جونگین خیره بود به پنج خون آشامی که رو به رویش ایستاده بودند.
حقیقتا هیچ شباهتی بین آنها و پسرهایی که توی این مدت کنارشان بود پیدا نمیکرد. خب بنظر حرف هیونجین درست بود... آنها واقعا قاتل بودند...!
جیمز... پسر تقریبا سی سالهای بود با قد متوسط... چشمان سرخ و ترسناک... ته ریش کم پشت و موهای فر و بلندی که تا کمرش میرسید و انها را پشت سرش بسته بود.
و بوی خون میداد. نه بوی خون خودش... معلوم بود که از شکار برمیگردد و به تازگی خون زیادی خورده است. و این برای پسرها زنگ خطر بزرگی بود.
جیمز در حالت عادی هم از آنها قویتر و خطرناکتر بود... و با شرایط الان که همهی پسرها احتیاج به خون و تجدید قوا داشتند... او پر از نیرو بود.
هانا همسر جیمز... با موهای نارنجی و فر که دورش ریخته بودند و پوست ب شدت سفید و چشمان قرمز... بعد از جیمز ترسناک ترین عضو آن گروه بود. و بعد سه خون آشامی که عقب تر و پشت سرشان ایستاده بودند.
جیمز نگاهش را روی پسرهای رو به رویش که رسما حالش را به هم میزدند چرخاند. آنها نفرت انگیز ترین خون آشامهای روی زمین از نظر جیمز بودند.
با دیدن فرد جدید بین آنها که تا آن لحظه ندیده بودش... چشم هایش را ریز کرد. آن پسر که بود؟؟
سوالش را بلند پرسید:
+اون کیه بینتون؟؟ یه بچهی احمق با افکار پروانهایه جدید؟جونگین واقعا از صدای خش دار و ترسناک جیمز ترسید.
هیونجین ک زیر چشمی مراقب جونگین بود... متوجه ترسش شد.
باید کاری واسه آرام شدنش میکرد... ولی با وجود جیمز لعنتی...چان در جواب جیمز شروع به حرف زدن کرد:
+اون فرد جدید گروهمونه...یکی از ابروهای جیمز بالا پرید... فرد جدید؟
چرخید سمت جونگین و نگاهش را از سر تا پایش چرخاند... خون آشام بود اما... ظاهرش این را نشان نمیداد.
جونگین از نگاه خیرهی جیمز روی خودش به ستوه آمد... تصمیم گرفت ترس را از خودش دور کند و با آن عوضی مثل خودش برخورد کند.
پس سرش را بالا اورد و همانطور ک در دل به خودش دلداری میداد که هیچ اتفاقی نمیافتد و هفت پسر پشتش هستند و نمیگذارند اتفاقی برایش بیوفتد... به چشمان وحشتناک جیمز خیره شد.
جیمز ناگهان حس کرد برق سه فاز از بدنش رد شد... آن همه نیرو در جسم یک خون آشام؟؟؟ آن نیرو از کجا نشأت میگرفت؟؟؟
جونگین انقدر به نگاه خیرهاش ادامه داد که جیمز نگاهش را گرفت و با پوزخند و لحن تحقیر آمیزی رو به چان گفت:
+واقعا قصد داری یه سری بچه دور خودت جمع کنی و آبروی خون آشامها رو ببری؟؟چان انقدر عصبانی بود ک مطمئن بود همان لحظه میتواند قلب لعنتیه جیمز را از سینه اش بیرون بکشد و جسمش را در اتش خاکستر کند...
اما با حلقه شدن دست فلیکس در دستش و فشار خفیفی که به آن وارد کرد. سعی کرد خودش را آرام کند.
+ترجیح میدم یه سری به قول تو بچه دورم باشن تا یه سری قاتل عوضی که واسه خوردن خون هرکاری میکنند.
قهقهی شیطانی و ترسناک جیمز به هوا رفت.. بعد از اینکه چند دقیقهای با صدای گوش خراشش خندید...
با لحن جدیای شروع به حرف زدن کرد:
+ماها موجودات برتریم... انسانها نمیتونن در مقابل ما بایستند... هیچ موجودی نمیتونه. و تا وقتی که قدرت داریم چرا نباید ازش استفاده کنیم؟جونگین از این میزان رذل بودن جیمز متعجب شد چطور میتوانست آنقد پست باشد؟؟
چان پوزخندی زد و طوری که انگار تمام قدرت نمایی های جیمز در گوشش فقط شبیه به وزوز مگس بود... گفت:
+جیمز... باید دلیلی داشته باشه که تو بدون اجازه وسط خونهی ما پیدات شده... و دوست دارم اون دلیل رو بدونم.جیمز با نیشخند کمرنگی شروع ب حرف زدن کرد:
+انسان... بوی انسان از این دور و اطراف ب مشامم میرسه. از شما بعید نبود که یک انسان رو توی خونهاتون مخفی کنید.لحظهای مکث کرد نگاه مشکوک و ترسناکی به جونگین انداخت و ادامه داد:
+ولی مثل اینکه خبری نیست... ولی به زودی اون انسان رو پیدا میکنم و اونوقت تا اخرین قطرهی خونشو میمکم.آنقدر لحنش منظوردار و نگاهش روی جونگین خیره بود که وحشت دوباره و با شدت بیشتری به وجود جونگین چنگ انداخت.
او مدتی بود که با عدهای خون آشام زندگی میکرد. و حالا میتوانست تفاوتشان را بفهمد.
او هیچگاه از آنها نترسیده بود.
اما آن لحظه... احساس ترس تنها چیزی بود ک حسش میکرد... ترس از مرگ... آن هم ب دست خون آشام وحشتناکی مثل جیمز...
آنقدر در افکارش غرق بود که متوجه نشد کی جیمز و همراهانش از خانه خارج شدند... ترس... استرس... نگرانی... ضعفی ک بخاطر نخوردن غذا در وجودش بود... همه ی آین ها باعث شد احساس سرگیجه ی شدیدی کند...
تکان خوردن لب های هیونجین را میدید... اما نمیفهمید چه میگوید... و کمی بعد دست و پایش سست شد و قبل از آنکه روی زمین آوار شود... بین دست های هیونجین از حال رفت...(:
(یدونه پارت دیگهههه...چقدر فعال شدم امشب:} ارههه...امیدوارم دوستش داشته باشید(: با ووت ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدیننن(:♡)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...