part 24

279 87 27
                                    

دلم کلی نظر میخواد. نظر دادن فراموش نشه
...

قدم هایش را ارام و متین بر میداشت چرا که صدا هایی که از دور میشنید او را ملزم به محتاط رفتار کردن میکرد.
پشت ساختمان پناه گرفت و سعی کرد با خم شدن کمی از صحنه مقابلش را ببیند. مردی کوتاه قد با ریش کم پشت دید که لباس ارتشی بر تن دارد چنان با اعتماد به نفس ایستاده بود که در لحظه گمان می کردی او امپراطور است نه کس دیگری.

در کنار ان مرد کوتوله ناشناس، مینگ نام ایستاده بود. تن پوش رزمی تن کرده و دست هایش را با غرور پشتش گرفته بود. سهون اماده بود سمت ان مرد هجوم ببرد و گلویش را بدرد اما لشکر پشت ان مرد متزلزلش کرد و باعث شد همانجا بماند و فقط تماشاچی باشد.

مینگ نام که اندامش چون نی قلیان بود جلو امد. روبرویش پدر ملکه قرار داشت.

-وزیر اعظم اسبق، همکاری شما با شورشیان بر خیانت شما علیه سلطنت حکم راستی میزنه. شما کناره گیری کرده بودید. این رفتار برای چیست؟ ایا اونقدر بی لیاقت بودم که حاضر به همکاری با من نشدید؟

سهون محکم دندان هایش را بهم فشرد. پدر ملکه هرگز وزیر اعظم نبوده. وزیر اعظم امپراطور کای، توسط خود مینگ نام به قتل رسیده بود.

چشمانش با دیدن ملکه درحالی که دهانش بسته شده و چون فاحشه ها لباس پوشیده  گشاد شد. الگوی تمام دوران زندگی اش را اینگونه می¬دید و خون غیرتش به جوش امده بود. محرم امپراطورش دست این حیوان صفت ها افتاده و سهون از بخت بد کاری از دستش بر نمی امد.

پدر ملکه نگران نگاهی به تک دخترش انداخت و سپس سعی کرد در کلامش استحکام داشته باشد. هرچند لرزش دستانش گویای تنش درونش بود.

-من هرگز درخواست شما رو برای مقام قبول نکردم. دین من و خدای من در این معبده و من حتی اجازه عبادت خدای خودم رو هم ندارم. شما به ما قول ازادی داده بودید. چطور انتظار دارید مملکتی که سال ها، به قول خودتان با خرافه زندگی کرده به یکباره دگرگون شود و اصالت خود را رها کند.
ایکوالا محفل مردان غیور و شیر زنانی است که همواره برای حفظ وطن می جنگندند.

همراه مینگ نام، مرد کوتاه قد نظامی پوش پوزخندی زد. انگار که حرمت امپراطور خودش را نیز نگاه نمی دارد جلو امد و لب به سخن باز کرد.

-این حرف ها را زمانی می توانید بزنید که خودتان هم در برکناری امپراطورتان نقشی نداشته باشید. مردم شما اگر دین دار بودند وضعیت مملکت به این حال و روز نمی افتاد. شما امپراطور خودتان را خلع کردید! از ما گلگی چه می کنید.

مردی چهارشانه با صورتی تمیز و لباس هایی تمیز تر از میان جمعیتی که فرشتگان معبد خوانده میشدند بیرون امد.

-حرف های شما دیدگاه ما رو نسبت به امپراطور ما عوض نمی کنه. ما اینجاییم تا برای عقاید پایمال شده امان بجنگیم. و وای بر مایی که به دروغ های شما باور و فرستاده خدا را از تخت پایین اورده و اواره ساختیم.

سهون نگران بود نکند از وجود ولیعهد با خبر شده باشند. به سرعت از ان منطقه فرار کرد چرا که سربازان به سرعت به معبد ریختند و هر کس را کت بسته به بند کشیده و با خود بردند.

سهون پا تند کرد اخبار را به امپراطور محزونش برساند و در راه سعی می کرد اشک هایش را که بخاطر دیدن ملکه اماده ریختن بودند نگاه دارد. روزگار غریبی شده بود. اینگونه نیرنگ زدن و دو رویی

به کوچه بن بست رسید و خواست دهان باز کند و از عمق فاجعه پیش رو فریاد کشد که دو معشوق دلخسته را درحال عشق بازی دید.

کیونگسو میان پاهای سرورش زانو زده بود و عضوش را می مکید و چه صحنه ای از پشت برای سهون به نمایش می گذاشت.

امپراطورش بر موهای کیونگسو بوسه زد و ناله ای کرد که تا عمق استخوان های سهون را سوزاند.

کیونگسو کارش را تمام کرد و انگار جانش به دراوردن شلوار پارچه ایش بند است ان را پایین کشید و امپراطور به سرعت از فرصت استفاده و پهلو های معشوقش را بوسید و نشان گذاشت.

