part15

413 130 40
                                    

سهون مطمئن شد که سرورش به ارامی میخوابد. سعی کرد به کیونگسو و بویی که از رابطه می امد توجه نکند. او خادم بود و اندیشیدن به جایگاه دیگران فقط خودش را ازار میداد.
-شب بخیر سرورم
نور را از بین برد و از اقامتگاه بیرون رفت. میدانست باید کاری انجام بدهد. این کشور، این سرزمین نیاز به یک تصمیم عاقلانه داشت.
***
به هنگام طلوع افتاب، کای اجازه نداد هیچ یک از خدمتکار ها که برای انجام کار های صبحگاهی میایند کیونگسو را ببینند. حتی حضور جیمان را نیز ممنوع کرد. پیرزن بیچاره بدجور دلشوره گرفته بود. فکر میکرد واقعا قرار است کیونگسو را از دست بدهد.
با رفتن خدمتکار ها سهون اجازه ورود خواست.
-بیا داخل
با ورودش کای را روی سکو دید در حالیکه مثل همیشه دستش روی زانو است و بر تشک لمیده.
تعظیمی کرد.
-من اماده ام سرورم.
-به محض اینکه جونگشین راهی کردیم اون رو هم خارج کن.
-اگر یک درصد بو ببرن که کیونگ...
-حتی اگر متوجه اش بشن اون فرار کرده. اون لحظه به بقیه اش فکر میکنیم. اون ها اونقدر قدرت ندارن که بخوان کاری انجام بدن.
کای اجازه نداد سهون بیشتر از این صحبت کند.
-بیا بیرون کیونگسو
کیونگسو درحالی که لباس های ساده داشت و روبنده زده بود از پشت ستون بیرون امد. فراق...
کای هرگز فکر نمیکرد روزی این کلمه این چنین برایش معنا شود. هرچند کوتاه و زودگذر اما او دل بسته و عاشق شده بود. عاشقی که برای نجات معشوقش درد فراق را نیز به جان میخرید.
کیونگسو به سهون خیره شد. به مردی که لباس رزم پوشیده. دور بازوانش چرم بسته و چکمه های بلند و گلدوزی شده ای به پا دارد. سهون، مرد قدرتمندی بود. مردی که شاید هزار برابر بیشتر از امپراط... به زبان نمی اوردش. هرگز امپراطورش را خار نمیکرد. نه حالا که دنیا را برایش معنا کرده بود. نه حالا...
سهون، فقط نقش یک خادم داشت. کسی که قرار بود کمکش کند تا بگریزد. اغوش های محبت امیز، کلمات پر از شور را رها کند و به سمت تنهایی کشیده شود. سرنوشت تلخی بود. چه برای سهون چه برای کیونگسو و چه برای امپراطوری کشوری به این بزرگی... جایگاه و مکان نمیشناخت به هرکس به یک اندازه درد می داد و او را هزار تکه می کرد.
-من کیونگسو رو به تو سپردم سهون
سهون به نشان وفاداری تعظیم کرد و کیونگسو طعم تلخ رفتن را چشید و پشت سرش روانه شد. هیچ کس نمی دانست غریبه ای که از اقامتگاه امپراطور این طور پنهانی خارج میشود چه غوغایی راه انداخته و چه قلب هایی به درد اورده.
هیچ کس نمیفهمید عطش تند عشق ان دو را... همه چیز پشت حاله ای از ابهام پنهان شده بود.
***
جلسه زنانه بود یا هر چیز دیگر... در هر صورت دزیره ملکه کشور، همسر اول امپراطور کل ان دورهمی را میگرداند.
این درحالی بود که سایر معشوق های امپراطور دور تا دور هم نشسته و به گلدوزی مشغول بودند.
-وضع دربار خوب نیست و شما فکر زیبایی خودتون؟
معشوق دوم که کمی تپل بود رو به ملکه کرد.
