THE END

251 63 25
                                    

***

حالا ده روز از غیبتش می گذشت و اسیر چنگال منگ دال بود. هر روزش رنگ و بوی خاصی داشت. یا اذیت ها و ازار های جی به او خوش امد میگفت یا تمام روز را با دست های اویزان در اصطبل سپری می کرد.

هیچ خبری از بیرون به او نمی رسید. حتی نمی دانست دزیره، ولیعهدی هیون را اعلام کرده یا نه. نمی دانست ایا از مرز های کشورش محافظت می شود. همین که زنده بود به او می فهماند ایکوالا هنوز سقوط نکرده.

جی به پایش مرهم زده بود. ان را با پارچه محکم و سفید رنگی بسته بود تا عفونت به بخش های دیگر نفوذ نکند.

موهایش بلند شده و گوش هایش را می پوشاند. ده روز فقط تخمین خودش بود. شاید مدت زمان بیش از ده روز را در این اصطبل سپری کرده.

-بیا بیرون.

بدن کرختش توسط دو مرد اسیر شد. خودش راه نمی رفت بیشتر روی زمین کشیده می شد.

اطرافش تا چشم کار می کرد جنگل قرار داشت. زمین خاکی زیر پایش شلوارش را خاکی می کرد. او را به چوب وسط زمین بستند و مطمئن شدند که دستانش محکم است. نمی توانست حرکت کند یا فرار کند. چه با دستان باز چه با دستان بسته برایش فرقی نداشت.

-کـــای

چیزی که می شنید توهم بود یا حقیقت.

-کــای!

سرش را بالا اورد ولی چشمانش را باز نکرد. می بایست دروغ محض باشد. امکان نداشت کیونگسو را هم در این جهنم اسیر کرده باشند.

مردی چانه اش را گرفت و بالا اورد.

-چشم هات باز کن.

اولش خواست لجبازی کند ولی قلبش برای دیدن چهره معشوقش بی قرار بود. نیم نگاهی انداخت.

-کیونگسو!

خودش بود. درست مقابلش به چوب بسته بودنش. دستانش را با فشار کشید و فریاد زد.

-کیونگسو!

درد پا یا بدن کرخت اینجا دیگر کنترلی نداشتند. امپراطور ایکوالا داشت خودش را می کشید تا ازاد شود. فریاد زد و با عصبانیت گفت:

-چرا اون اینجا اوردید؟ لعنتیای پست فطرت.

کیونگسو گریه نمی کرد ولی چشم هایش برای باریدن اماده بودند.

-تو چرا اینجایی! کیونگسو!

فریادش بیشتر شبیه جیغ بود و به سرفه انداختش. بقیه از فرصت استفاده کرده و پارچه ای دور دهانش بستند حالا فریاد هایش بیشتر شبیه به ناله بود. طولی نکشید که منگ دال با جلال و جبروت خودش وارد شد و نگاه عصبی کای را روی خودش احساس کرد.

-من نمی خواستم اون رو وارد بازی کنم ولی خودت به بازی کردن علاقه داری

منگ دال به کیونگسو نزدیک شد و گونه هایش را لمس کرد. کیونگسو دائم به کای نگاه می کرد. گویا با چشمانش درخواست میکرد تا ارام باشد.

IQUELAWhere stories live. Discover now