Part 37

189 54 11
                                    

-من مجازاتم رو قبول کردم. شما بهتر حواستون به خودتون باشه.

سهون از شدت عصبانیت پلک هایش را بهم فشرد و ناگه پارچه مشکی اش را پایین کشید.

چانیول نمی توانست انچه را که می بیند باور کند.

-ت...تو... زنده ای!

سهون ارزو کرد کاش مرده بود. کاش همان لحظه که چاقو در سینه اش فرو رفته جانش را از دست می داد. اخم کرد و با نگاهی سرزنشگر گفت:

-همراهم بیا!

افراد سهون بازو های چانیول را گرفتند و او دیگر مقاومت نکرد و همراهشان شد. خبر پیچیده بود و جمعیتی از نگهبان ها سمتشان هجوم اوردند. چانیول به سرعت همراه دسته شد و با ان ها جنگید. هم سهون و هم چانیول ماهرانه شمشیر هایشان را به رقص در می اوردن و ضربه می زدند. باید فرار می کردند چرا که هرچقدر از نگهبانان را میکشتند بر تعدادشان اضافه می شد.

-زودتر شاهزاده رو خارج کنید.

چانیول فریاد کشید و نگهبان روبرویش را زمین زد.

-نه سهون! من بدون تو اینجا رو ترک نمی کنم.

از کی تا حالا ان دو انقدر با هم صمیمی شده بودند. سهون خم شد و زیر پای مرد روبرویش را خالی کرد.

-ببریدش

افرادش دست از جنگیدن برداشتند و سعی در مهار چانیول کردند.

-اگر بار دیگه از دستت بدیم امپراطور من میکشه.

سهون عصبی فریاد زد.

-من همین الانش هم مردم. زودتر برو!

باید بخاطر کای و این سرزمین می جنگید. پس شمشیرش را مقابل نگهبانان سلطنتی قرار داد. بازویش اسیب دید و خون چکه کرد. سایر که فرصت را غنیمت شمرده بودند حمله ور شدند و عده ای دیگر برای دنبال کردن چانیول سهون را رها کرده و پی ان ها رفتند. سهون به سرعت گلوی ان ها را برید و با گرفتن بازویش سمت حمام خادم ها در پشت قصر دوید.

نفس نفس می زد و اسیب بازویش او را بی جان تر می کرد. حمام خالی بود چرا که فقط در روز های خاصی اجازه حمام داشتند. کشو ها را در پی یافتن لباسی زیر و رو کرد می توانست سر و صدای نگهبانان را که اتاقک ها را دانه به دانه می گشتند بشنود. لباس خودش را دراورد و دور بازویش بست و لباس خادمان را پوشید. روبنده را در نیاورد و خم شد.

درب اتاقک با لگدی کنده و کج شد. سهون سعی کرد ارامش خود را حفظ کند.

نگهبان سمتش رفت و نوک شمشیر را دقیقا کنار گردنش قرار داد.

-روبنده ات رو کنار بزن.

سهون بادستان لرزان روبنده را کنار زد و سریع سرش را پایین اورد و ادای احترام کرد.

IQUELAWhere stories live. Discover now