-سرورم شاید شما توجه امپراطور داشته باشید ولی همیشه این ماییم که در خفا هستیم.
-وضعمون خیلی خرابه
ملکه چشم چرخاند و مشغول ادامه کارش شد. معشوق هفتم که برایش رقیب قدری بود و میتوانست حتی جایگاهش را نیز از او بستاند به حرف امد و با نگاه تیزی به باقی زنان جمع نگاه کرد.
-امپراطور در فشار هستند خانم ها... از قضایا اطلاع دارید؟ هم رفتن برادرشون شاهزاده جونگشین هم زبون درازی سران کشور های دیگه.
نگاهش روی ملکه ثابت ماند و انگار میخواهد کنایه یا تیکه سنگینی بار ان زن کند گفت:
-البته ملکه حواسش کاملا به این موارد هست. قدرت این دربار روی ماست خانما. اگر میخوایم جایگاهمون محکم کنیم غیر از شلوار امپراطور چیز های دیگه ای هم وجود داره. همه ما که مثل ملکه صاحب قلب امپراطور نشدیم.
ملکه موهای بافت شده اش را به عقب راند و نیشخندی زد.
-زندگی و قدرت بانوان که به مردان وابسته نیست. ما در جایگاه خودمون هنر های بیشماری داریم که می تونه به مملکت کمک کنه. همچنین هوش و درایتی که توی امور داریم.
معشوق سوم که گلدوزی اش را تمام کرده بود رو به جمع گفت:
-روزی که به عنوان معشوق سلطنتی پذیرفته شدم. گل از گلم شکفته بود. اما امپراطور مثل پدرشان از زن بازی خوششان نمیاید.
معشوق سوم با بی حواسی گلدوزی اش را نشان ملکه داد.
-امپراطور عادت های فراوانی دارد. هنوز اسم هایمان را درست نمی دانند و هرطور که مایل هستند ما را صدا میزدند
گائون، معشوق سوم همینطور که به دست های ملکه خیره بود تا اشتباهاتش را درست کند گفت:
-درست می گویید. امپراطور هنوز طوری رفتار میکنند که انگار شانزده سال دارم.
معشوق هفتم خندید و نخ عوض کرد.
-جدا از ان ملکه را ایشا صدا میزنند.
مکثی کرد و ادامه داد.
-ان موقع که بدون اجازه اشان به بازار محلی رفتم. اب و غذایم را قطع کرده و سه شلاق به من زدند که دیگر بیرون نروم. ایشون چیزی نگفتند اما پدرم میگفت عفت زنانه ات را از دست می دهی...
معشوق هفتم با هیجان به سایرین نگاه کرد و گفت:
-می دانید که بعدش چه شد؟
معشوق دوم دست از گلدوزی برداشت و گفت:
-عادتشان است موقع اشتی کردن و عذرخواهی هم دعوا کنند. هیچ وقت مسقیم به زبان نمیاورند.
تمام زنان جمع خندیدند. ملکه لبخندی کمرنگ زد.
-یادم میاید هنگامی که به سفر رفتند برای عذرخواهی برایم چنگ اوردند و بعد از ان به بهانه چنگ دائم به اقامتگاه امدند.
زنان دیگر با حسادت خیره شدند و اهی کشیدند.
-شما چه مهره ماری دارید ملکه
معشوق دوم گفت:
-باور کنید یا نه یکبار هنگام انجام امور اداری به تالار رفتم. امپراطور همراه با خادمشان مشغول صحبت بودند. انقدر از بی توجهیشان خسته شده بودم که بدون توجه به خادم شروع به درواردن لباس هایم کردم.
گائون کنجکاوانه به معشوق دوم خیره شد.
-بعدش چه شد؟
-اهمیتی ندادند.
همه دست بر دهن گذاشتند و هینی کشیدند.
-باورمان نمیشود.
معشوق دوم با ناراحتی سری تکان داد.
