part-51

288 79 14
                                    

جونگین نمی‌دانست چطور...اما وقتی به خودش آمد...متوجه شد روی همان شاخه ی درخت...وسط جنگل...نزدیک عمارت نشسته است. انگار موقع تلپورت کردن این تنها مکانی بود که به یاد داشت.

چشم های هیونجین بسته بود و دانه های درشت عرق روی پیشانی اش...نشان از دردش می‌دادند.

جونگین با بغض صدا زد:
+هیونا...

هیونجین پلک های خسته اش را از هم جدا کرد و با دیدن اطرافش...خنده ی تلخی کرد.

+دستت...هنوز...هنوز داره میسوزه؟

جونگین با بغض پرسید. پسر مو مشکی دست آسیب دیده اش را بالا اورد. کل ساق دستش به طرز دردناکی سوخته بود. به نظر می‌امد طلسم از بین رفته اما...بدن هیونجین نمی‌توانست زخم را ترمیم کند.

جونگین دست هیونجین را میان دست هایش گرفت و درحالی که دیگر نمی‌توانست جلوی اشک هایش را بگیرد...زیر لب مدام زمزمه میکرد "من باعثشم...اینا تقصیر  منه...تقصیر منه"

هیونجین به سختی دست آسیب دیده اش را بالا آورد و روی گونه ی خیس از اشک های براق جونگین گذاشت و تحلیل رفته زمزمه کرد:
+اشکات...می‌درخشن.

قطره ی اشکی از گوشه ی دست هیونجین راه گرفت و به زخم دستش رسید.

پسر مو مشکی با تعجب دستش را بالا اورد. چه اتفاقی افتاده بود؟ زخم دستش درحال بسته شدن بود و دیگر مثل چند ثانیه قبل وحشتناک به نظر نمیرسید‌.

_اشک...اشک های...من...باعثشه؟

جونگین با صدای بهت زده و تکه تکه ای پرسید و هیونجین فقط با گیجی سر تکان داد. اشک های جونگین خاصیت درمانگری داشتند؟

جونگین دست هیونجین را به سمت خودش کشید و همه ی تلاشش را می‌کرد اشک هایش روی زخم دست هیونجین فرود بیایند.

پسر زخمی دلش نمی‌خواست. نمی‌خواست جونگین اشک بریزه. نمی‌خواست بخاطر سلامت خودش... جونگین گریه کند.

خواست دستش رو عقب بکشد اما جونگین محکم دستش رو نگه داشته بود و اجازه ی عقب کشیدن نمی‌داد.

+جونگین...واقعا...نیاز نیست.

جونگین سرش را بالا اورد و با چشم های خیسش به هیونجین نگاه کرد. مژه های سفیدش به هم چسبیده بودند و چشم های آبی کمرنگش زیر یک لایه از اشک برق می‌زدند.

جونگین با صدایی که به شدت می‌لرزید جواب داد:
_ولی نیازه...باید حالت خوب باشه تا بتونی بهم بگیش. باید حالت خوب باشه تا بتونیم با هم طلوع خورشید رو ببینیم.

هیونجین حرفی نزد و فقط پلک هایش را روی هم گذاشت. خون از دست داده بود و بدنش دیگر انرژی نداشت.

وقتی بالاخره اشک های جونگین...زخم شانه اش را هم ترمیم کرد...هر دو کنار هم روی شاخه ی بزرگ نشستن و به آسمانی که هنوز به شدت تاریک بود خیره شدند.

bloody story..!Where stories live. Discover now