part8

528 174 34
                                    

نگهبان زنجیر دور دست های کیونگسو را باز کرد و پسر لنگ زنان سمت خادم رفت.
سهون واقعا تقصیری نداشت. اینکه کیونگسو جلویش لنگ می زد، لاغر شده و جای علامت ایکولا که روی پاهایش حک شده بود ته دل سهون را شاد میکرد. بهرحال خلاصی از دست کیونگسو تبدیل به یکی از ارزو هایش شده بود.
اولین بار بود که به اقامت گاه امپراطور برده میشد. دلش مثل گنجشک درون سینه اش می تپید و به او یاد اوری میکرد که اگر دوباره کوچیک ترین خطایی کند به سیاه چال برگردانده میشود.
-ببین منو
نگاهش را از در گرفت و به سهون که با اخم غلیظی که همیشه مهمان صورتش بود نگاه کرد.
-از روز اولی که پات توی قصر گذاشتی بهت گوش زد کردم؛ مراقب رفتارت باش مراقب کلماتت باش و بفهم داری چیکار میکنی.
شاید حرف هام پای دشمنی گذاشتی ولی من از همون اول بهت اخطار داده بودم و خواستم کمکت کنم. همه چیز از کنترل من خارجه و تنها کسی که می تونه کمکت کنه امپراطوره... اون میتونه کلید مرگ یا زندگی تو باشه کیونگسو
هرچقدر هم از ایشون متنفر باشی بترسی یا ظالم فرضش کنی نباید فراموش کنی که تو توی کشوری زندگی میکنی که حرف اول، اون مرد به اصطلاح ظالم میزنه.
حرف های سهون نه تنها به کیونگسو ارامش نمی داد بلکه موجب دلهره و دلشوره بیشترش میشد.
در باز شد و کیونگسو با پاهایی که لنگ می زدند و به زور وزنش را تحمل می کردند وارد شد.
-سرت بالا بیار
کیونگسو مطمئن نبود. به ارامی سرش را بالا اورد و امپراطور را لمیده بر روی تخت دید.
به بالشتکی تکیه داده و دراز کشیده بود.
راحتی کای و استرس بی حد و مرز کیونگسو فاصله طبقاتی و مرز بین ان دو را فریاد میزد.
گوش هایش سوت می کشیدند و هر لحظه ممکن بود از فرط فشاری که به او وارد شده پس بیوفتد.
-نمی خوای حرفی بزنی؟
کیونگسو ترسیده روی دو زانو اش افتاد و سرش را پایین گرفت.
-من متاسفم سرورم من معذرت میخوام... من...من... گوه خوردم
دل کای برای دقیقه ای رحم امد. اما دقیقه ها فقط شصت ثانیه اند و ثانیه ها هم مثل برق تمام میشوند و به اخر می رسند.
-ملکه وقتی به دیدنت اومد بهت چی گفت؟
کیونگسو لب پایینش را گاز گرفت و تلاش کرد گریه نکند.
-سرورم، ملکه من امین خودشون دونستن...من
-امین؟ تو ایمای اونی؟؟
ابرو های کای باهم درگیر شده بودند و کیونگسو کسی بود که این میان قرار بود جان دهد.
کای از حالت دراز کش خارج شد و صاف نشست.
-به من تهمت تجاوز زدی، با بی احترامی بهم میگی که امین همسر منی... جرئت به خرج دادی و من حروم زاده صدا زدی و از همه بدتر
کای صدایش را بالا برد.
-کل کشور رو با اتیش کشیدی
کیونگسو می لرزید و منتظر بود تا محافظ امپراطور شمشیر را روی گردنش فرود اورد. بر خلاف تصوری که داشت امپراطور ارام گرفت.
سمتش امد و چانه اش را گرفت.
-درسته، من با خواهرت خوابیدم و پاکیش رو ازش گرفتم، می دونی چرا؟
کیونگسو دندان هایش را روی هم فشار داد تا حرف بی ربطی نزد و دوباره سرش را به باد ندهد.
-فراموش کردی؟ من ایمای کل دختران این سرزمینم و کافیه لب تر کنم تا هرکدومشون برای یک شب همخوابگی با من خودشون فدا کنن.