-باید باور کنید. گاهی اوقات به زیبایی خودم شک می کنم.
ناراحتی زنان چندان دوام نیاورد چرا که ندیمه وارد شد و اعلام کرد که همه برای بدرقه برادر امپراطور باید به دروازه بروند. زنان گلدوزی های خود را رها کردند. روبنده هایشان را پوشیدند و رویی هایشان را نیز تن کردند. هرکس کفش های گلدوزی شده اش را پوشید. ملکه جلو قدم بر میداشت و معشوقه ها پشت سرش با متانت و قدم های سنگین حرکت می کردند.
جونگشین سوار بر اسب بود و ملکه مادر اشک میریخت. کای ایستاده بود. مقتدر و با صورتی درهم... دل تمامی ان زنان با دیدنش لرزید. او مرد انان بود؟
ملکه لبخند کمرنگی زد و سرش را پایین انداخت. هر هفت معشوق و ملکه برای ملکه مادر و امپراطور تعظیم کردند.
امپراطور لباس زرشکی رنگ تیره با خط های طلایی پوشیده بود. موهای کوتاهش به عقب رانده شده و دست هایش در پشت گره خورده بودند. گویا جنگ ابروانش افکار مشوش او را به نمایش میگذاشت.
پاهایش برهنه بود؟ جونگشین چطور میتوانست او را منتظر بگذارد. نگاه امپراطور خیره به برادر نبود. نگاهش در افق سیر میکرد و دلش نگران مرد خوش چهره ای که قرار بود با خادم روانه دیار دوری شود. افکارش به اینده سفر کرده و قلبش توسط کیونگسو روبوده شده بود.
تنها چیزی که از او باقی ماند جسم تو خالیای بود که برای بازدید بقیه به نمایش میگذاشت.
جونگشین از اسب پایین پرید روبروی برادرش تعظیم کرد.
-من ماموریت درست انجام می دم سرورم. از اینکه اینکار به من محول کردید ممنونم.
کای نیم نگاهی به او کرد اما همچنان اخمو بود. اهی کشید.
-منتظر نمون مادر، فقط بغلش کن.
ملکه مادر سمت شاهزاده شتافت و همینطور که اشک صورتش را خیس میکردند پسرش را بغل کرد.
همسر شاهزاده نیز گوشه ای ایستاده بود اما برخلاف ملکه مادر گریه نمیکرد. بلکه بچه در بغل داشت و از چشمانش نگرانی میبارید. جونگشین پسرش را بوسید و سوار بر اسب شد.
کاروان حرکت کرد و خیال همه را اسوده ساخت. کای با دیدن پسر جونگشین در بغل همسرش دلش هوای ولیعهد کرد.
-ایشا
ملکه خرسند از صدا شدنش سمت امپراطور که بر تخت روان مینشست رفت.
-اتفاقی افتاده؟
-ولیعهد اماده کن
ملکه لبخند زد و سر تکان داد. همسر شاهزاده سمت ملکه امد و تعظیم کرد.
-از اینکه شما رو میبینم خوشحالم
ملکه پسر کوچک را بغل کرد. دماغش را بوسید و باعث خنده کودک شد.
-بهت تبریک میگم. همبازی خوبی برای ولیعهد خواهد شد.
صدای فریادی از دور شنیده میشد. چه کسی میتوانست اینطور در قصر رعشه بیاندازد جز شاهزاده سر به هوا پارک چانیول؟
شاهزاده همراه با ندیمه اش پا تند کرد تا به مراسم برسد اما گویا دایی اش رفته بود.
کای به حمال ها اشاره کرد تا تخت را بر زمین بگذارند. چانیول به محض رسیدن نفس عمیقی کشید و زانوانش را گرفت. ملکه مادر اخمی کذایی کرد.
-چانیول! این چه طرز رفتاره؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟
کای لبخندی زد.
-کاریش نداشته باش مادر
ملکه مادر پشت چشمی نازک کرد.
