سکوت وحشتناکی تمام جنگل را گرفته بود و هر پنج پسر متعجب و بهت زده به جونگینی نگاه میکردند که هنوز هم کلاه شنل صورتش را گرفته بود.
جونگین نفس عمیقی کشید و اروم کلاه شنلش را از روی صورتش کنار زد.
چان اولین کسی بود که از شوک خارج شد و با صدایی که میلرزید گفت:
+تو...تو یه...یه وایت وینگزی؟ این...این نمیتونه حقیقت داشته باشه. داری شوخی میکنی درسته؟...جونگین سری تکون داد و گفت:
+فعلا باید از اینجا بریم. بعدا راجبش حرف میزنیم. حدس میزنم نمیتونم همتون رو با هم منتقل کنم پس...بهتره اول چانگبین و سونگمین رو ببرم.و بعد به سمت آن دو نفر رفت و رو به چان پرسید:
+باید کجا برم؟ عمارت یا ...؟چان سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و گفت:
+نه عمارت اولین جائیه که میان دنبالشون. میتونی بری پیش هیونجین؟ توی یکی از جنگل های استرالیاست...البته فکر کنم.جونگین حتی جرعت نداشت به هیونجین فکر کند و حالا...ازش میخواستند به آنجا تلپورت کند؟
لب هایش را روی هم فشار داد و سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد.
چشم هایش را بست و هیونجین را تصور کرد. توی یک کلبه چوبی وسط جنگل بود. سریع کلاه شنلش را روی سرش کشید و مچ دست چانگبین و سونگمین را میان دست هایش گرفت و ثانیه ای بعد...دوباره ان حس فشار شدید را در ناحیه شکم و قفسه سینه اش حس کرد و وقتی که بالاخره بوی گیاه و نم باران زیر بینی اش پیچید...آن فشار وحشتناک برداشته شد.
چانگبین و سونگمین هرکدام به سمتی خم شده بودند و نفس نفس میزدند و جونگین...هرطور فکر میکرد توانایی نگاه کردن به سمتی که هیونجین ایستاده بود را نداشت.
میتوانست میزان بهت زدگی هیونجین را حس کند. باید میرفت. نباید به سمت هیونجین برمیگشت. نباید نگاهش میکرد.
مدام این جمله توی سرش پلی میشد اما...لعنت...تنها کاری که کرد چرخیدن و نگاه کردن به هیونجینی بود که با تعجب نگاهش میکرد.
سعی کرد معمولی باشد...سعی کرد طبیعی رفتار کند...واقعا سعی کرد در چهره اش نشانه ای از اینکه چقدر دلتنگ چشم های شیشه ای و جذاب پسر قد بلند رو به رویش بوده...نباشد.
بعد نفس عمیقی که برای جلوگیری از لرزش صدایش کشیده بود...گفت:
+باید برم دنبال بقیه. نمیدونم چخبر بوده اما بنظر میاد حالشون خوب نیست. مراقبشون باش. برمیگردم.و بعد از این حرف ها...حتی ثانیه ای مکث نکرد و به جنگل برگشت. چهار پسر باقی مانده همان جای قبلی نشسته بودند و با دیدن جونگین...سریع از جا پریدند.
جونگین سریع به سمتشان رفت و گفت:
+رسوندمشون کنار هیونجین. بنظر جاشون امن میاد. از بین شما...دو نفرتون بیاید. وقت نداریم.
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...