و اما دومین خبطت دو کیونگ سو
ملکه همسر من و زن اول درباره... با من می خوابه با من حرف میزنه و بچه های من پرورش میده. فکر کردی نگاه های خیرت رو توی حرمسرا ندیدم؟ اینکه با بی شرمی تمام جلوی خودم کنارش نشستی و بعدش تمام مدت بهش زل زده بودی؟
کیونگسو شوکه شده  به چشم های امپراطور خیره شد و همین باعث شد سیلی از سمت او طرفی از صورتش را سرخ کند و به طرز وحشتناکی روی زمین بیوفتد.
-سلطنت اونطور که تو فکر میکنی نیست کیونگسو من بهترین زندگی بهترین دختران و بهترین نگهبانان و همچنین ثروت زیادی دارم. اما این ها تمام ظاهر قضیه است. کی می تونه به این فکر کنه که هرشب صد ها نفر من لعن و نفرین میکنند و برای کشتن من قد علم میکنند کیونگسو؟
حرف من حرف اوله اما همین کلمه سه حرفی که از زبان من در میاد اینده کل این کشوره
اسون نیست بخوای قوانینی که چندین و چند سال بر این کشور حکومت میکنه رو تغییر بدی. زمانیکه افکارت سنگین تر و فراتر از افکار مردم باشه تو مردی. اگر اونا کاری که تو انجام میدی رو درک نکنن تو رو عاقل صدا نمی زنن. تو رو دیوانه فرض میکنن. ادعای روشنفکری زمانی جامه عمل به خودش می پوشونه که مطمئن باشی اطرافیانت هم با تو هم عقیده اند.
اول سیلی خورد و تحقیر شد و حالا امپراطور از فلسفه و منطق سلطنت برایش نطق میکرد. سرش گیج میرفت و همه اش بخاطر بدن ضعیفش بود.
-سهونا
سهون از بیرون صدای امپراطور را شنید و جواب داد.
-بله سرورم
-برای امشب بهت نیاز دارم.
نیم نگاهی به کیونگسو که روی زمین پخش و پلا بود انداخت و اهی کشید. اشاره ای به محافظش کرد و محافظ سریع پسر بیچاره را از کف زمین جمع کرد. دوباره روی تخت نشست و نگاهش را به کیونگسو داد. نیشخند روی لب هایش به همون سرعتی که امده بودند محو شدند و بعد چشم های کای برقی زد. اشاره ای به محافظ کرد تا از اتاق بیرون برود.
-ایا حاضری هشتمین معشوق حرمسرای من باشی؟
کای دیوانه شده بود. به معنای کامل عقلش را از دست داده بود و خودش هم این را خوب میدانست. بهرحال یک روز باید با ان کنار میامد و شاید ان روز؛ امروز بود...؟
کیونگسو با چشم های درشت به امپراطور نگاه کرد. این نهایت بی احترامی و تحقیر بود و نزدیک بود باری از فحش را روانه مرد با صلابت روی تخت کند و دیگر حتی جانش هم برایش مهم نباشد. نزدیک بود... کاملا نزدیک بود تا فوران کند و بدون توجه به جایگاه گردن ان مرد را بگیرد و خورد کند و سر انجام به اسم خیانت به وطن سرش را از تنش جدا کنند. چرا که نه به امتحانش میارزید.
ولی لعنت تصویر خواهرش با چشم های گریان جلویش نقش بست. کیونگسو این همه جان فدایی نکرده بود که اخرش به مرگ ختم شود و تهش هیچی به هیچی...
-من یک زن نیستم سرورم و ماندن من در حرمسرا اهانتی به مردانگی منه.
با بی حوصلگی کلمات را پشت هم چید و به زبان اورد. واقعا این ته نامردی بود.
این تصوراتش چندان بال و پر نگرفت وقتی امپراطور ان جمله نحسش را به زبان اورد و رنگ از روی کیونگسو پرید.
-اگر مردانگی تو مانعی برای منه پس از بین می برمش.
رعشه ای به جانش افتاد و باعث شد دوباره کف زمین ولو شود.
-چرا... چ...را با من اینکار می کنید.
دیگر حتی به مردانه رفتار کردن هم ذره ای اهمیت نمی داد و داشت گریه می کرد. جوری از همه چیز ترسانده بودنش که فرار را برقرار ترجیح میداد.
-چون ازت خوشم میام.
دروغ بود مگه نه؟
لحظه ای با خودش فکر کرد.
هیچ چیز زیبایی نداشت که توجه مردان را به خودش جلب کند. کیونگسوی بیچاره دنبال عیب در خودش می گشت غافل از اینکه لوله جای دیگری نشتی کرده بود.
