کاش این لگد ها امپراطورش را درمان میکرد؛ ملکه مادر را زنده بر میگرداند و کشور مثل روز اولش میشد. این لگدها فقط خشم سرکوب شده اش را درمان میکردند و بس.
اما کیونگسو هم گویا ضد درد شده. تمام این ضربات را حق خودش میدانست. زمانیکه برای دیدن شاهزاده به معبد رفت و نامه را دریافت کرد کاش فقط میسوزاندش و در اغوش سرورش ارام میگرفت. اما حالا چه؟ با چه رویی محبوبش را می دید و برای او توضیح می داد. ضربات سهون سنگین بود و به خوبی نشان میداد قبلا مبارز بوده. زیرا دقیقا ضرباتش را جایی میزد که بیشترین درد را داشت. زمانی که دید کیونگسو حتی توان بلند شدن را نیز ندارد او را چون پری بلند و روی کولش انداخت.
***
میون گریه میکرد و کای نمیدانست باید چکار کند. به ارامی از روی سکو بلند شد و رگه دردی که در سرتاسر بدنش پیچید را نادیده گرفت. دیوار را گرفت و لنگ لنگان سمت میون رفت و کودک را در اغوشش کشید و همانطور ایستاده تکانش داد تا ارام شود. نمی دانست سهون کجا است و از بچه داری چیزی سر در نمیاورد.
-هیسس اروم باش مرد بابا. اروم باش.
درد پایش داشت امانش را میبرید و میون بی وقفه گریه میکرد و جیغ میکشید. دستی زیرش کشید و مطمئن شد بچه خرابی نکرده. گشنه بود. کای به ارامی خودش را روی صندلی چوبی انداخت و انگشت اشاره اش را در دهان کودک فرو برد. بچه گرسنه تند تند مک زد و کای احساس بدی پیدا کرد. فقدان چیزی...
پسرش حتی نتوانسته بود درست شیر بخورد. نه تنها میون بلکه نگران دزیره نیز بود. اینکه چقدر به بچه هایش وابسته است و زن حساسیت. کای برای بار هزارم خود را لعنت کرد.
با احساس باز شدن در، صدایش را بالا برد.
-کدوم گوری بودی سهون!
صدای محبوب چون شوکی برای گوش های کیونگسو بود. تن بلند و کلفتی صدایش. کیونگسو میخواست گریه کند. دلتنگ بود و حالا، زمانیکه فقط چند قدم فاصله داشت احساس سستی میکرد.
سهون کیونگسو را کناری روی زمین گذاشت. مطمئن بود فرار نمی کند چرا که پاها و دست هایش بسته بودند و علاوه بر ان مگر جای سالمی در بدن داشت؟
سهون به سرعت سمت سرورش شتافت و کای نگاهی خشمگین به او کرد.
-میون گرسنه است.
سهون متوجه خون روی شلوار سرورش شد و خواست چیزی بگوید که سرورش باز پرخاش کرد.
-زود بهش غذا بده، معلوم نیست کجا ولگردی میکردی
سهون بچه را گرفت و دید چطور سرورش موقع بلند شدن چشم هایش را روی هم فشار می دهد. لبخند کمرنگی روی لب هایش نقش بست. به دنبال کمی غذا برای میون گشت. فرنی، چیزی که برای بچه قابل خوردن باشد. همینطور که بچه را تکان تکان میداد شروع به پخت فرنی کرد.
کای تازه نگاهش به جسم پیچ خورده روی زمین انداخت. ابرویی بالا داد.
-این کیه؟
سهون که درگیر غذا دادن به بچه بود با تعجب سر بالا اورد.
-کی؟
کای با سر به کیونگسو اشاره کرد. یک لحظه جا خورد. کمی نزدیک تر شد تا چهره کبود شده برایش واضح شود.
-خائن!
کیونگسو لرزید و کای گویا کنترلش را از دست داده از پشت روی زمین افتاد. پای عفونت کرده به اخرین حد درد و فشار رسید و امانش را برید.
-اهه
سهون خواست بلند شود که متوجه میون روی پاهایش شد. کای اخم در هم کشید.
-تو، توی لعنتی من به این روز انداختی، تو، اگر نبودی الان همه چیز سر جاش بود، به خدای ایکوالا قسم نابودت میکنم کیونگسو
کای گریه کرد. چون کودکی که همه چیزش را از دست داده و یکه و تنها شده. واقعیت همین بود. او عزیزانش را از دست داده و حالا جز یک پای دردمند و یه بچه شیرخواره چه کسی را داشت.
