آدام به چند نفر از پیشخدمت هایش دستور داد تا تابلو ها را از بقیه اتاق ها جمع کنند.پسر ها به اتاق هایشان برگشتند و آرامش کاذبی در عمارت برقرار شد.
همه چیز به نظر عادی میامد بجز جونگین...
رفتارش عجیب شده بود. گوشه ی اتاق نشسته بود و و پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و دست هایش را دور زانوهایش پیچیده بود و خیره شده بود به نقطه ی نامشخصی روی دیوار...
غیر عادی ترین چیز درباره اش چشم هایش بود. چشم هایش توی سردترین و بی روح ترین حالت ممکن بود. چشم هایی که همیشه میدرخشیدند و پر از حس زندگی بودند...
چانگبین دیگر نمیتوانست این شرایط را تحمل کند. سه ساعت گذشته بود و جونگین نه تکان خورده بود و نه به جایی بجز آن نقطه ی کذایی روی دیوار نگاه کرده بود.
کنارش نشست و سرش را به دیوار تکیه داد:
چانگبین:
+اون عوضی چی بت گفت؟جونگین فقط به رو به رو خیره بود. هیچ ریکشنی نشان نداد که چانگبین متوجه شود صدایش را شنیده است یا نه.
چانگبین کم کم داشت نگران میشد. به سمت جونگین برگشت و دست روی شانه اش گذاشت و تکانش داد. حتی آن موقع هم جونگین مسیر نگاهش را عوض نکرد و کلمه ای حرف به زبان نیاورد.
چانگبین دستش را به سمت صورت جونگین برد و خواست صورتش را به سمت خودش بچرخاند که جونگین با عصبانیت دست چانگبین را پس زد و از جا بلند شد و بی آنکه به چانگبین نگاه کند به سمت تخت خواب رفت و روی تخت دراز کشید و چشم هایش را محکم روی هم فشار داد. چانگبین واقعا داشت نگران میشد... لعنتی چه اتفاقی افتاده بود که جونگین به این روز افتاده بود؟
نمیدانست باید به هیونجین و بقیه بگوید یا نه... قضیه آنقدر جدی بود که بخواهد به بقیه بگوید؟؟
~~~
فلیکس سرش را روی شانه چان گذاشت و چان دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
فلیکس:
+چان من خیلی نگرانم. نگران خودمون... نگران تو... نگران پسرا... نگران جونگین.
چان دیگر نمیتوانست امیدوار کننده حرف بزند... آن هم وقتی که خودش پر از نگرانی و ترس بود:
+منم نگرانم... خیلی نگران تر از تو.فلیکس خودش را در بغل چان مچاله کرد.
فلیکس:
+باید خیلی مراقب باشیم... مخصوصا مراقب جونگین... آدام خیلی خطرناکه.چان فقط خیره بود به منظره ای که از پشت پنجره مشخص بود. فقط امیدوار بود قصد آدام چیزی نباشد که در ذهنش است. وگرنه قسم میخورد آدام را زنده نگذارد.
~~~
چانگبین واقعا نمیدانست باید چکار کند. جونگین داشت کابوس میدید و به شدت میلرزید و گریه میکرد... هرکاری هم که میکرد بیدار نمیشد.
لعنتی ای زیر لب گفت و به سمت اتاق هیونجین رفت.
هیونجین روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد که در اتاقش با ضرب باز شد. از جا پرید و سرجایش نشست و با دیدن جانگبین که مضطرب و نگران بود... وحشت کرد و قبل از اینکه چانگبین حرفی بزند... هیونجین داد زد:
+برای جونگین اتفاقی افتاده؟
چانگبین نفس نفس زنان گفت:
+از... از وقتی که... برگشتیم تو اتاق... اصلا حرف نزد... فقط نشسته بود یه گوشه... بعدم رفت خوابید... نیم ساعتی میشه که داره کابوس میبنه... هرکاری کردم بیدار نشد.هیونجین حس کرد قلبش هر آن ممکن است از سینه اش بیرون بزند. با وحشت از رو تخت بلند شد و با بیشترین سرعت به سمت اتاق جونگین رفت.
توی چهارچوب در ایستاد و به جونگین نگاه کرد. به پهنای صورتش اشک میریخت و ناله میکرد و میلرزید. هیونجین به سمتش دوید و شانه اش را تکان داد. بیدار نمیشد... لعنتی... دستش را بالا اورد سیلی محکمی به صورتش زد.جونگین هین بلندی کشید و از خواب پرید. توی نگاهش پر از ترس بود. با دیدن هیونجین کنار تختش... خودش را توی آغوشش پرت کرد. شبیه یک بچه روباه بی پناه و سرما زده شده بود.
هیونجین دستانش را دور بدن کوچکش حلقه کرد و سعی کرد با نوازش کردن موها و کمرش... کمی آرامش کند.
نیم ساعتی میشد که در آغوش هیونجین بود. حالا که بعد از مدت ها توی بغل هیونجین بود... نمیتوانست از آن دل بکند. صدای ضربان قلب هیونجین باعث آرامشش میشد.
چانگبین وقتی دید جونگین دیگر گریه نمیکند و نمیلرزد... به سمتشان آمد و با صدای گرفته و خش داری گفت:
+چیشدی یهو بچه روباه؟جونگین از بغل هیونجین بیرون آمد و به تاج تخت تکیه داد دوباره زانوهایش را مثل ظهر در شکمش جمع کرد. نه حرفی میزد نه به هیچکدام از دو پسر رو به رویش نگاه میکرد.
هیونجین و چانگبین فقط به هم نگاه میکردند. توی نگاه هردویشان نگرانی موج میزد. چند وقت بود برای هیچکس نگران نشده بودند؟ این پسر بچه ی انسان چه چیزی در وجودش بود که باعث شده بود آن دو کوه یخ برایش نگران شوند؟
جونگین دوباره دراز کشید و مثل جنین در خودش جمع شد و با صدای بغض داری گفت:
+میشه برین بیرون؟ میخام تنها باشم...آنقدر مظلومانه و ملتمسانه جمله اش را به زبان اورد که هیونجین و چانگبین بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زدند.
از ذهن هیونجین گذشت:
(فقط امیدوارم که این حال جونگین ربطی به آدام نداشته باشه... وگرنه قسم میخورم زندش نزارم...)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...