Part 31

208 70 7
                                    

دست و پا زد وقتی ان را بی فایده دید بلند فریاد کشید.

-کـــــــــــای

اگر سهون الان اینجا بود در را به رویش باز می کرد. به او زخم زبان می زد ولی در اخر راه اقامتگاه امپراطور را نشانش می داد. اشک صورت کیونگسو را خیس کرد. دیگر تقلا نکرد و همانجا ایستاد و سرش را زیر انداخت. اگر با مینگ نام همدست نمی شد، اگر ان حماقت ها را نمی کرد الان همه چیز سرجایش بود. نه دونگ گو در زندان می پوسید و نه لاریسا و سهون می مردند و در اخر، نه جانانش به این حال می افتاد.

به طرز عجیبی نگهبان ها کنار رفتند و در ها باز شد.

-می تونید وارد شید.

کیونگسو فرصت را غنیمت شمرد و سریع داخل شد. اولین باری بود که به این قصر پا می گذاشت. قصری که خواهرش را برای هرزگی فرستادند.

چقدر گذشته دور به نظر می رسید. شاید همین موقع روی سکوی هر سه نفر دور هم در خانه نشسته بود و همان لحظه بود که دونگ گو به زبان اورد به دستور مینگ نام باید لاریسا به محفل رفته و همخواب پادشاه بشود. کیونگسو عصبانی شد، سر و صدا کرد که اجازه نمی دهد. لاریسا سرش را پایین انداخته بود و همین بین شنل سفیدش را درست می کرد.

-من می تونم از پسش بر بیام.

کیونگسو دیگر با او حرف نزد و فردای همان روز کشور را ترک کرد. زمانی که برگشت و فهمید کار از کار گذشته و به درستی مینگ نام دام خودش را پهن کرده. خونش به جوش امد.

هیچ کدام از دسته ی کوچکشان به این فکر نمی کردند که با رفتن کیونگسو به قصر نظر امپراطور برگردد و داستان طور دیگری رقم بخورد. هیچ کس فکر نمی کرد در اخر کسی که چشم امپراطور را می گیرد لاریسا نیست.

خوش اقبالی بود یا بد اقبالی، بد بود یا خوب فرقی نداشت. کیونگسو هرگز فکر نمی کرد دل به فردی ببندد که روزی نقشه مرگش را می کشیده.

وقتی از بین درخت های بلند سرو گذر کرد متوجه شد کسی که به او اجازه ورود داده جانانش نبوده.

چرا که صدای دردالودی را از دور می شنید.

-چرا من؟ چرا من باید کسی باشم که انتخاب میکنه؟ عشقم یا کشورم. ابروم یا علاقم. مردمم یا قلبم. من هم باید زندگی کنم. لعنتی من هم باید زندگی کنم!

سرش را بالا گرفت و روی بالکن دیدش. همان لباس قرمز را تن داشت که صبح تنش کرده بود.

از دور می دیدش. فاصله اشان به بلندی اسمان بود... اما کیونگسو تلاش نکرد خودش را نشان دهد و خلوت زیبایش را بهم بزند. تصمیم گرفت همانجا مخفی شود و گوش بدهد.

-من... من... پاره تنم رو بهت دادم. تکه ای از وجودم رو دادم که مصیبتی بر سرم نازل نشه. تو...

کیونگسو به وضوح دید که کای دستش را به سمت اسمان میگیرد.

IQUELAWhere stories live. Discover now