part13

621 153 26
                                    

سهون لب گزید و انگار کلمات به گلویش چنگ می زنند تا بیرون نیایند گفت:
-اخیرا خیلی از من دور می کنید و پسم می زنید.
شلوار را به پای سرورش کرد که نگاهش به موها خورد.
-سرم شلوغه سهون خودت که برنامه های من داری
در دلش به حال خودش خندید. انتظار چه جوابی داشت.
-اما سرورم قبلا هم به همین اندازه مشغول بودید ولی من رو فراموش نمی کردید.
سهون شانه گران قیمت را برداشت و موهای سرورش را به عقب هل داد.
-داری بازخواستم میکنی؟
-البته که نه
کای حالا لباس به تن داشت؛ با اخم به سهون نگاه کرد و منتظر شد.
-پس دلیل این حرف ها چیه؟
سهون دست هایش را مشت و فکر های اضافی را به پشت ذهنش پرتاب کرد. جسارتش را جمع کرد. تا کی میخواست در خودش بریزد و سکوت کند. غمگین، ناراحت و عصبی بود و دوست نداشت این حس یک طرفه باشد!
-شما تمام وقتتون برای اون رعیت زاده می زارید. حتی نمی زارید لباستون تعویض کنم باهاتون حرف بزنم و عملا نادیدم میگیرد. مگر بهم نگفتید دوستم دارید؟ من ادمم خسته می شم و نمی تونم تحمل کنم.
سهون هم به اندازه کای عصبانی و خشمگین بود. از مجازات نمیترسید فقط میخواست حرفش را بزند و خود را اینطور ارام کند. قصد دیگری نداشت. دلخوری هایش در سینه زیاد شده بود و بالاخره در این زمان به بیرون شلیک شد.
-جایگاهت چیه سهون؟
سهون چشم هایش را چرخاند.
-من خادم سلطتنتی و معشوق پنهانی 13 امین امپراطور ایکوالا کای هستم
-و وظیفه ات چیه؟
-برطرف نیاز...
با عصبانیت به کای خیره شد. کارد می زدی خونش در نمی امد.
-درسته، جایگاه تو همینه سهون نه بیشتر نه کمتر
کای خواست از اقامتگاه خارج شود که سهون مقابلش ایستاد.
-تمام مدت اینطور با قلبم بازی می کردی که حالا من اینطور پس بزنی؟ این تویی؟ همون ادم معصوم؟ من چه ظلمی به تو کردم که لیاقتم این باشه.
کای پایش را زیر پای سهون برد و با ضربه ای به شانه اش او را پخش زمین کرد.
-عشق تو یکطرفه بود و من بهت محبت کردم. گِلِگی چی رو از من میکنی؟
کای از اقامتگاه خارج شد و سهون را تنها گذاشت. اشک گونه های برفی اش را خیس کرد و هعق زد. واقعیت تلخ بود. تلخ تر از چیزی که فکر میکرد. از خودش و احساس رقت انگیزش متنفر بود. حتی اگر کیونگسو وجود نداشت باز نفر سوم دیگری بالاخره توجه سرورش را به خود جلب میکرد. سهون ساده بود. ساده و احمق!

شور و اشتیاق وصف نشدنیای برای سوارکاری داشت. به کیونگسو قول داده بود تا از تخت روان استفاده نکند. در نهایت هر دو سوار اسب شدند. اسب سفید برای کای و اسب سیاه برای کیونگسو شد. اسب سفید کم پیدا بود. ان را غرامت گرفته بودند. غرامت جنگی پدرش... کره اسب سفیدی که در کودکی به او داده شد.
-از اینجا تا جنگل زار؟
کیونگسو سرش را به چپ و راست تکان داد.
-نمی تونیم از بین مردم رد بشیم. اسیب می بینند.