کای کمی نگران بود. اما ایرادی نداشت. اینطور با یک تیر دو نشان میزد. کیونگسو را مخفی میکرد و به همه میگفت به جرم خیانت به قتل رسیده و ان پسر را برای همیشه برای خودش نگه میداشت. ظلم بود اما یکبار هم میخواست به فکر خودش باشد.
هیچ احساس عاشقانه ای در میان نبود. لحظه ای این فکر به ذهنش خطور کرد و لحظه ای دیگر چون تند باد جامه عمل پوشانید.
مطمئن بود سهون از پیشنهادش استقبال نمی کند اما ان هم ذره ای اهمیت نداشت.
ان پسر باید میدانست زمانیکه با لباس های زنانه پایش را در حرمسرا می گذارد چه بر سر امپراطور می اید.
کای دستش را روی پاهایش گذاشت و ضربه زد.
-بیا اینجا کیونگسو
لحنش دستوری بود و همین کیونگسوی بهم ریخته را وادار میکرد فقط تکان بخورد و وقت را بیش از این هدر ندهد. با دیدن جایی که کای به ان اشاره میکرد باز سرخ و سفید شد.
روی پاهایش.
به خودش نهیب زد که لعنتی تو یک مردی و بار دیگر به مردانگی از دست رفته اش فکر کرد.
سینه اش را سپر کرد و ایستاد.
-میشه بگید چرا اینکار می کنید؟ شما هفت زن زیبا دارید. یک دختر و یک پسر دارید و ایمای تمام زنانید و کافیه لب تر کنید تا همه اماده هم خوابی با شما شوند. اما چرا من؟ یه پسر
-داری خستم میکنی دو کیونگسو اگر سهون اینجا بود تا الان میان پاهایم زانو زده بود.
مردک بی ملاحظه
کیونگ با خودش فکر کرد؛ سهون غیر از اینکه خادم شخصی محسوب میشد  چه کار های دیگری انجام داده بود. حتی فکر کردن بهش هم باعث رنگ گرفتگی گونه هایش میشد.
کای اهی کشید.
-دو کیونگسو؛ لازم نیست به این فکر کنی که من زن و بچه دارم. انتخاب الان من تویی. پسر یا دختر بودن تو مهم نیست. تو به طرز عجیبی چشمم رو گرفتی و بهتر این یه راه نجات برای خودت ببینی نیازی به این همه فکر کردن نیست.
کیونگسو در تکاپو افتاده بود و درونش چون اتش فشان در حال انفجار بود.
-سرورم در تمام کتاب هایی که در کشور هست در دین ایکوالا و ایین ما همخوابگی مردان ممنوع است
همخوابگی مردان
چیزی در گوش کای زنگ خورد.
-مــــحـــــــافـــظ
فریادش کیونگسو را ترساند و بعد محافظ به سرعت باور نکردنی وارد اقامتگاه شد و روی دو زانو افتاد.
-سرورم
-این مردک به سیاه چال ببرید و تا یک شبانه روز هیچ اب وغذایی بهش ندید.
خدای من...
خدای من...
کیونگسو توسط محافظ که هزاربرابر خشمگین تر از امپراطور به نظر میرسید به بیرون کشیده شد.
-مردک پست بی ارزش چه حرفی به امپراطور زدی
کیونگسو واقعا لال شده بود. . همه جوری رفتار می کردند که کای خدا یا الهه ای چیزیست و خشمش قرار است خشم طبیعت را به همراه داشته باشد.
با تمام خشونت دوباره به سیاه چاله اش برگردانده شد و به سرعت در خودش جمع شد.
هیچ چیز با عقل جور در نمی امد. همه به نحوی رویش دست گذاشته بودند و کوهی از مشکلات روی شانه هایش ریخته بودند.
دیدار کیونگسو با ملکه مادر فقط در حرمسرا بود اما ان زن ندیده و نشنیده چنان اشی برایش پخته بود که شیطان را نیز به غلط کردن وا می داشت.
***
بعد از صرف ناهار، لباس پوشید و به سمت تالاری که در ان جلسه برگذار میشد رفت. وزرا تمام منتظر او بودند و به محض ورودش همه روی زانو هایشان افتادند.
تخت طلایی رنگش توسط 4 پله از زمین جدا شده  و کنارش پایین تر ملکه مادر روی صندلی نشسته بود.
