سهون احساس می کرد دنیا دور سرش می چرخد. ملکه از قبل به او هشدار داده بود. از همان موقع دلش شور می زد و حالا کابوس هایش داشت به واقعیت تبدیل می شد.
چرا... چرا دنیا اینقدر به ان ها سخت می گرفت. اگر بلایی سرش می اوردند سهون هرگز فرصت نمی کرد از او عذرخواهی کند. سعی کرد قوی بماند و نقشه ملکه را انجام بدهد. نباید متزلزل می شد.
-باید حرکت کنیم.
کیونگسو به نقطه نامعلومی خیره شده بود. سهون دستش را روی شانه های او گذاشت تا به خود بیاوردش. کیونگسو ارام نجوا کرد.
-داره چه اتفاقی می افته سهون؟ چ...را...چرا امپراطور باید دزدیده بشه؟
کیونگسو ملتسم به سهون نگاه کرد.
-جنگ شروع شده. متاسفم
اولین قطره اشک از چشم های کیونگسو پایین چکید. کیونگسو زیاد گریه نمی کرد ولی الان عزیز ترین کسش ربوده شده بود. قلبش داشت در سینه منفجر می شد و بغض راه تنفسش را بسته بود. ادامه داد:
-چرا تمام اتفاق های بد باید پشت سر هم و برای اون بیوفته؟ کم سر مرگ تو و فدا کردن پسرش زجر نکشید که حالا هم باید مسئولیت یک جنگ رو قبول کنه؟ اونا چیکارش می کنن سهون؟ حالا که قلبش به اندازه کافی پر از درده میخوان جسمش رو هم زخمی و نابود کنن؟
قطره های اشک کم کم صورت کیونگسو را تر کرد. دست خودش نبود... حتی برایش مهم نبود جلوی سهون ضعیف به نظر می رسد.
-خادم. میشه بهم بگی همه چیز یه دروغ محضه؟ من... خودم گم و گور میکنم. اگر زمان به عقب برگرده جلوی لاریسا رو میگیرم. هرگز به کاخ نمیام. هرگز امپراطور ملاقات نمی کنم. اگر اینا همش بخاطر منه حاضرم همینجا توسط تو بمیرم سهون. فقط بهم بگو اون حالش خوبه. اون اسیب نمی بینه. چرا جای اون من با خودشون نبردن؟؟ چرا؟
کنترلش دست خودش نبود. داشت ناخوداگاه فریاد می کشید. این حق کای نبود. او مقصر بود و می بایست تنبیه می شد.
سهون اهی کشید و هردو شانه ی کیونگسو را گرفت.
-بهم نگاه کن مرد!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-بابت حرف هایی که بهت زدم معذرت میخوام. توی این شرایط هیچ کدوم از ما مقصر نیستیم. هرکدوم ما توی بحبوبه ای از زمان تصمیماتی گرفتیم که ما رو به اینجا رسونده و توی اون شرایط اون تصمیم ها بهترین بودن. چیزی که مهمه الانه! الان ما باید باهم متحد بشیم تا اول از خاکمون و دوم از فرمانرواممون محافظت کنیم.
کیونگسو لبخند کج و کوله ای زد و محکم سهون را بغل کرد.
-درسته؛ مرسی... برادر.
برادر... سهون دوستش داشت.
***
متوجه نشده بود کی خوابش برده ولی وقتی سطل اب رویش ریخته شد از جا پرید. زمانی که سر بالا اورد مسبب تمام اتفاقات را دید. منگ دال!
YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...