-همین کار های شما چانیول ر
-ساکت باش
ملکه مادر جمله اش را خورد و برای اینکه جلوی سایر معشوقه ها بیشتر خورد نشود سرش را پایین نیانداخت و فقط قدمی به عقب رفت. چانیول برای مادربزرگش ابراز ناراحتی کرد و سر تعظیم فرود اورد.
-چانیول، نیاز نیست نگران باشی
چانیول نگاهی به دایی اش کرد. دایی که برایش پشتیبان بود، الگو بود یک کلام... همه دنیایش. ارزو میکرد روزی مانند او شود. همانقدر مقتدر همانقدر زیبا همانقدر نجیب...
-من...من متاسفم سرورم. دیر این موضوع متوجه شدم. چرا که...چرا که
چرا که قبل از ان مرد غریبه را دید. چرا که خادم را سوار بر اسب و کوله به پشت دید. سوال های زیادی داشت تا از دایی اش بپرسد. برای همین دیر کرده بود.
حمال ها تخت روان را بلند کردند. بعد از رفتن امپراطور چانیول به سرعت کنار ملکه رفت. کم کم معشوقه ها نیز پراکنده شدند چرا که محفل گلدوزی بدون ملکه صفایی نداشت. زنان به حرمسرا بازگشتند و ملکه نیز به اقامتگاه رفت تا ولیعهد را از دایه بگیرد.
حالا که هیچکس نبود چانیول فرصت داشت از دل ملکه مادر در بیاورد و بگوید چقدر قدردان اوست.
-برو چانیول من عذرخواهیت قبول میکنم.
چانیول پا به پای ملکه مادر راه افتاد.
-من بخاطر رفتار و گفتارم ازتون عذر می خوام واقعا نمیخواستم ناراحتتون کنم.
-نیاز نیست بخاطر چیزی که تقصیر تو نیست نگران یا ناراحت باشی. دایی ات درگیری های زیادی دارد سعی کن برایش چندان مشکل نتراشی. خودت که او را میشناسی عزیزم.
چان لبخندی به پهنای صورت زد انقدر زیبا که چال گونه هایش نمایان شدند.
دستان ملکه را گرفت و بر رویش بوسه زد.
-پسر عزیزم... لطفا این لباس های زنانه را هم کنار بذار.
چانیول نگاهی به لباس هایش انداخت و لبخندش کمرنگ شد.
-عا درست میفرمایید سعی میکنم
ملکه مادر به اقامتگاه رفت و چانیول تنها ماند. با یک سوال بزرگ در ذهنش... خادم و ان مرد غریبه روبنده پوش به کجا رفتند.
دخالت کار درستی نبود مخصوصا برای او که از اوضاع قصر خبر داشت و دوست نداشت ان موج منفی دامن خود و خانواده اش را بگیرد. یک شایعه میتوانست دیدگاه ها را تخریب و یک خانواده را از بین ببرد. چه بسا همین یک کلاغ چهل کلاغ ها شایعات را به یقین تبدیل کرده و به خوردت می داد.
پس لب به کلام باز نمیکرد. انچه را دیده و شنیده بود به زبان نمیاورد. صبر میکرد تا زمان مناسب از ادم درستی سوال بپرسد. لب هایش را تر کرد و به ندیمه منتظر خیره شد.
-به نظرت امپراطور امروز برای من وقت داره؟
ندیمه لبخند زد و با مهربانی گفت:
-ایشون همیشه برای شما وقت داره شاهزاده
باید از ایشان چیزی درخواست میکرد.
***
اقامتگاه خالی بود، نبود کیونگسو و ندیدنش روی سکو ان هم در حال شیطنت کردن حالش را بد میکرد. شاید زمان خوبی بود تا با خانواده اش وقت بگذراند. به سهون امید داشت. به اینکه... به اینکه او مراقب کیونگسو است.
