part-39

270 62 131
                                    


در کمال تعجبشان...نه خبری از آدام بود و نه حتی خبری از افراد و بادیگارد هایش.

عمارت خلوت تر از چیزی بود که فکر می‌کردند و آن چهار نفر به راحتی توانستند از عمارت بیرون بروند..‌.و تا آخرین لحظه نگاه نگران هان روی جونگینی بود که سعی می‌کرد خونسرد و آرام به نظر برسد.

وقتی کمی از عمارت دور شدند...از حرکت ایستادند و نگاه ها به سمت هان چرخید.

آب دهانش را به سختی پایین فرستاد. منظور نگاه‌ آنها را می‌دانست...اما برایش سخت بود.

این کار نیروی زیادی مصرف می‌کرد و خسته کننده بود اما چاره ای نداشتند.

چشم هایش را بست و تمرکز کرد... حلقه شدن انگشت های مینهو را میان انگشت هایش حس کرد. پلک هایش را بیشتر روی هم فشار داد و بیشتر تلاش کرد.

یک جایی وسط جنگل را دید‌. روی یک درخت بزرگ...و روی بالاترین شاخه اش.

با نفس نفس چشم هایش را باز کرد و لب زد:
+وسط جنگلن...روی یک درخت خیلی بلند...دنبالم بیاید...می‌تونم پیداشون کنم.

و بعد هم خودش زودتر از آنها به سمت جنگل دوید.

ساعتی را به طور مداوم دویدند تا بالاخره به جنگل رسیدند. هان یک راست به طرف درختی که دیده بود می‌دوید و آن سه نفر هم پشت سرش...

فلیکس از اعماق وجودش آرزو می‌کرد اتفاقی برای چان نیوفتاده باشد. الان که عصبانیتش از بین رفته بود و دلتنگی و نگرانی جایش را گرفته بود...تازه می‌فهمید چقدر برخورد بدی با چان داشته است.

زیر لب زمزمه کرد:
+تو فقط حالت خوب باشه...قول میدم انقدر نازتو بکشم تا دوباره باهام آشتی کنی. فقط خوب باش چانی...خواهش میکنم.

هان با دیدن درخت مورد نظرش...لبخند محوی زد و با اشاره ی دستش به پسر ها فهماند که باید همانجا متوقف شوند.

هر چهار نفر با کمترین صدا و بیشترین سرعت از درخت بالا رفتند و با چیزی رو به رو شدند که به هیچ‌وجه انتظارش را نداشتند.
چان روی شاخه ی بزرگ درخت دراز کشیده بود و بال های بزرگ و مشکی رنگش از دو طرف بدنش را احاطه کرده بودند...و هیونجینی که چشم هایش را بسته بود و به تنه ی محکم درخت تکیه زده بود.

سونگمین با لحن بهت زده ای پرسید:
+چانگبین کجاست؟

فلیکس حتی لحظه ای نمی‌توانست نگاهش را از روی چان بردارد. بال های بزرگ مشکی...تتوی ماه روی گردنش...این ها قدرت یک خون آشام اصیل زاده است...اما چان...چطور باید قبول می‌کرد کسی که سال ها کنارش زندگی کرده است و عاشقانه دوستش داشته است چنین موضوع مهمی را از او مخفی نگه داشته است؟

چطور باور می‌کرد؟ تا قبل از آن فکر می‌کرد هیچ موضوع مخفی ای بین خودش و چان وجود ندارد اما...در آن لحظه فقط یک چیز در ذهنش چرخ میزد:
+(چه چیز دیگه ای وجود داره که من ازش خبر ندارم؟)

bloody story..!Where stories live. Discover now