم هایش را محکم روی هم فشار داد و به بازگو کردن داستان طول و درازش ادامه داد. اینکه چطور بخاطر فرار از مرگ مجبور به ترک کشور شدند.
کیونگسو با انگیزه و پر قدرت برای نجات کشورش از این خرافات با گروه شورشی ها همدست شد و طبق نقشه ای به ایکوالا برگشت. دقیقا زمان سلطنت کای کبیر...
خالی شدن خزانه و نفوذ به قصر همگی بخاطر خبر چینی های کیونگسو اتفاق افتاد. اما یک چیز باعث شد فرو بریزد.
زمانیکه امپراطور نیز چون او به دین پشت کرد. کیونگسو فرو ریخت و نابود شد. تمام افکارش مبنی بر ازادی و ازاده خواهی دود شد و چون کودکی خطاکار ماند. خودش در چاهی افتاد که کنده بود.
"-میدونی چرا الان اینجایی؟ میدونی چرا نکشتمت و هنوز کنارم نفس میکشی؟"
کیونگسو نیاز داشت تا گوینده تمام ان حرف ها را برای بار دیگر ببیند. دیر بود نجات کسی که او را دنیای خودش خطاب میکرد. بخاطر نجات لاریسا از کای گذشت و حالا در سینه سوزشی عظیم احساس میکرد. نفس کشیدن را فراموش کرده بود، زندگی کردن را فراموش کرده بود و حالا، با اینکه می دانست سهون او را خلاص خواهد کرد از دیدنش خوشحال بود.
-کای زندست!
کلام سهون نور امیدی در دل کیونگسو ایجاد کرد و مرد ناامید را ناگه به زندگی بازگرداند. سهون درمانده ماند که چرا این حرف را به کیونگسوی خائن گفته ان هم زمانی که امپراطورش بیش از پیش در خطر قرار داشت. سهون کیونگسو را میبرد تا امپراطورش انگیزه انتقام بگیرد و در نهایت درجا ان خائن به کشور را میکشت.
-این توی گوشت فرو کن کیونگسو، حالم از ادم هایی مثل تو بهم میخوره، ادم های ترسویی که برای فرار از سرنوشتشون به دشمن پناه میبرن و زندگی تمام مردم خراب میکنند. میتونستی عقاید خودت برای خودت نگه داری و این کشور به گند نکشی. شاید اگر دست خودم بود زنده زنده دفنت میکردم.
سمت کیونگسو خم شد انگار که نفرت چشم هایش را کور کرده لگدی در صورتش زد و هنگامی که او روی زمین افتاد رگبار لگد هایش پهلو و شکمش را مورد هدف قرار داد. کاش این لگد ها امپراطورش را درمان میکرد؛ ملکه مادر را زنده بر میگرداند و کشور مثل روز اولش میشد. این لگدها فقط خشم سرکوب شده اش را درمان میکردند و بس.دیگه تنبلی بسته
شرط ووت برای پارت بعدی ۸۰

YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...