گونگ یو به سرعت از خانه خارج شد و کیونگسو فقط لعنتی فرستاد و دنبالش رفت.
قدم هایش را تند کرد تا به مرد پیشرو برسد. باور نمیکرد گونگ یو چنین دیوانگی کند. او از همه چیز خبر داشت از همه کار های کیونگسو؛ اگر این چنین نبود کیونگسو هرگز اجازه وصلتش را با خواهرش نمیداد. دوید و از پشت یقه گونگ یو را گرفت.
-یه لحظه به حرف هام گوش کن.
گونگ یو ایستاد و کیونگسو را هل داد.
-چرا باید به چرندیات تو گوش کنم؟ تو خودت ریشه این سلطنت خشکوندی و حالا میخوای دوباره به بار بیاریش؟ اونا تورو تهدید کردن وگرنه این حجم از حماقت از تو بعیده.
-من غلط کردم. اشتباه کردم و خرف بودم. اون من دوست داشت یو، عاشقم بود و خودم با دست های خودم به بختم تیشه زدم.
گونگ یو پوزخندی حرصی زد.
-اها، دوست داشت و بهت تجاوز کرد نه تنها تو بلکه به لاریسا هم فرصت نداد. تو خرف نبودی بلکه خرف شدی... از چه دوست داشتنی حرف میزنی؟ حتی اگر یک درصد هم راست باشه بعد از خبطی که کردی به خونت تشنه ان.
گونگ یو خواست برود که با مشت کیونگسو روی زمین افتاد.
-اون دوستم داشت یو و هیچ تجاوزی صورت نگرفت. درمورد لاریسا حرفی ندارم ولی به من تجاوز نشده! اون من لعنتی رو دوست داشت و بخاطر من از لاریسا گذشت. اره قبلش هردومون از خاندانشون متنفر بودیم ولی یه دلیل برام بیار اون چه گناهی داشت که لیاقت این حجم از درد داشته باشه.
این همه سال برای انتقام رشد کردم و جنگیدم و به عقل خودم بهترین کار ممکن بود ولی چی شد؟ زندگیم پوچ گذشت و حتی مهم ترین ادم زندگیم که بهم ارزش و لیاقت میداد از دست دادم.
گونگ یو از روی زمین خاکی بلند شد و با سیلی از حرف ها کیونگسو را نشانه گرفت.
-برام مهم نیست. برام مهم نیست که اون حرومزاده زندست و چه گوهی میخواد بخوره. من نمی ذارم تو اینکار کنی
کیونگسو واقعا دلیل این حجم از نفهمی را در گونگ یو درک نمیکرد. گونگ یو همیشه پشتش بود و از هر لحاظ حمایتش می کرد و اینبار هم با این قصد همه چیز را به خانواده کوچکش گفته بود تا مثل گذشته با او همکار و هم پیمان شوند. گونگ یو چنان ساز مخالف میزد گویا کیونگسو قرار است قتل کند.
-اگر بخوای همینطور ادامه بدی اجازه نمیدم زنده بمونی! مشکلت چیه؟
دهان گونگ یو از شدت شوک و بی رحمی رفیق چندین و چند ساله اش باز و بسته شد و در اخر قطره اشک زشتی از روی گونه هایش به پایین غلتید.
-سو، یکم فکر کن. ما دیگه جوون های ازاد و عیاش گذشته نیستیم که زندگیمون پشیزی ارزش نداشته نباشه. اونموقع ها اسون بود. ریسک روی زندگی و اینده ای نامعلوم. اونموقع برای هیچ کدوممون مهم نبود اگر لاریسا توی میکده ها جلوی هزار مرد رقاصی می کرد. برامون مهم نبود اگر تو برای ماه های طولانی مسافرت میرفتی تا مقدمات انتقامت فراهم کنی. مهم نبود اگر من تا صبح مست میکردم. هیچ چیز مهم نبود ولی الان چی؟ لاریسا حامله است و نمیتونیم روی زندگیمون ریسک کنیم.
