part-35

267 63 38
                                    


تا چند ثانیه بعد از بیرون رفتن چان از اتاق...فلیکس همانطور ایستاده خشکش زده بود. چان به او گفته بود هیچ چیز را نمی‌داند...اما مگر فلیکس باید چه چیز را می‌دانست؟ چان چیزی را از انها پنهان می‌کرد؟

با صدای سونگمین...رشته افکارش پاره شد و سرش را بالا اورد و به او نگاه کرد‌‌‌. سونگمین ابتدا با نگرانی صورت فلیکس را کاوید و وقتی که چشم هایش را در حالت عادی دید و نشانه ای از حال چند لحظه قبل در صورتش پیدا نکرد...نفس عمیقی کشید و گفت:
+چان...از عمارت رفت بیرون...

فلیکس سر تکان داد و با صدای خش داری که نتیجه ی فریاد هایش بود گفت:
+صدای عربده هاشو شنیدم.

کج کم بقیه ی پسر ها هم وارد اتاق شدند و هرکدام گوشه ای نشستند. انقدر حرف های فلیکس غمگین‌شان کرده بود که کلا توجهی به اطراف نداشتند. هرکدام گوشه ای نشستند.

چند لحظه ای سکوت در اتاق حکم فرما شد تا اینکه چانگبین با لحن تلخی گفت:
+فلیکس...تو واقعا فکر می‌کنی این که الان اینجاییم تقصیر چانه؟یا مثلا اون دلش می‌خواد به ما اسیب برسه؟یا فکر میکنی اون از این وضعیت خوشحاله؟

فلیکس متعجب به چانگبین نگاه کرد. هنوز هم خونسرد بود اما حرف هایش...هم حقیقت بودن...هم بدجور قلب فلیکس را مچاله می‌کردند.

چانگبین این بار خیره به چشمان فلیکس به حرف هایش ادامه داد:
+تو...توی لعنتی هیچ میدونی چه فشاری روی چانه؟ میدونی اگه بلایی سر هرکدوم از ماها بیاد چان نابود میشه؟ اصلا اینا به درک...تو مثلا عشقشی...بجای اینکه تو این شرایط فاکی کنارش باشی و ارومش کنی...داری فقط حالشو بدتر می‌کنی.

هان وقتی چشم های پر از اشک فلیکس و دست های لرزانش را دید...دست روی شانه ی چانگبین گذاشت و گفت:
+فکر کنم واسش بس باشه...حالشو ببین.

چانگبین پوزخندی زد:
+وقتی تو صورت چان داد میزدی اثری از اشک و ناراحتی تو وجودت نبود.‌‌..الان چته؟

هیونجین که جو اتاق را تا ان اندازه متشنج دید. دست چانگبین را گرفت و از او خواست تا به بیرون اتاق بروند. چانگبین پوفی کشید و با چشم غره ی وحشتناکی که به فلیکس رفت...همراه هیونجین از اتاق خارج شد.

وقتی توی راهروی اتاق ها ایستادند... چانگبین چند نفس عمیق کشید و بعد از اینکه کمی ارام شد... دستی به شقیقه های دردناکش کشید و زمزمه کرد:
+چان خیلی دور شده. دیگه بوش رو حس نمیکنم. تو این مدت کم اینهمه سرعت...

سر بالا آورد و خیره تو چشمای هیونجین ادامه داد:
+چان خیلی عصبانی بود...اگه بلایی سرش بیاد؟ اگه بلایی سر کسی بیاره؟

هیونجین دستی روی شانه اش زد و با آنکه خودش هم نگران و مضطرب بود گفت:
+نگران نباش‌...چیزی نمیشه.

bloody story..!Where stories live. Discover now