کیونگسو هم دلش خواست بمیرد. دلش خواست همان لحظه به رسم چپ زبان ها چاقو در شکمش فرو برده و خود را بکشد و ان اشک های بلورین را نبیند. دنیایش را اینطور مستاصل نبیند. سعی کرد بلند شود. خود را سمتش کشید و سر سرورش را روی سینه اش گذاشت.
-من متاسفم کای، من متاسفم همه چیز من.
اغوشش زمان زیادی دوام نیاورد چرا که شانه هایش توسط سهون گرفته و به عقب کشیده شد.
-این گوه خوری ها به تو نیومده خائن
سهون بازوی سرورش را گرفت و او را دوباره روی سکو گذاشت. از جعبه ای که در ان دوای روز قبل را گذاشته بود دوا را بیرون اورد و روی عفونت پای سرورش مالید. اگر همینطور عفونت پیشروی می کرد چه بسا پایش را از دست میداد.
بعد از اتمام کارش دوباره کیونگسو را چون گونی سیب زمینی از جای کند و از خانه بیرون برد. نیاز داشت با کای خلوت کند و یک سری حرف های مهم بزنند. کیونگسو را در کلبه پشت خانه گذاشت و در را محکم بست. زمانیکه به خانه برگشت سرورش را گرفته حال دید. تعظیم کرد.
-من بابت اوردن اون خائن معذرت میخوام
کای سرش را بالا اورد.
-بهش نیاز داریم
وقتی گیجی سهون را دید ادامه داد:
-من برای پس گرفتن تاج و تختم بهش نیاز دارم. این پای لعنتی هم زمانشه که خوب بشه.
-شما هنوز ضعیفید و ممکنه بمیرید.
-ایرادی نداره، اینکار برای پسرم انجام میدم. میون باید بعد از من روی تخت سلطنت بشینه. دوما ایکوالا جای کافرا نیست.
سهون نگران بود اما لبخند زد. لبخندی به پهنای صورت و دوباره تعظیم کرد.
طولی نکشید که میله نسبتا بلندی روی اتش قرار گرفت و شروع به داغ شدن کرد.
کای پارچه ای را بالای زخمش محکم کرد و فشار داد. درد در رگ هایش پیچید ولی اهمیتی نداشت.
-اماده ای؟
کای اخم های درهمش را روانه سهون کرد.
-زود انجامش بده.
سهون میترسید انجامش دهد و نگران بود. میله داغ را روی زخم گذاشت و فریاد کای گوش اسمان را کر کرد. سهون به سرعت پارچه ای در دهانش فرو برد و میله را برداشت. پارچه ای که کای قبل از ان بالای زخم بسته بود را روی زخم کشید. سرورش بیهوش شده بود و این سهون را وادار می کرد برای خرید غذاهای مقوی بیرون رود.
چشمش به ماهی افتاد. جعبه ای که همراه کیونگسو بود. تمام مواد مورد نیاز ماهی شکم پر ترش بود. سهون لبخند زد و میون کوچولو را پشت خودش بست تا بچه حوصله اش سر نرود و در امان باشد چرا که تازگی میون یاد گرفته بود در جایش قل بخورد.
کای روی سکو خوابیده و چهره اش پر از عرق بود. سهون با دیدنش در این حالت احساس کرد چیزی درونش تکان خورده. کاسه ای پر از اب کرد و کنارش نشست. کای داغ بود و در تب میسوخت. عفونت لعنتی.
پارچه را چند لایه دور هم پیچاند و روی پیشانی سرورش قرار داد. مصرف پارچه اشان به خاطر زخم کای زیاد بود و از طرفی سهون هیچ از سرورش دریغ نمیکرد و نیمی از پولش را صرف خرید لباس های مجلل برای سرورش میکرد.
پارچه را روی پیشانی کای قرار داد و در حالی که میون درست پشت کولش بود به اتاقک پشت خانه رفت.
کیونگسو بی سر و صدا خود را جمع کرده و نشسته بود. سهون نیم نگاهی به او انداخت.
کیونگسو ترسیده بلند شد.
-از امروز خیلی کار ها داری اقای خائن
با پاهایی که درد و زق زق میکرد و با صورت کبودش پشت سر سهون وارد خانه شد.