کیونگسو لرزید و شونه ها پهن دوستش رو فشرد و سپش بغلش کرد.
-هی مرد. من بهت این اطمینان میدم که هیچ بلایی سر زن و بچت نمیاد و از طرفی اون خواهرزاده و خواهر منه. هردوشون همونقدر که برای تو مهمن برای من هم مهمن. اما امپراطور... ازم نخواه رهاش کنم. من ضربه بدی بهش زدم یو. همونقدر که تو عاشقانه لاریسا رو میپرستی میپرستمش. کاش می دیدیش. وقتی نمیتونست قدمی برداره و درد میکشید. وقتی برای ماه ها روی افتاب ندیده بود. یو، تو ندیدی اون مرد قدرتمند چقدر شکسته شده.
کیونگسو چون گونگ یو گریه میکرد. کیونگسو از عشق به امپراطورش و گونگ یو از عشق به زن رقاصه.
بالاخره گونگ یو کوتاه امد.
-میخوای چیکار کنی؟
کیونگسو اشک هایش را به سرعت پاک کرد.
-به قصر میرم و مدارک و اسناد بر میدارم. کسی قرار نیست شک کنه و تو... به بازار ازاد برو و از اون حبه های سفید بخر. هرچقدر بیشتر بهتر
حالا که گونگ یو را همراه خود میدید احساس ازادی بیشتری میکرد. پس تعلل جایز نبود. به سرعت کالسکه ای گرفت و راهی قصر شد.
***
میون با چشم های درشتش به سهون خیره شده بود. سهون میترسید بچه به او وابسته شود و بوی مادر و پدر را فراموش کند. نگرانی سرورش را درک میکرد اما فرستادن میون به خانه مادرش چندان بی دردسر هم نبود. بند بقچه بچه را سفت کرد و از دیوار سفید رنگ بالا رفت و همینطور که محکم بچه را گرفته بود پایین پرید. چشم چرخاند تا خدمه ای را ببیند اما گویا خدای ایکوالا یارش باشد پرنده هم پر نمیزد. قدم های کوتاه برمی داشت و در دلش خدا خدا میکرد میون سر و صدا نکند. سمت عمارت اصلی رسید و گوش چسباند صدایی بشنود. با دیدن ملکه همراه با ندیمه اش رنگ از رخش پر کشید. چقدر ان شیر زن شکسته و پیر به نظر میامد. اه از نهادش بلند شد. کتمان نمی کرد ان زن را الگوی خودش قرار داده. ندیمه لحظه ای بیرون رفت و سهون به سرعت درون اتاقک پرید. ملکه خواست جیغی کشد که سهون به سرعت دهانش را گرفت و زیر گوش هایش زمزمه کرد.
-بانوی من. خادم سلطنتی سهون هستم. پیغامی از امپراطور دارم.
ملکه به ارامی سر تکان داد و سهون دستش را از روی دهان اش برداشت و عذرخواهی کرد. بقچه را از دور کمر باز کرد و میون را در اغوش مادرش قرارداد و دید چطور گل و از گل ملکه شکفته.
-امپراطور، ایشون زندن؟
سهون لب برچید.
-ایشون در صحت و سلامت هستند و مستقیما از من درخواست کردند ولیعهد پیشتون بیارم
ملکه پیشانی تک پسرش را بوسید و عطرش استشمام کرد.
-ازتون یه درخواست دارم سرورم.
ملکه با دقت به کلمات خادم گوش فرا داد. پدر ملکه صاحب نیمی از زمین های شمال غربی کشور بود و اغذیه کشور را از این زمین ها تامین میکرد. گفته امپراطور به این شرح بود که ملکه پدر را راضی کند تا دیگر غذایی به چپ زبان ها نفروشد و قیمت محصولات زراعی را دو برابر کند. اینگونه تعداد مردم معترض دو چندان میشد و چپ زبان ها به سرعت به دولت حمله میکردند تا علل را جویا شوند. در این بین مینگ نام مستقیما به سراغ پدر دزیره میامد و علت میپرسید. اما پدر ملکه باید قبل از امدن مینگ نام به خانه به معبد میرفت.
