با رفتن سهون کیونگسو جرئت نکرد نزدیک کای شود. هرچند انتظار رفتار خوبی نیز از سمتش نداشت. مشغول کار های خودش بود که صدا زده شد.
-هی تو
روی برگرداند و چشمان درشتش سرورش را هدف گرفت.
-با منید؟
کای به ارامی نفسش را بیرون داد تا خونسردی اش را حفظ کند.
-برام درمورد قصر و امپراطور فعلی بگو. همه چیز تمام ریزجزئیات
اه از نهاد کیونگسو بلند شد. انتظار چه چیز داشت؟ پرسش از حالش؟ یا کلمات محبت امیز گذشته. همه چیز تغییر کرده بود و کیونگسو نیز میبایست خودش را با این تغییرات وفق میداد.
-مینگ نام سلطنت بدست گرفته.
کای ابرویی بالا انداخت و کیونگسو فهمید توضیحات بیشتری نیاز است گویا امپراطورش بعد از سال ها از خواب بیدار شده و از هیچ خبر ندارد.
از طرفی کای سهون را بیرون کرده بود تا اطلاعات بگیرد. بغرد و بجنگد. سهون هیچ از اخبار بیرون از این در به او نمیگفت و دائم سرش را شیره میمالید. حالا که همه چیز فرق کرده بود نمیتوانست دست دست کند تا مملکت به باد رفته وضع بدتری پیدا کند و اشفته تر از حال شود. هرچند امیدی نداشت کلام و گفته های کیونگسو نیز چندان راست و صادقانه باشد. ان مرد خیلی وقت پیش اعتبار خودش را از دست داده بود.
-همونطور که میدونید مینگ نام جزو دولت هایی بود که دین رو نپذیرفت. حالا که اون بر ایکوالا و پنج کشور حکمرانی میکنه؛ تعداد اندکی از مردم فقط به دین پایبند هستند. مجسمه خدای ایکوالا که نمادی برای کشورمون بود در معبد پایتخت پایین کشیده شد.
زن ها لباس های بلند و دراز میپوشند و موهایشون توسط بند هایی بسته و بالای سرشان است. مینگ نام پوشش گذشته مردا و زن ها را حرام و ممنوع اعلام کرده.
کای احساس کرد زیر این حجم از فشار دارد له میشود. او و خاندانش سال ها برای حفظ ایین هایشان جنگیده بودند و حالا همه چیز از کنترل خارج شده بود.
کیونگسو ادامه داد:
-هرچند مردم معترض زیاد هستند. مردمی که مینگ نام رو فرستاده خدا نمی دونن و از ورود چپ زبان ها به کشور ناراضی ان. ولی باز تغییر ایجاد نشده چرا که سرباز ها با زورگویی همه اشان را خفه میکنند.
بنادر و مناطق کشتیرانی طبق قراردادی به غربی ها داده شده و در ازایش ازمایش جدیدشان به مقدار زیاد توسط مینگ نام خریده شده. دارویی که بیماری را کندتر میکند و از بین میبرد. شکلش شبیه هسته خرما کوچک و سفید رنگ است. روزی هر حبه؛ در بازار اصلی با قیمت بالا به فروش میرسد.
-نقش تو توی دربار چیه
کیونگسو دید که چطور سرورش در بیان مردد است. سر به زیر افکند.
-از علمای حزب غربی هستم.
علمای حزب غرب دسته از تحصیل کنندگان مکتب خانه های غربی را شامل میشد. مجمعی که حق بازخواست قرارداد ها و هرگونه رابطه با غربی ها را داشت. حزبی که در شرابط فعلی کل سلطنت بر پایه ان اساس میشد. هم کای و هم کیونگسو هردو پشیمان و غمگین بودند. کای خود را بی کفایت و کیونگسو خود را بی لیاقت میخواند.
فضا با امدن سهون تغییر کرد و کای دستوری صادر کرد که تن هردو مرد را لرزاند.
-سهون، کیونگسو رو ازاد کن. نمیخوام بذارم همه چیز همینطور بمونه
سهون خشمگین غرید و ادب از یاد برد.
-یعنی چی می فهمی داری چی میگی
کای از جا بلند شد. بعد از دو روز تیمار شدن حال پایش خوب بود هرچند جای زخم گوشت اضافه دراورده بود.
-حرف دهنت بفهم! اگر قرار مثل تو خودم مخفی کنم تا بمیرم پس بهتره قبل از دیدن این لجن زار بمیرم. خواری و ذلت بیشتر از این؟ نگه داشتن این خائن چه سودی به حال ما داره. رهاش کن. یا مثل سگ وفادار برمیگرده و یا هردومون بخاطر خبر چینیش میمیریم
سهون لب هایش را گاز گرفت.
