part-1

1.1K 136 62
                                    


با چشمان خون گرفته‌اش... خیره شد ب عمارت رو به رویش. سال ها بود کسی حتی گذرش هم ب آن محل نیوفتاده بود. عمارت متروکه و سوت و کور بود. اما این دلیل خوبی نبود ک خاطرات خون آلودش از این عمارت را فراموش کند.

هنوز هم شک داشت. اما خب چاره‌ای نداشت. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و پوزخندی روی لبش نشست. پدرش همیشه از شهر و شلوغی‌هایش فراری بود و طبیعت و جنگل را ترجیح می‌داد... آخر هم موفق شد ک مادرش را راضی کند و به آن عمارت بزرگ که در نزدیکی جنگل بزرگ و خوفناکی بود نقل مکان کنند.

پوزخندش از یادآوری خاطراتش پر رنگ‌‌تر شد و قدم‌های آرام و پر از تردیدش را به سوی عمارت برداشت.
به دروازه‌ی بزرگ و زنگ زده که گیاهان خودرو و علف‌های هرز باعث می‌شدند شکل اصلی‌اش مشخص نباشد، نزدیک شد و آرام با دست در را به جلو راند.
دروازه با صدای قیژ قیژی باز شد. آرام قدم توی حیاط عمارت گذاشت. از این حیاط متنفر بود. از این عمارت هم متنفر بود. کاش مجبور نبود دوباره به اینجا برگردد. کاش زندگی کمی با او مهربان تر بود(:

حیاط آنقدر بزرگ بود ک یک ربع طول کشید تا به ساختمان عمارت برسد.
چند پله‌ای ک جلوی ساختمان عمارت بود را به آرامی طی کرد و حالا در اصلی عمارت جلوی چشمانش بود.
چند بار پلک زد. دلش نمی‌خواست دوباره به آن عمارت برگردد..
دلش نمی‌خواستت.

دست جلو برد و دستگیره‌ی یخ زده‌ی در را در دست گرفت و ارام چرخاند.
دستگیره با سر و صدا چرخید و در باز شد.
در را که هل داد... لولاهای روغن نخورده‌اش سر و صدا راه انداختند... وارد عمارت شد و با چیزی ک جلوی چشمانش دید... چشمانش سیاهی رفت و عمارت دور سرش چرخید. اخرین چیزی ک در خاطرش ماند... تصویر پسری بود با قد بلند... چشم های قرمز... موهای بلوند و بلند و دندان های نیش تیز و بلندی ک زبان سرخش را روی آن‌ها میکشید((:

(راستش خیلی تردید داشتم که این فیک رو اینجا آپ کنم چون به هر حال اولین نوشته امِ و راجب اصلا اعتماد به نفس نداشتم(: عاممم...خب امیدوارم دوستش داشته باشین. و خوشحال میشم اگه با ووت و کامنت هاتون حمایتم کنین^^)

bloody story..!Where stories live. Discover now