با نشستنش، وزرا نیز سر بالا اوردند و جلسه شروع شد.  یکی از حمله دسته ای از شورشیان به غرب می گفت. یکی از مرگ دختر رئیس ایالات
بعضی از کمبود غذا ناراضی بودند و بعضی نیز تقاضای ساخت مبعدی در شهرشان داشتند.
کای به تمامی ان ها گوش کرد و با نظر وزرا همه چیز را سر و سامان داد. هنگامی که وزرا چهره خسته امپراطور را دیدند دیگر موضوع دیگری به زبان نیاوردند و سرشان را پایین انداختند؟
-تمام شد؟
کای ابرویی بالا انداخت و به تک تکشان نگاه کرد.
-بله سرورم
هنوز طوماری از کار ها مانده بود ولی دیگر چه کسی جرئت ادامه داشت؟ کای از روی تخت پایین امد و از تالار بیرون رفت.
-امروز چطور بود؟
سهون همینطور که کنار سرورش راه می رفت پرسید.
-خسته کننده
سهون ابرویی بالا انداخت این جواب معمولی نبود.
-واقعا؟
-حرف نزن سهون واقعا خستم
سهون چیزی نگفت و پشت سر باقی خدمتکار ها و نگهبانان به دنبال امپراطور رفت.
قصدش این بود سری به ملکه زده و با او حرف بزند ولی باور نمی کرد موجود درشتی یک ان به او بر بخورد و او را نقش زمین کند.
از کمر روی زمین افتاد و شوکه به کسی که رویش افتاده بود نگاه کرد.
-چانیولا
چانیول سریع از جایش بلند شد.
-ببخشید دایی ببخشید
لبخند از روی صورت ان بچه پاک نمی شد. کای با کمک خدمتکار های وحشت زده بلند شد و با ابرویی بالا رفته به خواهر زاده اش نگاه کرد.
-چی شده بچه؟
چانیول دست هایش را بهم مالید و بعد با نگاه تخسی به کای اشاره کرد تا سرش را پایین بیاورد. کای خم شد و گوشش را سمت چانیول گرفت.
-مامان اجازه داده بالاخره تیر اندازی یاد بگیرم
-جدی؟
-اره، بهم یاد میدی؟
چانیول از اینکه تنها کسی بود که میتوانست اینطور با مرد اول سرزمین رفتار کند احساس فخر غرور می کرد و بار ها پزش را به این و ان داده بود. اینکه دایی اش اینقدر به او توجه میکند قلب کوچکش را گرم میکرد. حتی مادرش بار ها به او گفته بود که مراقب رفتارش باشد تا مبادا توسط دایی تنبیه شود ولی کای حتی یکبار هم به او اخم نکرده بود.
حالا منتظر به کای نگاه می کرد.
برای امشب برنامه داشت، نه تنها میخواست به دیدن ملکه برود بلکه...
اهی کشید. مگر میتوانست نه بگوید.
-باید اجازه بدی به حمام برم و لباس هام عوض کنم چان.
-منم باهات میام
سهون لحظه ای شوکه شد ان بچه کجا میخواست بیاید؟
-میخوای بیای حموم؟ با من؟
سهون دعا دعا میکرد کای به نحوی جلوی ان بچه را بگیرد چرا که تنها زمان هایی که با امپراطور تنها بود و می توانستند راحت حرف بزنند همان زمان شست و شو در حمام بود.
چانیول بدنش را عقب و جلو برد.
-میخوام مثل قبلا باهم حموم کنیم
کای واقعا خنده اش گرفته بود. وقتی چانیول خیلی کوچیک تر بود کای او را به حموم میبرد چون محض رضای خدا او گوش های بامزه و صورت تپلی داشت. دستش را در موهای پسر کرد و ان ها را بهم ریخت.
-چرا که نه تو دیگ الان مردی شدی
سهون واقعا بادش خالی شده بود؛ کاش شاهزاده زودتر از قصر می رفت. ان شب قرار بود شب خاصی برای امپراطور بسازد و همه اش تباه شد.

گاد نظراتتون اینقدر زیاد و قشنگ بود که بیست صحفه تمام با فونت کوچیک نوشتم و جی جینگ یکشنبه اتون زیبا
45 تا ووت فراموش نکنید 💕💕💕

IQUELAWhere stories live. Discover now