-من نمیذارم. تمام این مدت از جون و دل مایه گذاشتم که شما و ولیعهد سالم بمونید و حالا میخواید بخاطر یه خائن بی همه چیز که لیاقت مرگ انی رو هم نداره روی زندگیتون ریسک کنید؟ اگر ارزشی برای من قائل نیستید بخاطر ملکه و پسر کوچیکتون شرم کنید.
کشیده ای که صورت سهون را سرخ کرد گویای همه چیز بود. سهون برای بار دیگر شکست و خورد شد.
-حق نداری تصمیمات من زیر سوال ببری سهون
سهون لرزید و خشمگین به کیونگسو نگاه کرد. در دلش تلنباری از حسادت و حرص بود و حالا احساس میکرد در حقش بی انصافی شده. فریادی در گلویش خفه شد.
-عذر میخوام سرورم
و قبل از اینکه اشک هایش به پایین سرازیر و بغضش بترکد بچه را روی سکو گذاشت و از خانه بیرون زد. دلش اغوش سانگ هو را میخواست. کسی که هنگام نا حقی ها به او قوت قلب می داد و میگفت ادامه بدهد. سرورش جادو شده بود. نباید کیونگسو را با او تنها می گذاشت. حرف درگوشش نمیرفت ان خائن جادویش کرده بود که اینطور با سهون رفتار میکرد. بوسه ها و توجه امپراطور قرار بود فقط برای سهون باشد. خشم امانش را بریده بود و تلنباری از احساسات منفی در سینه اش جولان می داد.
کیونگسو باور نمیکرد سرورش چنین رفتاری با سهون داشته. جدا از احساس سرخوشی احساس دلسوزی میکرد و عذاب وجدان داشت. از اینکه سهون دشمنش شود میترسید. می دانست امپراطور هرکار کند سهون را کنار خودش دارد و از این بابت اگاه است ولی کیونگسو چه؟
کای در جایش خشک شده بود. رفتارش درست نبود اما سهون واقعا زیاده روی کرده بود. اجازه نداشت سرش منت بگذارد و او را ضعیف تلقی کند. دلش شکوه و جلال سابقش را می خواست. پس مقتدر نگاهش را به کیونگسوی ترسیده و زنجیر شده داد.
-خوب بهم گوش کن. این اخرین فرصت توعه. میتونی بری و ما رو لو بدی یا با سند مالکیت ها برگردی.
کیونگسو لب های خشک شده اش را تر کرد و پرسید:
-چرا بهم اعتماد میکنی.
-به خودم مربوطه
این را گفت و بدون درنگی از خانه خارج شد. حق سهون این نبود رها شود و کای هرچند نمیخواست شان خود را پایین بیاورد ولی جدای همه سمت ها سهون حکم برادرش را داشت. به محض برخورد افتاب به چشمان و وزش باد میان موهای بلند ننگینش احساس تهی بودن کرد. مدت زیادی در خانه مانده بود به حدی که یادش نمیامد اسمان دقیقا چه رنگی است. سمت پشت خانه رفت و سهون را تکیه زده به دیوار کاه گلی یافت. دست دست کرد سمتش رود که ناگه سهون از جا بلند شد و خطابش قرارداد.
-خدای من چرا اومدید بیرون!! اگر کسی شما رو ببینه توی دردسر میافتیم.
کای خواست حرفی بزند که دست هایش توسط سهون گرفته و به داخل خانه کشیده شد.
-سهون، صبر کن من... من معذرت میخوام.
سهون گویا یک گوشش در و یک گوشش دروازه تعظیمی کرد.
-من عذرمیخوام سرورم بی حرمتی کردم.
کای دلش میخواست سهون را در بغل بگیرد. سرش را روی سینه اش بگذارد و موهای ژولیده اش را ببوسد. این مرد مشکلاتی بزرگتر از حجم شانه هایش به دوش میکشید. مشکلاتی که درصدی به او مربوط نبود.
کیونگسو از جای بلند شد. دیدن ان دو نفر باعث فرو پاشی اش میشد.
-سرورم
نگاه هر دو مرد سمت او کشیده شد.
-من...من کمکتون میکنم
کای به سهون اشاره کرد تا زنجیر کیونگسو را باز کند. سهون حتی تعلل نکرد و زنجیر را گشود. لب های کیونگسو لرزید و سهون احساس کرد به کلی ازاد شده. سهون احساس میکرد سرورش بدجور او را رها کرده و کیونگسو پر از فخر و غرور شده بود.