سهون می لرزید و مانند چندی قبل فقط می توانست نظاره گر باشد.

باسن برهنه کیونگسو در نمایش بود و سهون به وضوح دید وقتی امپراطور او را انگشت میکند چه پر لذت نوای ناله سر می دهد؛ چون زنانی که سال ها این کاره اند.

کیونگسو برخلاف سهون اغواگر ماهری بود وگرنه سهون در این موقعیت حتی نمی توانست گوشت میان پاهای سرورش را تکانی دهد.

کای غمگین، شکست خورده، ناامید و هر صفت بدی که به ذهنتان می رسد بود.
اما کیونگسو چه؟ اون چون جادوگری ماهر چنان سحر می کرد که تمامی افکار بد از ذهن امپراطورش پر می کشید و جایش را به پوچی و شاید شهوت می داد.

سهون میخواست ناراحت باشد یا حتی خشمگین... ولی به طرز اعجاب انگیزی از اینکه کیونگسو راهی برای ارامش دادن به سرورش پیدا کرده بود خشنود بود.

کیونگسو روی عضو امپراطور نشست.  هر دو از روی سبد های چوبی بلند شدند و امپراطور درون مرد کت و شلواری که لباس هایش را با دست بالا نگه داشته بود می کوبید و ناله میکرد.
کیونگسو ناله کرد.

-امپراطور کوچک همواره در حال فتح تن من هستند. امپراطور بزرگ یک روز نه تنها تن من بلکه بر کل هستی حکومت خواهند کرد.

کای که از لفظ امپراطور کوچک برای عضوش سرمست شده بود شدت کوبشش را بیشتر  و وحشیانه گردن پسر را نشان کرد و گاز گرفت.

-فراموش نکن کیونگسو، زمانی که من به تاج و تختم برسم تو روز های خوشت رو از دست میدی.

تهدید در اوج شهوت مردانه برای کیونگسو پوچ به نظر می امد اما اینده اش در گرو این کلمات بود.

سهون جرئت پیدا کرد و حضور خودش را اطلاع داد.
-سرورم، اخبار خوبی ندارم

کای دستش را بالا اورد.

-بذار کارم رو تموم کنم

موهای کیونگسو را محکم گرفت و تا انجایی که ارضا شود درون سوراخش کوبید و با اتمام کار خسته و عرق کرد به سهون اشاره کرد شلوارش را بالا بکشد.

-حالا بگو

کیونگسو احساس کرد به او اهانت شده. کای او را نیمه برهنه و کثیف رها کرده و به گفته های خادمش گوش می داد. می توانست از شدت عصبانیت بغرد.

شلوارش را بالا کشید و به کامی که سوراخ و باسنش را کثیف کرده بود اهمیت نداد. او حتی ارضا هم نشده بود.

-مینگ نام ملکه رو گرفته؟!

-بله

-ولیعهد چی؟ اگر از وجود میون با خبر بشن بدون ذیق وقت میکشنش!

سهون فقط توانست سرش را پایین بیاندازد.

-زمانش رسیده خودم رو به مردم نشون بدم. شده برای نجات همسر و فرزندم. گور پدر تختی که اینقدر ادم قراره بخاطرش بمیرن!

-ملکه...

کای کمی تجزیه و تحلیل کرد و لحظه ای بعد کیونگسو نفهمید چطور نیمی از صورتش سرخ شده. کای به او سیلی زده بود.

جای قضاوت نبود. دزیره نه مثل سهون منتی بر سرش می-گذاشت و نه مثل کیونگسو خودخواهانه رفتار میکرد. دزیره برای کای جایگاه ویژه ای داشت. نه تنها همسر او حساب میشد بلکه برای مدت طولانی ای راز دارش محسوب میشده.

اگر کای به سهون توجه نمیکرد خیلی زود صدای سهون در می امد و غرغر می کرد اما دزیره هیچ وقت حرفی نزده بود. نه از رابطه هایی که مجبور بود در ان حضور سهون را تحمل کند و نه از همخوابگی همسرش با کیونگسو دلخور بود. کای واقعا نمی دانست چه می تواند در وصف دزیره بگوید. دزیره هرگز چیزی از او درخواست نکرد جز برگرداندن فرزند دخترش که باز کای به ان بی محلی کرده بود.

البته او نمی توانست لطف هیچ کدام از ان ها را جبران کند؛ نه سهون و نه دزیره.

مسئولیتی هم در قبالشان نداشت بهرحال هر دوی ان ها با اختیار خودشان به کمکش امده بودند. کای خیلی وقت پیش قلبش را به خائن کشور باخته بود و این سیلی فقط صورت خودش را سرخ می کرد که مبادا مردم از عشق ممنوعه اش با خبر شوند.

کیونگسو نه تنها در دولت بلکه میان مردم هم منفور بود. کای چاره ای نداشت جز حرکت با امواج ملت.

IQUELAWhere stories live. Discover now