خدمتکار سایه بان بزرگی بالای سر کای نگه داشت. سایه بانی سنگین که کنترل کردنش زور بازو میخواست. به خدمتکار اشاره کرد تا سایه بان را ان سمت ببرد و بالای سر کیونگسو بگیرد.
-راه میانه هم هست...
کیونگسو اهی کشید و با خنده نگاهش را به کای داد.
-بیاید فعلا تا جنگل زار اسب ها رو گرم کنیم.
محافظ شخصی امپراطور و چندین سواره نظام پشت سرشان با فاصله معینی یورتمه رفتند. دروازه های قصر باز شد و اسب ها نیز به دل شهر زدند. نگاهش بین مردم می چرخید. مردم از ترس سریع کنار می کشیدند. پایتخت همیشه شانس دیدن امپراطور را داشت. برخلاف شهر ها و ایالت های دیگر.
-از این دید مردم ندیده بودم.
کیونگسو نگاهش را به امپراطورش داد.
-از چه دیدی؟
-اینطور نزدیک...
کیونگسو سری تکان داد و به جلوتر رفت. کای کمی کمردرد داشت اما سعی می کرد صاف و ایستاده سوارکاری کند. صدای جیغی بین جمعیت شنیده شد و باعث شد سواره نظام همگی گارد بگیرند و پیاده نظام شمشیر بکشند. زنی از میان جمعیت به سمت اسب های سلطنتی دوید. زنی با موهای بلند و ابرو های کشیده و پرپشت. شباهتش به کیونگسو نظیر نداشت. کای به سرعت شناختش. او لاریسا بود.
-اون زن بگیرین
گونگ یو سراسیمه چرخید تا لاریسا را پیدا کند. هنگامی که صدای شیونش را شنید پا تند کرد. اسب های سلطنتی ان طرف بودند. دلش لرزید. نکند لاریسا بلایی سر خودش میاورد. به سمت زن رفت و او را از پشت گرفت. سرباز ها سمتشان شمشیر کشیدند.
-چیزی نیست چیزی نیست مریض اینکار ها دست خودش نیست.
نگاه لاریسا بر کیونگسو بود. برادر عزیزش. او زنده بود... چهره اش هیکلش همه چیزش به کیونگسو شبیه بود. نمی توانست کس دیگری باشد. امکان نداشت. زمزمه های گونگ یو پشت گوشش ازارش میداد. او دیوانه نبود. کیونگسو دقیقا روبرویش بود و ان ها نمی دیدنش. گونگ یو جلوی دهانش را گرفت وگرنه صدایش میزد. چرا کیونگسو نگاهش نمیکرد؟! رویش را برگردانده بود و با امپراطور حرف می زد. ترسیده بود... از چی از خواهرش؟
کیونگسو ترسیده بود. به محض شنیدن جیغ سرش را برگرداند سمت کای و چشمانش را محکم روی هم فشرد. قصد جانش را کرده بودند. شاید هم سوقصد به امپراطور بود. نمی خواست کای را از دست دهد. اسب را به سرورش نزدیک تر و دستانش را باز کرد تا از هر خطری او را دور نگه دارد. محافظ شخصی سمت کای امد تا گزارش دهد. کای ابرو درهم کشید.
-چه اتفاقی افتاده
-یک زن دیوونه بودن سرورم همین.
کیونگسو نفسش را صدا دار رها کرد.
-خوب شد اتفاقی نیوفتاد.
کای لاریسا را شناخته بود برعکس کیونگسو که حتی نگاهی به ان زن نیانداخت.
-اون زن بگیرید و ببرید سیاه چال
محافظ تعظیم و به زیر دستانش دستور سرورش را ابلاغ کرد.
کیونگسو لبش را گاز گرفت و به سربازان که زن را به زور میبردند خیره شد. زن روبنده پوش و مردی که از پشت با چشم های غمگین او را می پایید. 
-زیاده روی نیست.