حالا که سهون نبود... پدر سهون، خادم امپراطور سابق اینجا امده بود تا جان بر کف باشد و نیاز های او را برطرف کند. پدر سهون خبر نداشت سهون غیر امور اصلی کار های دیگری هم میکند. سهون او را میبوسید. به او عشق می داد و هر روز بیش از روز قبل قلبش شکسته تر میشد. افکار مزخرف را از سرش دور کرد. دستانش را بالا برد تا خیاط اندازه اش را بگیرد. لباس هایش کهنه شده بودند.
بعد از اندازه گیری روی سکو نشست. لیستی از درخواست ها به دستش دادند. پای همیشه برهنه اش در تشت زرین قرار گرفت. تشت مخلوطی از شیر و عسل بود. عسلی که ذره ذره با دست به پاهای کشیده اش مالیده شده و ورز داده میشد.
درخواست نامه یک کتاب دینی بود. مرجع سوالاتی که از خدای ایکوالا میشد. یه پاسخ نامه جامع به تمامی این سوالات و کای وظیفه داشت هر ازگاهی برای برطرف ساختن نیاز های فکری و سوال های سرش ان را بخواند.
سبک سنگین کند و تصمیم بگیرد. پدر سهون همچو سهون ماهر بود. یا شاید سهون هنرش را از پدرش فرا اموخته. شست شوی پا که تمام شد پاهایش را خشک کردند.
-به اقامتگاه ملکه میریم
خادم پیر تعظیم کرد. هرچند برای مهره های فرسوده کمرش چندان خوب نبود. اما ادای احترام به امپراطور واجب و خادم بدون هیچ چشم داشتی انجامش میداد.
مسیری را پا برهنه رفت. راهرو هایی که فرش شده بودند و توسط خدمتکار ها هرروز و هر روز تمیز میشد. هرکس به قصر میامد با جوراب اینجا و انجا میرفت.
تخت روان راه اقامتگاه ملکه در پیش گرفت. میتوانست شبی را بدون سهون سر کند؟ بالاخره که ملکه از همه چیز با خبر بود. نیاز بود با او صحبت کند و از درد دل بگوید یا شاید همه چیز باید در صندوقچه سینه اش میماند. خسته و کلافه بود و نیاز به همدم داشت. همانی که به خوبی به سخنانت گوش می دهد و کلامی به زبان نمیاورد. برای کای ملکه جدا از وظایف همسری چنین شخصیتی داشت. کسی که می توانست به راحتی به او اعتماد کند و بداند سخنانش هرگز درز نخواهد کرد.
صدای خنده کودک میامد. کای ناخوداگاه از شنیدن صدای فرزندش لبخند زد. ورودش اعلام شد. ملکه از جا برخواست و تعظیم کرد.
-خوش اومدید سرورم.
ندیمه نوزاد را به پدرش داد. کای خندید و با پسر بازی کرد.
-پسر من. پادشاه قدرتمند اینده حالش چطوره؟ هومم؟ بابایی رو دوست نداری؟
نوزاد را بالا و پایین کرد تا اینکه بچه به گریه افتاد. کمی شوکه شد که چه کار اشتباهی انجام داده. ملکه بلند شد و ولیعهد را گرفت. پریشانی اش را دیده بود.
-نگران نباشید سرورم ولیعهد گشنه هستن.
کای بر روی تخت کنار همسرش نشست و با دقت به او که سینه اش را در دهان ولیعهد گذاشته خیره شد. نزدیک تر رفت و همسرش را بغل کرد. قاب یک خانواده رویایی را ساخت. او، همسر و پسرش و دنیایی که مال ان سه نفر بود. اما چرا... چرا حس خوبی نداشت. چرا ته ته قلبش نگران کیونگسو بود. کیونگسویی که شاید برای همیشه گریخته.
سه روز تا دیدن دوباره مقامات فرصت داشت. سه روز طاقت فرصا...