این خلاصه ای از همه چیز بود. سهون باور داشت ملکه به خوبی از پسش بر میاید. سخن کوتاه به زبان امد و سهون به سرعت عزم رفتن کرد و فراموش نکرد پیام ملکه مبنی بر دلتنگی را به امپراطورش برساند.
جنگ عظیمی درحال رخ دادن بود و کسی چه میدانست در معبد قرار است چه رخدادی روی دهد؟
بازگشت کیونگسو به دربار چندان هم بی سر و صدا نبود. چراکه رهبر حزب بسیار دلخور از غیبت چند روزه کلی مرد اشفته حال را بازخواست کرد و از او خواست حتما نزد امپراطور رود و غیبت خودش را توجیح کند. کیونگسو مهره اصلی حزب چپ زبان ها به شمار میرفت چرا که خود او از پایه های به تخت نشستن مینگ نام بود. قصد داشت با برداشتن اسناد دوباره جیم شود ولی امان از سر به هوایی اش. راه کج کرد و به سمت اقامتگاه امپراطور جدید رفت. اجازه ورود خواست و سپس با سر به زیری وارد شد. اقامتگاه چون گذشته بود. همان سر اهو همان سکو و همان تخت و حمام نیز در همانجای همیشگی بود با این تفاوت که اینبار به جای کای، مینگ نام پشت صندلی نشسته و انتظارش را میکشید. لحظه ای دلش برای پیرزن خدمتکاری که مدتی کوتاه همراهش بود تنگ شد.
-کیونگسو
مرد سر بالا اورد و امپراطور لاغر اندام را دید.
-معذرت میخوام سرورم
مینگ نام از پشت میز بلند شد و سمت کیونگسو امد. دست روی شانه های مرد گذاشت.
-نمیخوام بازخواستت کنم چون بهت ایمان دارم. میدونم کار اشتباهی نمیکنی. ولی سو شایعات خوبی پشت سرت نیست.
کیونگسو چشم چرخاند.
-میدونم سرورم. اون ها میگن من همونطور که امپراطور سابق سلب کردم قدرت از بین بردن شما رو هم دارم. اما این شایعه ها همه بی پایه و اساسن
مینگ نام فشار دستانش را بر شانه های کیونگسو بیشتر کرد.
-درسته و حتما این رو هم میدونی که غیبت چند روزه ات هم به این شایعه ها دامن زده. بهت گفتم تا اطلاع ثانوی همراه مهمان های غربیمون بمون تا دیده نشی اما تو چیکار کردی؟
کیونگسو لب برچید و برای بار دیگر عذرخواهی کرد و در اخر مینگ نام عذرش را پذیرفت و اجازه داد برود. میدانست خبرچین های مینگ نام و جاسوس هایش همواره او را دنبال میکنند و میدانست مینگ نام همین الان هم از زنده بودن و مکان موقتی کای با خبر است و فقط حرفی نزده.
از زمانی که شایعه ها بالا رفته گرفته بود مینگ نام محافظه کارانه تر رفتار میکرد.
کیونگسو لعنتی فرستاد، این موضوع را به کلی فراموش کرده بود و حالا چطور قرار بود اسناد را بردارد.
***
تنباکوی اعلا جور نمیشد. چپقش را با تنباکو های دوزاری پر میکردند و غیر از سردرد و سرگیجه فایده ای به حالش نداشت اما چه میکرد که عادت کرده بود.
همین دیشب بعد از رفتن کیونگسو همراه با سهون به معبد امده بود. هیچ کس از ادم های اینجا نمیشناختنش تلاشی هم نکرد هویتش را فاش کند. بهرحال حالا با ته ریش و موهای بلند حتی همسرش نیز او را بخاطر نمیاورد. در معبد به هردویشان جای خواب و غذا دادند. درحالی که در سکوی حیاط نشسته بود چپق می کشید و به بیرون از در خیره بود. معبد دیگر جنب و جوش سابق را نداشت. مثل گذشته مردم برای دعا صف نبسته بودند و حتی از کارکنان معبد نیز کاسته شده بود. کیونگسو! نامی که در ذهنش درشت شده بود. چقدر دلش هوای ان مرد را کرده بود ولی ظاهرا طلب مرگش را داشت. اتش عشق جانش را میسوزاند و خیانتش چون نمکی به زخمش بود.