-من سربلند برمیگردم.
خم شد و بر پاهای کشیده سرورش که هنوز برهنه بود بوسه زد. پاهایی که بخاطر بیرون رفتن کمی گلی شده بودند. چه اهمیت داشت اخر؟
کیونگسو خانه را ترک کرد و کای فرصت یافت همه چیز را برای سهون توضیح دهد.
-سهون!
مرد که درگیر برداشتن نخ اویز ماهی بود سمت سرورش برگشت.
-بله سرورم
-میخوام پیش ملکه بری
چشمان سهون از اخرین حد خود درشت تر شدند ولی مثل سری قبل دهن با نکرد.
-میون بهش برگردون و بهش بفهمون که هنوز زندم.
-سرورم قصد دارید چیکار کنید؟
کای نیشخندی زد
-خائنین کشورم از بین ببرم.
سهون باز خاموش ماند تا سرورش فرصت توضیح بیشتر را داشته باشد.
-میون رو به ملکه برگردون و امشب هر دو راهی معبد میشیم.
-کیونگسو، فرستادن اون به چه دلیل بود؟ اگر اون جایگاه شما رو فاش کنه. میدونید که نگهبان ها هنوز دنبالتونن و بدتر اون چهره شم..
کای انگشتش را روی لب هایش قرار داد.
-هیسس، فراموش نکن ما قراره به معبد بریم و اونجا اتفاق های بهتری میافته. چه اون ما رو لو بده و چه اسنادم رو بیاره هر دو به نفع ماست.
سهون از هیچ چیز سر در نمیاورد.
***
کیونگسو تا خانه دوید و توجهی به لاریسا که دائم از سمتی به سمت دیگر میرفت نکرد. لاریسا با دیدنش به سرعت سمت او رفت اما توجهی از برادر سرکشش دریافت نکرد. خشمگین بازوی کیونگسو را گرفت و مرد حیران را متوقف کرد.
-محض رضای ایکوالا چی شده
-امپراطور... امپراطور زنده است.
لاریسا شوکه بازوی برادر را رها کرد و قدمی به عقب برداشت.
-چی داری میگی
کیونگسو از شدت اضطراب لب هایش را گاز گرفت.
-اره، امپراطور زنده است و کافیه تا معبد این متوجه بشه و مینگ نام از مقامش عزل بشه.
گونگ یو که مکالمه را شنیده بود حیران تر لب زد و توجه خواهر و برادر را به خود جلب کرد.
-چپ زبون ها چی؟ اونا نمی ذارن هسته قدرتشون توی ایکوالا از بین بره.
کیونگسو به خودش اشاره کرد.
-من چیام؟ من اسناد رو میبرم. اونا هیچ کاری نمیتونن کنن. مینگ نام از همون اول اجر اشتباهی برای اداره سلطنتش ساخت. ایکوالا پر از مردا و زنای مذهبی و پیرو دینه. امپراطور فرستاده ایکوالاست و همشون میدونن حتی اگر اون تمایل به مردان داشته باشه باز هم این فرمان ایکوالاست. مینگ نام هم این متوجه بود و برای همین حمله کرد!
گونگ یو خشمگین یقه کیونگسو را گرفت.
-میخوای چه غلطی کنی؟ از حکومت قبلی دوباره سر پا بشه خانواده ما از بین میره. اونا همه ما رو میکشن! میفهمی؟
کیونگسو دست و پا زد تا خودش را ازاد کند.
-حماقت کردم. من حماقت کردم و اینبار مطئمن میشم جای شما امنه ولی از من نخواه عقب بکشم. من به اون مرد مدیونم یو
گونگ یو قدمی عقب برداشت.
-برام مهم نیست ولی من نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته. تو دیوونه شدی. اونا تو، لاریسا و من رو میکشن!
گونگ یو به سرعت از خانه خارج شد و کیونگسو فقط لعنتی فرستاد و دنبالش رفت.HAPPY KAISOO DAY
راستی بچه ها می تونید چندتا فیکشن خوشگل کایسو بهم معرفی کنید که کای مشکل روانشناختی داشته باشه؟
یا اگر فیک کایهون میخونید چندتا فیکشن کایهون قشنگ بهم معرفی کنید؟
![](https://img.wattpad.com/cover/283423024-288-k307796.jpg)
VOUS LISEZ
IQUELA
Fiction Historiqueایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...