-هر کسی که بخواد بهت اسیب بزنه از بین می برم کیونگسو
-از کجا فهمیدید میخواد به من اسیب بزنه؟
-باهام رسمی حرف نزن
خوب قضیه را پیچانده و از جواب طفره رفته بود.
-باشه کای
کای لبخند زد.
-اسمم غلیظ تلفظ میکنی
-پس دیگه صدات نمی زنم.
افسار اسب را کشید و سرعتش را بیشتر کرد. کای بلند خندید و دنبالش رفت.
نزدیک جنگل زار هر دو ایستادند. مناطق انتخابی خانواده سلطنتی کاملا خلوت بود. اسب ها شیهه کنان ایستادند.
-از اینجا مسابقه می دیم.
کای نگاهی به انتهای جنگل و مسیرشان انداخت.
-انتهای جنگل درخت بزرگیه که برگ های سوزنی شکل داره. اون نقطه پایان ماست.
کیونگسو سرش را تکان داد و هر دو با ضربه زدن به پهلوی اسب هایشان تاختند.
مسافت زیادی نرفته بودند. کای جلو تر از کیونگسو بود و کیونگسو دائم به اسب برای تند تر کردن سرعتش ضربه می زد. فاصله اشان به حداقل رسید که به یکباره کای از روی اسب به پایین پرت شد.
کیونگسو اسب را نگه داشت. سرباز های همراه به سرعت به سمت امپراطورشون دویدند. اسب بلندی بود. کیونگسو نمی توانست از رویش پایین بپرد. محافظ سمتش امد و دستانش را گرفت. می دانست این مرد چقدر برای سرورش مهم است. سمت کای دوید.
-حالت خوبه؟
کای سرش را تکان داد و سعی کرد بلند شود که درد جانکاه کمرش به سراغش امد. بالا و پایین شدن روی اسب به کمرش اسیب زده بود.
-چرا اینطور شدی اخه
سرباز ها با کمک هم سرورشان را بلند کردند. نمی توانست درست بایستد. کیونگسو به سرعت زیر بغلش را گرفت.
محافظ سوار بر اسبش شد و سرباز ها کای را در اغوش محافظ قرار دادند تا او را به قصر برساند.
***
کیونگسو اشفته حال بود و دائم خودخوری می کرد. به محض اینکه به قصر رسیدند. کای را روی تخت قرار دادند. سهون سراسیمه به اقامتگاه امده بود. پزشک سلطنتی را خبر کرده بودند. ملکه گوشه ای ایستاده و گریه می کرد و ملکه مادر نفرین های بی شمارش را روانه این و ان می کرد. تمام این مدت کیونگسو به خاطر ازدحام داخل حمام به سر می برد و استراغ سمع می کرد.
اوضاع بدی بود و همه نگران بودند. جونگشین هم در ان میان حضور داشت.
-اخه چرا اصلا به فکر سلامتی خودتون نیستید الان موقع اسب سواری بود؟
ملکه مادر غر غر کرد و نگاه تیزش را به عروس گریانش داد.
-طوری گریه می کند انگار شوهرش را از دست داده.
کای داشت کلافه می شد. صورتش زخم و دستش بخاطر افتادن از روی اسب اسیب دیده بود.
-برید بیرون!
با تحکم و بلند این را گفت. پزشک سلطنتی خمیده سمت حضار داخل اقامتگاه برگشت و از  تک تکشان درخواست کرد اتاق را خالی کنند.
-سرورم به پشت برگردید.
سهون سمت کای رفت و او را به پشت برگرداند و لباسش را دراورد. پزشک شصتش را ارام روی هر مهره قرار میداد و در اخر مهره پایین کمر صدای سرورش را بلند کرد. پزشک ان ناحیه را با روغن مرغوب چرب کرد و با کمک سهون پارچه سفیدی را محکم دورش بست.
-هر روز این کار انجام بدید. ماساژ و چرب کردن فراموش نشه سرورم.
پزشک اتاق را ترک کرد و سهون به سرعت مشغول گذاشتن دوا بر روی زخم های صورت و بازوی سرورش شد.