چقدر دوست داشت ببوستش. فارغ از هرچیزی ولی مگر غرور اجازه اش میداد. چون سدی هر روز به او گوشزد میکرد که معشوقه اش خائنی بیش نیست. ارزش داشت؟ ان لحظات ارزش این خفت را داشت، خوب هم داشت. اگر باز به گذشته بر میگشت کیونگسو را در اغوش میکشید. دود چپق را بیرون فرستاد. اینقدر بد تا کرده بود که معشوق فراری شود؟ حالا که کیونگسو را از خود رانده بود سهون چه میشد. حقش نبود اینطور اوار شود. دلش میخواست خود را نابود کند ولی مسئولیت بزرگتری داشت.
-حالتون خوبه؟
سر برگرداند و سهون را دید.
-دیدیش؟
-خیلی خوشحال شدن.
لبخند کمرنگی زد و سرش را به ستون تکیه داد.
-هیچ حرفی بهت نزد.
-گفت دلتنگه
-من هم.
سهون کنارش نشست. نمیتوانست صدایش کند چرا که ممکن بود ادم های معبد از روی اسمش او را بشناسند.
-چی صدات کنم.
-عشق من
چشم های سهون درشت شدند و لحظه ای بعد لب های سرورش بر روی گونه هایش بوسه زدند. سهون به سرعت عقب کشید.
-این چه کاری بود.
کای ابرویی بالا انداخت.
-توهم دوستش نداری؟
سهون نمیفهمید چرا نباید دوستش داشته باشد. او شیفته مرد روبرویش بود فقط...فقط کمی شوکه شد.
-بیخیال سهون، میدونم اونقدرام لیاقت ندارم.
-چ...چرا این میگید.
چپق را گوشه ای گذاشت و نگاهش چون مواد مذاب سهون را خورد و خاکشیر کرد.
-من دست هاش گرفتم، بر لب هاش بوسه زدم و زندگیش غرق در لذت کردم و اون رهام کرد. اما خودت ببین، با وجود این همه بدخلقی هنوز کنارمی.
سهون از درون اتش گرفت و عصبی شد. دلش نمی خواست با کیونگسو مقایسه شود. ان خائن کوچولو بهتر بود بمیرد. چانه کای را گرفت و لب هایش را بوسید. چنان با عطش میمکید که برای لحظه ای جایگاه فرد مقابلش را به فراموشی سپرد. مهم نبود اگر دستش گرفته نمیشد. مهم نبود اگر اغوش های گرم نصیبش نمیشد. او به نفس کشیدن کنار سرورش راضی و مسرور بود. از دستش نمی داد و اجازه نمیداد خم به ابروهای مرد زندگی اش بیاید. او نمیخواست به کای تکیه کند. نمیخواست باری دیگر بر روی شانه هایش باشد. میخواست تکیه گاه باشد. میخواست پشتیبان شب های تلخ باشد.
به مردمک های لرزون عشق محزونش خیره شد.
-گوش کن. من نمیخوام مثل اون عوضی باهام رفتار کنی. نمیخوام برام دلسوزی کنی یا مراقبم باشی. من انتخاب کردم کنار تو بمونم. کنار تو بجنگم و تا زمانیکه زنده ای کنارت نفس بکشم. من کنار توام تا ارامش وجودت باشم نه یه انگل.
کای سرش را پایین انداخت و دوباره محتویات چپق را به شش هایش فرو فرستاد. همان لحظه سهون به خودش یک قول داد. قول داد اگر کیونگسو به عهدش وفا نکند زندگی را به کامش تلخ کند. همانطور که زندگی را به کام الهه اش تلخ کرده.
YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...