با هین بلندی از خواب پرید. نفس نفس میزد و شقیقه هایش نبض میزدند.
خوابی که دیده بود را به وضوح به یاد داشت.
خواب بود دیگر؟ آن دو نفر...حرف هایشان...همه ی چیز هایی که دیده بود نمیتوانستند چیزی بجز یک خواب باشند.
اما...پس چرا انقدر همه چیز واضح بود؟ چطور ممکن بود؟
حرف های آن زن را به یاد داشت: "تغییراتی که توی چهره و وجودت پیش اومده کمکت میکنه واقعیت رو قبول کنی."
نگاهش را توی کل اتاق گرداند. اما هیچ آینهای توی آن اتاق وجود نداشت.
از جا بلند شد و تازه...چیزی را به یاد آورد. آخرین بار...وقتی به خواب رفته بود که آدام به بدترین نحو به او تجاوز کرده بود...طبیعتا باید در ناحیه ی کمر و پایین تنه اش درد حس میکرد اما...چرا هیچ دردی نداشت؟
تازه به یاد زخم هایی که روی دست ها تمام تنش بودند افتاد. دست هایش را بالا آورد اما...هیچ اثری از آن ها نبود.
پوستش چند درجه روشن تر از قبل به نظر میرسید و حتی یک زخم کوچک هم رویش به چشم نمیخورد.
وحشت زده دور و اطرافش را نگاه کرد. امکان نداشت اینها حقیقت داشته باشند. احتمالا...احتمالا یک شوخی مسخره بود.
"شاید هنوز هم خواب بود."با گذشتن این فکر از سرش...سریع به سمت دیوار دوید و با تمام قدرت دستش را به دیوار کوبید.
چون احتمالا...این کار باعث میشد از خواب بپرد.
اما...از خواب که بیدار نشد هیچ...مشتش باعث شد روی دیوار ترک بزرگی ایجاد شود و صدای مهیبی تولید کند.
بهت زده به دستش خیره شد. هیچ دردی حس نمیکرد...چطور ممکن بود؟
با شنیدن چرخش کلید در قفل...سریع به سمت در چرخید.
آدام لعنتی با لبخند بزرگی توی دروازه ی در ایستاده بود و به جونگین بهت زده ی وسط اتاق خیره خیره نگاه میکرد.
با همان لبخند شیطانی روی لب هایش شروع به حرف زدن کرد:
+پسر...میدونی چند ساله منتظر این لحظه ام؟تک خنده ای کرد:
+تو مثل یک ماهی لعنتی میمونی...هربار که فکر میکردم گیرت انداختم...یه جوری از دستم در میرفتی. اما...تو الان اینجایی...و اون طلسم هم از بین رفته و حالا...بنظر میاد ما یکی از فرشته های وایت وینگز رو داریم؟جونگین قبول داشت که افکارش هنوز هم در هم پیچیده بودند و هیچ درکی از اتفاقاتی که میافتاد نداشت.
اما...یک چیز را میدانست...اینکه اگر همه ی این اتفاقات حقیقت داشته باشند...پس کسی که باعث مرگ خانواده اش و سال های سال آواره زندگی کردنش بود...همین شیطان رو به رویش بود.
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...