-اونجا بشین.
کیونگسو روی چهار پایه چوبی نشست و منتظر به سهون نگاه کرد. سهون زنجیری دور پاهای لاغرش بست و او را به ستونی که دقیقا وسط خانه قرار گرفته بود بست. زنجیر طول زیادی نداشت و کیونگسو نمیتوانست از میلی متری ستون تکان بخورد و حتی نزدیک در یا کای شود.
یادش نمی امد زنجیر را برای چه دزدیده بود. شاید میخواست بعدا بفروشدش؟ درست بیاد نمیاورد اما بهرحال وجودش بدرد خورد. سهون ماهی را روبروی کیونگسو قرار داد.
-تمیزش کن و بپزش، اگر موادش خریدی باید بلد هم باشی چطور درستش کنی.
ماهی شکم پر ترش غذای اعیانی بود و کیونگسو بخاطر علاقه لاریسا به این غذا کم و بیش میدانست چطور درستش کند.
بی سر و صدا شروع به کندن پولک ها با کاردک شد. سهون که دل مشغولی دیگری داشت. کنار کای رفت و دوباره پارچه روی سرش را خیس کرد. کیونگسو نگاهش به او افتاد و دل شوره ای عجیب به جانش افتاد.
-ایشون...ایشون... حالشون خوبه؟
سهون نگاه برزخی اش را به او داد.
-البته، قبل از اینکه سر و کله توی خائن توی زندگیش پیدا بشه.
کیونگسو زبونش را گاز گرفت و خود را بار دیگر لعنت کرد. گریه اش گرفته بود. با چشم های اشکی دوباره به کای که روی سکو افتاده بود نگاه کرد.
-من... متاسفم. من...
-خفه شو
کاش خدا سلامتی اش را از او میگرفت و به کای میداد. محبوب اون.
سهون تا زمانیکه خورشید وسط اسمان امد در خانه ماند و سرورش را پاشویه کرد. کم کم گریه های میون بلند شد و فهمید نمیتواند بیش از این خانه بماند. کیونگسو ناهار اماده کرده بود اما سهون دل نگران بود که او را تنها بگذارد یا نه. میترسید کیونگسو بلایی سر کای بیاورد و یا حتی در غذا چیزی کرده باشد.
با اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده بود. غذاهایی که در دسترس کیونگسو قرار داده را با دقت باز بینی کرده و حتی طول زنجیرش را کوتاه کرده بود بازهم دلشوره داشت. میترسید از همان فاصله باز بلایی سر سرورش بیاورد. نمیخواست کای را از دست دهد. نه حالا که با چنگ و دندان به زندگی امیدوارش کرده بود. زمان زیادی طول کشید تا سرورش بهوش بیاید و فکر منفی نکند. خودخوری نکند و از خدا مرگ نخواهد. سهون همه ان روز ها را دیده بود. میون جیغ کشید و سهون فرصت فکر کردنش را از دست داد.
باید بچه را پیش دایه ای میبرد تا شیر بخورد و میدانست هزینه اش هم بالاست. چاره ای نداشت. پس پاپوش هایی که صبح زود دوخته بود را در کوله ای انداخت و همانطور که میون پشتش بود از خانه بیرون رفت.
***
کیونگسو همانطور که روی چهارپایه نشسته بود و به چهره سرورش از دور نگاه میکرد. حالا که سهون نبود میتوانست دل سیر به او بنگرد مگر نه؟
قلبش در سینه مچاله میشد و راه تنفسش بهم میچسبید. غذایی که پخته بود؛ ماهی شکم پر ترش را نمک سود کرد و به سقف اویزانش کرد. سهون حالا حالا نمیامد. دستانش را شست و دوباره سر جایش برگشت. صدای ناله میامد. روی برگرداند و کای را غرق عرق دید. سهون تا پیش از رفتن او را پاشویه کرده بود و حالا باز کای عرق کرده بود. درد داشت؟ نمی دانست بعد از رفتنش چه اتفاقی افتاده اما هرچه بود حال سرورش خوب به نظر نمیرسید. ترسیده سعی کرد سمتش رود که زنجیر پاهایش کشید و زمین افتاد.
-داری چه غلطی می کنی.