-از دستم ناراحتی؟
سهون غمگین بود.
-چرا مراقب خودتون نبودید. بهتون گفتم قبلش به حمام برید تا عضلات گرفته اتان باز شود.
-عجله داشتم.
-برای سوارکاری با اون مرد اینطور اسیب دیدید؟ ارزشش را داشت؟
سهون به چشم های کشیده سرورش خیره شد. حتی موهایش هم بهم ریخته به نظر می امد.
-باهام قهری که اینطور حرف می زنی؟ مگه نه؟
کای همینطور که دراز کشیده بود دست سهون را بین دستانش گرفت.
-نگران من نباش سهون؛ اینطور خودت ازار نده.
سهون بغض کرده بود و ادای کلمات برایش سخت به نظر می امد.
-اگر شما اسیب ببینید من می میرم سرورم
کای دستان سهون را نوازش کرد و سعی کرد به او ارامش بدهد.
صدای باز شدن در حمام امد و کیونگسو به ارامی بیرون امد. همه حرف ها را شنیده بود و چشمانش سرخ به نظر می امد.
کای نگاهش را به او داد و سهون سرش را پایین انداخت.
-متاسفم
کیونگسو با بغض این را گفت. سهون به سرعت دستش را از دستان سرورش دراورد.
-من رفع زحمت میکنم
کیونگسو فرصت نکرد چیزی بگوید چرا که سهون به سرعت بیرون رفت. کای خواست تکان بخورد که از درد چشمانش را بست. قلب کیونگسو در سینه میکوبید.
-گریه نکن سو
-متاسفم
-بهت میگم گریه نکن.
-بخاطر من این بلا سرتون اومد.
کای نیشخند زد.
-ملکه الان بهتره.
کیونگسو نفس عمیقی کشید.
-الان موقع مسخره بازی نیست
-مگر به خاطر اون گریه نمیکنی؟
-مگر ایشون گریه می کردند؟
کیونگسو با ابرو های بالا رفت و چشم های درشت پرسید.
-فکر می کردم بخاطر اون
-تو دیوونه ای
کای باز خندید
-تو اولین نفری هستی که امپراطور کشور دیوونه خطاب میکنه.
کیونگسو به ارامی گوشه تخت نشست. کای برهنه و تنها پوشش بالا تنهاش همان پارچه سفید بود.
-خیلی درد داری؟
-اره
-مع
-تمومش کن نیازی بهش نیست.
-سهون... چرا اینقدر بهم ریخته بود.
کای اهی کشید.
-این مسائل به تو مربوط نیست کیونگسو
کیونگسو لبش را تر کرد.
-می تونم کنارت دراز بکشم؟
-میشه توی بغلم دراز بکشی؟
-چرا اینقدر لوسی؟
-چطور به امپراطورت میگی لوس؟
-چطور تا قبل از این اینقدر ازت می ترسیدم؟
-هنوز هم باید از من بترسی
-سرورم شاهزاده چانیول اینجا هستند.
بازی سوال با سوال جواب بده اشان تمام شد. کیونگسو شاهزاده را ندیده بود خواست از روی تخت بلند شود و ادای احترام کند که کای مچش را گرفت و او را نشاند.
-اون جوون تر از توعه
-مقامشون از من بالاتره سرورم
-تو معشوق امپراطوری... مقامی بالاتر از این؟
کیونگسو می توانست اعتراف کند بدجور از حرف های کای خوشش امده. طولی نکشید که پیکر بلند چانیول نمایان شد.
-دایی!
چانیول متوجه فرد غریبه کنار دایی اش نشد چرا که مثل پرنده فراری از قفس سمت دایی اش پرواز کرد.
-تو یه احمقی یه احمق به تمام معنا
قبل از همه این ها کیونگسو کای امپراطور خشن، زورگو مستبد و بی رحم تلقی میکرد. اما هرگز حتی در مخیلش نمی گنجید پسر بچه ای بخواهد اینطور خطابش کند.
