part-49

354 87 21
                                    

+اون شبیه یک اثر هنریه. زیبا، با شکوه و دوست داشتنی.

با شنیدن صدای چان از پشت سرش...به سمتش چرخید و هیونگش را پشت سرش دید که با یک لبخند کمرنگ به جونگین خیره شده است.

+اوه...متوجه نشدم اومدی.

چان اینبار نگاهش را به هیونجین داد:
+محوش شده بودی. اونقدری که اگه زمین ترک می‌خورد و آسمون از وسط به دو نصف میشد هم نگاهتو ازش نمیگرفتی.

هیونجین حرفی نزد. فقط چرخید و دوباره به فرشته ی سفیدش خیره شد. نمی‌توانست فرصت تماشایش را از دست بدهد. سرنوشت به دفعات به هیونجین ثابت کرده بود که جونگین کنارش همیشگی نیست و ممکن است به محض اینکه لحظه ای حواسش از آن پسر پرت شود...از دستش بدهد.

پس تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که تا فرصت دارد...تماشایش کند. انقدر که تمام جزئیات وجودش در خاطرش ثبت شود...برای روزهایی که احتمالا دیگر جونگین کنارش نبود‌(:

چان دستش را روی شانه ی پسر قد بلند کنارش گذاشت و پرسید:
+قراره همیشه اینجا وایستی؟ انقدر دور؟

هیونجین تلخندی زد:
+قبلا...قبل از اون اتفاقات تو خونه ی آدام و وقتی که اون فقط یک انسان بود...به این فکر میکردم که من براش خطرناکم. فکر می‌کردم اگه نزدیکش باشم بهش آسیب میرسونم...پس همه ی تلاشم رو کردم ازش دور بشم. باهاش سرد شدم و طوری رفتار کردم انگار بهش اهمیت نمیدم درحالی که کل مدت حواسم پیشش بود.

وقتی آدام اون حرفا رو زد...خب...اره...بهش شک کردم. اما الان دارم به این فکر میکنم که یه بخشی از من همیشه بهش اعتماد داشت. هیچکدوم از اون حرف ها رو باور نکرد و فقط منتظر بود که اون پسر برگرده. همون بخشی که من احمقانه سعی میکردم بهش بی‌توجه باشم. و الان اون اینجاست. دیگه یک انسان نیست که من براش خطرناک باشم. حتی الان خیلی خیلی بیشتر از من قدرت داره. اما مشکل اینجاست که من بازم نمیتونم بهش نزدیک شم چون الان...خیلی پاک و سفید بنظر میرسه و حضور من کنارش فقط سیاهش میکنه. نمی‌خوام سیاهش کنم. نمیتونم این اجازه رو به خودم بدم. پس اره‌...میخوام همینجا وایستم...همینقدر دور.

بعد از چند دقیقه.‌‌..صدای چان سکوتی که بین‌شان افتاده بود را شکست:
+یه وقت هایی لازمه که فکر نکنی. لازمه که مغزت رو خاموش کنی و همون کاری رو انجام بدی که قلبت میگه.
هیونجین تو روزهای وحشتناکی رو پشت سر گذاشتی و چیزای بدی رو گذروندی. شاید الان وقتشه که آرامش بگیری. نگاهش کن...حتی نگاه کردن بهش هم قلبمو پر از حس خوب میکنه. و بعنوان کسی که همه ی این سال ها کنارت بوده بهت میگم که این حق توعه که کنار کسی مثل اون باشی. من اعتقاد ندارم تو سفیدی اما...سیاه هم نیستی. خاکستری رنگ مناسب تریه اما اصلا این چیزی نیست که اهمیت داشته باشه. مهم اینه که همدیگه رو دوست داشته باشید. و این هیونجینی که من رو به روم میبینم دلش خیلی وقته که واسه اون بچه روباه رفته. پس...یک بار به قلبت اجازه بده که به خواسته اش برسه. و در ضمن تو راجب احساسات اون نمیدونی. شاید اصلا اونم دلش می‌خواد کنار تو باشه...حتی اگه باعث بشی سیاه بشه. حق نداری تنهایی بجای هر دوتون تصمیم بگیری.

bloody story..!Where stories live. Discover now