ترسیده بلند شد و قامت عصبانی سهون را دید. طوری که ابروانش را در هم کشیده و با خشم نگاهش میکرد رعشه به جانش میانداخت.
-من...من...
سهون زنجیر را کشید و با دیدن سرورش لعنتی زیر لب گفت. پارچه در اب برد و روی سر سرورش گذاشت.
-ماهی، اون امروز نمیتونه ماهی بخوره. یه چیز سبک...
ادامه نداد و میون را روی گهواره چوبی گذاشت و به سرعت سبزیجاتی که خریده بود در تشت ریخت. به یک غذای مقوی و در عین حال راحت الحلقوم نیاز داشت. کیونگسو در خودش جمع شد و به حرکات سهون نگاه کرد.
محافظی که غذا میپخت، پاپوش میفروخت، بچه داری میکرد و در مواقع نیاز در تخت میخوابید. چه کسی باور میکرد سهون یک مبارز است نه یک خادم. مرد رزم است نه همخوابگی... بیشتر درخودش جمع شد. سهون بیشتر از او لیاقت سرورش را داشت و اعترافش چه سخت به نظر میرسید. دلش میخواست مرحم زخم های کای باشد نه درد ها، درست مثل سهون.
دلش میخواست قابل اعتماد و وفادار باشد درست مثل سهون. سهون، سهون، سهون! کیونگسو سهون را دوست نداشت.
***
اسمان خیلی زود تاریک شد و کیونگسو خمیازه ای کشید. تمام روز اشپزی کرده بود و تمیز کاری.
چشم هایش بسته شد و خوابش برد. این درحالی بود که سهون هنوز کنار سرورش نشسته و پاشویه اش میکرد.
نیمه شب با صدایی چشم باز کرد. نیمه هوشیار بود و دیدش تار. سهون دقیقا کنارش نشسته بود و سینه پاپوش ها را گلدوزی می کرد. مطمئن بود نیمه شب است. باز خوابش برد و اهمیتی نداد.
صبح بخاطر اینکه همیشه سر کار های سلطنتی دربار زود بیدار میشد طبق عادت قبل از طلوع افتاب چشم باز کرد و سهون را دوباره بیدار دید. چشم هایش را مالید.
-تو اصلا خوابیدی؟
سهون خصمانه نگاهی به او نگاهی کرد و درحالیکه میون خواب الود را به جلوی سینه اش بست کیسه حاوی کفش ها را برداشت.
-تا زمانیکه بر میگردم یه غذای خوب درست کن که راحت الحلقوم باشه.
قبل از ترک خانه نزد سرورش رفت و دستی روی پیشانی اش گذاشت تا تبش را چک کند و در اخر مقابل چشمان حیرت زده کیونگسو خانه را ترک کرد.
کیونگسو در عجب ماند که مرد کی میخوابد. تمام روز را که دستورات و اوامر سرورش را انجام میداد، شب کفش ها را مرمت میکرد و قبل از طلوع نیز برای فروششان میرفت. کیونگسو بار دیگر به این نتیجه رسید که سهون جایگاه بالاتری نسبت به او دارد و چون گلی پژمرده شد.
سهون خانه را ترک کرد و کیونگسو لرزید. چرا که میترسید سرورش بیدار شود و تمنای چیزی کند. از طرفی مطمئن بود تبشان قطع شده چرا که سهون با خیالی اسوده ان ها را ترک کرده بود. زمان را تلف نکرد و مشغول اماده سازی غذایی مقوی شد. زنجیر وصل شده به ستون بخش کمد ها را در دسترسش قرار میداد. مشغول بود و در تلاش تا اتشی که سهون به هنگام صبح قبل از رفتن به بار اورده بود را نگاه دارد که صدایی او را از جا پراند. صدای ناله...
-اب
این لب های تشنه الهه اش بود که طلب اب میکرد و کیونگسو بار دیگر لرزید. به سرعت کاسه ای پر اب کرد و تا خواست سمت سکو برود زنجیر کشیده و زمین خورد. اب کاسه زمین خاکی را گل الود کرد و کیونگسو نزدیک بود برای بار هزارم گریه کند. چرا که در رساندن ابی به سرورش درمانده بود.
پس برای بار دگر بلند شد و ندای سرورش را نادیده نگرفت. کاسه را پر کرد و اینبار مراقب زنجیر نیز بود. زمانیکه زنجیر به اخرین اندازه کشیده شد ایستاد. با تمنا سرورش را صدا زد.