نگاهش به همسرش افتاد. ان زن زیبا، لب های درشت و بینی کوچک و چشم های درشتش. موهایی که به زیبایی تمام بافته شده بود. زنی به درک و والایی او در دیار ایکوالا یافت میشد؟ قطعا جواب خیر بود. هیچ کس چون او با سیاست عمل نمیکرد.
چانه اش را گرفت و سرش را سمت خودش برگرداند و روی لبانش بوسه زد. عمیق... پر از حس نیاز... عطش سرکوب شده...غم!
خدمه خجالت زده برگشتند. نیاز به رعایت حریم بود. طعم لب های ملکه مثل کیونگسو نبود. قلب کای به درد امد... باید باز هم امتحان میکرد. ان مزه و شکل لب خاص. در چه کسی میتوانست باز همان طعم و شکل را ببیند؟
از ملکه جدا شد
-برید بیرون.
خدمه به خارج از اقامتگاه هدایت شدند.
-ولیعهد رو هم ببر ندیمه
ندیمه پیر نوزاد را گرفت و اقامتگاه را ترک کرد. ملکه به همسرش نگاه کرد. نگاهی از رنگ اعتماد.
-چیزی شده جونگین؟
جونگین ملتسم به او خیره شد.
-برام چنگ بزن
ملکه به چشم هایش خیره شد. انگار در ان رنگ و گردی ها دنبال چیزی میگردد. ان تحول از کجا نشئت می گرفت؟
لبخندی خجل زد و انگار به خاطرات خیلی دور فکر میکند گفت:
-هر وقت مشوشی ازم میخوای چنگ بزنم و در اخر باهام عشقبازی میکنی.
کای با نگاهی پر از تحسین به همسرش خیره شد.
-دوستش نداری
-من عاشقشم اما از کم بودن ان لحظات غرغر میکنم.
-میخوام باهات حرف بزنم. احساس میکنم چیزی روی سینه هام سنگینی میکنه.
کای سرش را روی پاهای ملکه گذاشت و روی تخت دراز کشید.
-امپراطور قوی ایکوالا اینطور پریشون به نظر میاد؟
کای به چهره همسرش نگاه کرد.
-اخرین باری که اینطور باهم حرف زدیم کی بود؟
ملکه بدون وقفه پاسخش را داد. انگار تمام ان خاطرات را در زندان ذهنش حبس کرده، مبادا از دستشان بدهد.
-دوران جنگ
-زمانی که به تازگی به همسری من برگزیده شده بودی و من ولیعهد بودم.
-درسته، زمانیکه بخاطر بی کله بودن و رفتنتون به جنگ شب و روز گریه میکردم. یه بانوی جوان احساسی
-الان اینطور نیستی؟
-باید بگم به رفتار ها و تصمیماتتون عادت کردم. من از زندگی ای که بهم هدیه دادید راضی هستم.
-باعث خوشحالیمه
ملکه در دل اهی کشید. نباید از دخترش حرفی میزد نه الان که میدانست سرورش بیش از هر زمان دیگری به او نیازمند است.
چند لحظه بعد خدمتکار جوان و ریز نقشی چنگ گرانبها را اورد و جلوی ملکه قرار داد.
ملکه از جایش بلند شد و دستانش تار های چنگ را لمس کرد. کای همینطور روی تخت دراز کشیده، چشم هایش را بسته و به چنگ گوش فرا میداد.
" -چطور هنوز نکشتیش امپراطور؟ این یعنی تمام اون شایعات واقعیت داشتند. همخوابگی با مرد ها... نکند با خادم هم...
از جایش بلند شد و سمت ان مرد هجوم برد.
نگهبانان کیونگسو را در حالی که همه جای بدنش سیاه و کبود بود برهنه جلویش اوردند.
-هنوز هم تن و بدنش برات جذابه سرورم؟
-حرومزاده..."