کای اخمی کرد.
-چانیول!
چانیول نگاهش را به مرد غریبه گوشه تخت داد و فهمید اشتباه کرده به سرعت تعظیمی کرد.
-متاسفم سرورم.
او واقعا نمی خواست دایی اش را از خودش شرمنده کند. بهرحال تمام قدرتی که داشت همه و همه اش از جانب دایی اش بود.
کیونگسو تصورات قبلش را پاک کرد بهرحال او امپراطور بود و هنوز ابهت داشت.
چانیول مرد را نمی شناخت و هیچ ایده ای از اینکه او کیست نداشت. اینکه اینطور راحت کنار دایی اش روی تخت نشسته و یا دایی اش مچش را محکم گرفته حس حسادت به او منتقل می کرد. احساسی که بخواهد سر ان فرد فریاد بزند. چرا که متوجه بود ان ادم چقدر برای دایی اش مهم است و دایی اش بخاطر رفتارش او را سرزنش کرده.
بهرحال چانیول چاره ای نداشت. لباس های ان فرد همه اشرافی به نظر می امدند و اینکه حتی برای احترام به او بلند نشده نشان میداد فرد بلند مرتبه ای و جایگاهش حتی از او بیشتر است.
-سرورم چرا مراقب خودتون نبودید؟ می دونید که کل دربار اشفته و ناراحت اند.
کای می توانست بخاطر این لحن چانیول تا اخر عمر بخندد. اینکه او اینطور جدی حرف می زد واقعا برایش جای تعجب داشت.
-فردا امپراطوران پنج کشور برای مذاکره با ما به اینجا میان و شما خودتون به تخت گرفتار کردید
کای به کلی فراموش کرده بود. هم صحبتی که وزیر خزانه با او داشت و هم مذاکره فردا. مانده بود چرا سهون هیچ حرفی از مذاکره به او نزده. حتی یک یاداوری کوچیک
-کیونگسو، چانیول برید بیرون
کیونگسو بی درنگ بلند شد اما چانیول من منی کرد. مردد بود.
-مراقب خودتون باشید
هر دو پسر تعظیم کردند و از اقامتگاه بیرون رفتند.
کیونگسو نمی دانست باید کجا برود. هیچ جای قصر را جز اقامتگاه سرورش نمیشناخت. برای همین گوشه ای ایستاد تا سر و کله جیمان پیدا شود.
-شما کیونگسو هستید؟
نگاهش را به شاهزاده چانیول داد. پسر زیبا با اندامی زنانه...
-درسته شاهزاده
-اگر بی احترامی نباشه می تونم بپرسم مقامتون چیه؟
کیونگسو واقعا حرفی نداشت... به راستی چه جایگاهی در قصر داشت؟ معشوق پنهانی؟ او حتی لیاقت کلام معشوق را نداشت چرا که یکبار هم با امپراطور عشق بازی نکرده بود.
با ورود کسی چانیول چشم انتظار از منتظر ماند خسته شد.
-شاهزاده بهتره مهمانمون رو کمی تنها بذارید.
سهون، ناجی همیشگی کیونگسو بار دیگر او را نجات داده بود. برای لحظه دو پسر بهم خیره شدند.
-جیمان پیش بقیه خدمتکار هاست کیونگسو می تونی بری اونجا
خواست داخل شود که مکثی کرد و برگشت.
-سعی کن با کسی دهن به دهن نشی. فراموش نکن که توی واقعی، مردی...
کیونگسو خواست حرفی بزند ولی قبل از ان سهون وارد اقامتگاه شد و زمان از دستش رفت.

دیدید بچم سهون چقدر مظلومه
کای هم چه سری برای کیونگسو خودش فنا داد 😂
شرط ووت برای پارت بعد هفتاد

IQUELAWhere stories live. Discover now