-کــای
صدایش میلرزید. مرد خسته چشمانش را نیمه باز کرد و اطراف را تار دید. سعی کرد بنشیند و سرگیجه اش را نادیده بگیرد. نشست و دست دراز کرد و کاسه را گرفت اما به ناگه تمام محتویات کاسه را بر صورت کیونگسو ریخت و باعث شد تا او از جا بجهد و هینی کشد.
-من از دست تو چیزی نمیخورم.
کیونگسو درمانده با همان فاصله تا سکو ماند.
-من میدونم در حقت بدی کردم و لایق این رفتارم ولی...دیر متوجه شدم. اگر الان بهت بگم دوستت دارم خیلی دیره؟
کای خندید. خنده اش خط شد و گوشه لبش جا خوش کرد.
-من هر روز دم از عشق زدم و تو نادیده گرفتی چطور انتظار داری بعد از بلوایی که به راه انداختی هنوز دوستت داشته باشم.
کیونگسو فرو ریخت ولی تسلیم نشد.
-بهم حق بده. این حماقت خودت بود.
-حماقت؟
کیونگسو اب گلویش را قورت داد.
-من رام تو شدم ولی دیر... خیلی دیر و این بدون که هیچ چیز تقصیر من نبوده. اگر فقط زودتر تو رو میدیدم و
کاسه ای که بر صورتش خورد باعث شد گونه اش کوفته و دماغش ضربه ببیند.
-خفه شو، خفه شو. توی لعنتی زندگیم از هم پاشوندی و حالا میگی دیره. میکشمت. اما نه اسون کاری میکنم هر روز برای مردن التماس کنی تحفه بی ارزش.
کای کلمات را کوبنده و پر از عصبانیت به بیرون فرو ریخت و کیونگسو تغییر رنگ نگاهش را دید و همان لحظه سهون از پشت سرش ظاهر شد. طوری که کای به سهون نگاه میکرد. نگاهش رنگ اعتماد و مهربانی داشت و کیونگسو احساس میکرد میتواند محتویات معده اش را بالا بیاورد.
-داری چه غلطی میکنی.
شانه اش توسط سهون کشیده و به عقب رفت. سهون چون پروانه ای به دور سرورش چرخید و ارام او را دوباره روی سکو خواباند.
-حالتون خوبه سرورم؟
-تشنم
کای چون کودکی که مادرش را دیده نق زد و سهون به سرعت کاسه ابی برایش برد. کیونگسو اخم کرد. در دلش نفرین کرد و اه کشید. برایش مهم نبود. اینکه سهون سختی زیادی کشیده یا هر خزعبلات دیگری در ان لحظه توجه سرورش را میخواست و میخواست سر به تن ان خادم نباشد و همین باعث شد نفهمید غذای روی اتش سوخته است.
-خدای من کیونگسو غیر از گند زدن چیکار بلدی کنی.
کیونگسو کمی فکر کرد. او خوب بلد بود شورش کند. به افکارش نیشخند زد و متوجه شد سهون میون را با خودش نیاورده.
به ارامی لب زد.
-پس بچه کجاست؟
کای گویا نگران شده از جا جهید و ترسیده به سهون زل زد. سهون اول مایل به پاسخگویی به کیونگسو نبود ولی بلندی صدای سرورش او را به حرف اورد.
-سهون! بچم کو!
-اون پیشه دایه است تا شیر بخوره
-چطور میتونی اون تنها بذاری احمق. اگر یک درصد بفهمن که اون ولیعهده میکشنش
سهون سمت سرورش رفت و تعظیم کرد.
-قربان نگران نباشید اون جاش امنه.
-یعنی چی که جاش امنه زود برو بیارش همین حالا!
سهون باز تعظیم کرد و قبل از خارج شدن از خانه نگاهی خصمانه به صاحب دردسر انداخت. سهون بیچاره نرسیده بیرون انداخته شده بود و کیونگسو حالا میتوانست بفهمد معشوقش چقدر بهانه گیر شده.ای ملاعین ایا می دانستید چقدر مرا ازار می دهید؟ چرا و چگونه شرط ووت ها را رعایت نکردید. بنده رحمان و رحیمم و پارتی اورده ام چون هلو 🍑
KAMU SEDANG MEMBACA
IQUELA
Fiksi Sejarahایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...