صدای چنگ اوج میگرفت. هر رها شدن تار چون شلاقی بر قلبش فرو میامد. عرق کرده بود.
ملکه نگاهی به همسرش انداخت. وقتی او را نشسته و با چشمانی سرخ دید وحشت کرد.
-حالتون خوبه؟
کای نگاهش را به ملکه داد. بیاد اورد کجا هست و هنوز هیچ یک از کابوس هایش به واقعیت نپیوسته. هنوز زمان زیادی از رفتن کیونگسو نگذشته بود که اینطور کلافه به نظر میرسید.
اشاره کرد تا ملکه سمتش بیاید.
-امشب بیش از روز های دیگه بهت نیاز دارم.
از جایش بلند شد و شروع به باز کردن دکمه های لباسش کرد. ملکه هنوز ترسیده بود. به رفتار های پر از تنش کای خیره شد. مچش را گرفت.
-نفس عمیق بکشید.
سینه اش پر تلاطم بالا و پایین میشد. اگر اتفاقی در مسیر برایش میافتاد. لب هایش را تر کرد و از درون گازشان گرفت. سهون جنگجوی خبره ای بود. نگاهی به ملکه اش کرد. به زنی که با چشمانی نگران که فاصله ای با خیس شدن نداشت به او نگاه میکرد.
-نرو، وقتی بیش از هرچیز دیگه ای بهت نیاز دارم. من راز تو رو هرگز فاش نمیکنم جونگین. میدونم اون پسر دوست داری. میدونم عاشقشی. قرار نیست هیچ وقت بخاطرش تهدیدت کنم. اون اسلحه مقابلت قرار نمی دم. فقط جونگ پیشم بمون. حالا بیشترین نیاز بهت دارم. دارم تکه تکه میشم. درونم ویرون شده.
دست هایش به پایین سر خوردند و اولین قطره اشک به گونه سلامی کرد و فرو افتاد.
-من قبل از هر چیز یه زنم، کسی که جدا از مقام و پول به بچه هاش نیاز داره. من یه مادرم جونگ... برام مهم نیست اگر اونقدر برات خوب نیستم ولی جونگ من نمیتونم از بچه هام که بدون محبتی از سمت تو بزرگ میشن بگذرم. بخاطر اون ادم می تونی من نادیده بگیری ولی پسر و دخترمون نه!
قبل از انجام هرکاری به این فکر کن که فقط تو نیستی؛ زندگی من و بچه هات هم به تصمیمات تو بستگی داره.
واقعیت مثل پتکی روی سر هایش فرود امد. این همه مدت از همه چیز غافل بود؟ روی زانوانش فرود امد و همسرش را در اغوش گرفت. تمام بی محبتی هایش را پوشانده بود ولی جونگین خودسر عمل کرد. فراموش کرده بود کوچیکترین اشتباهش زندگی خود و خانواده و هزار برابر مهم تر مردم را نیز در بر میگیرد.
دزیره سرش را روی شانه های همسرش گذاشت و قطرات اشک مروارید مانندش که تا بحال در گنجینه سینه اش محافظت شده بودند لباس ابریشمی همسرش را خیس کردند. به پارچه های لباس چنگ زد و هعق هعق هایش بلند شد.
کای به ارامی کمر همسرش را نوازش کرد. کمری که با موهای بلند و گیپوری که ان را پوشانده بود محافظت میشد. دست هایش موهای همسرش را لمس و نرمی ان را احساس کرد.
-اروم باش ایشا؛ من هیچ وقت به شما پشت نمیکنم.
-تو جدا از امپراطور بودن یه پدری جونگین.

________________
قهر بودماا بدم قهر بودم ولی ذوق داشتم زودتر این پارت اپ کنم نظراتتون بخونم.
خدایی دست خودم بود هر روز اپ می کردم
ولی بچه های خوبی نیستید
ایکوالا رو خیلی دوستش دارم....

IQUELAWhere stories live. Discover now