part-22

284 67 103
                                    


در عمارت همه از دیدن جونگین ابراز خوشحالی کردند.

جونگین خوشحال بود که دوباره همه ی آنها را میبیند. آنقدر خوشحالی اش از این بابت زیاد بود ک بغض لعنتی دست از سرش برداشت.

در آن جمع احساس خوبی داشت. حتی اگر هیچ ربطی به آنها نداشت. حتی اگر شبیه آنها نبود. مهم این بود که در آن جمع احساس آرامش داشت. آرامشی که از روزی که بدنیا آمده بود از او دریغ شده بود(:

اوضاع اما برای هیونجین متفاوت بود. حالا که به عمارت برگشته بودند دیگر با جونگین تنها نبود. دیگر نمی‌توانست وقت هایی ک جونگین خواب است رو به رویش بنشیند و تماشایش کند. دیگر هر دو در یک جای چند متری کوچک زندگی نمی‌کردند. این وضعیت را دوست نداشت. احساس خوبی به برگشتن‌شان به عمارت و دعوت آدام نداشت.

جونگین روی تخت گرمش دراز کشید و نفسش را عمیق از سینه بیرون داد. بعد از یک هفته روی زمین سخت خوابیدن... خوابیدن روی تخت حس خوبی داشت.

اما حس خوبش چندان دوام نداشت. با یادآوری رفتار این مدت هیونجین دوباره حس بدی در قلبش پیچید و بغض لعنتی در گلویش نشست. اما... چرا برایش اهمیت داشت؟ چرا سرد بودن هیونجین انقدر اذیتش میکرد؟ چرا تک تک رفتار های هیونجین برایش مهم بود؟

چرا های زیادی در سرش میچرخید اما برای هیچکدام پاسخی نداشت. پلک هایش را روی هم گذاشت تا برای مدت کوتاهی از شر این افکار مزاحم راحت شود.اما حتی خواب هم از او فراری بود(:

~~~

"اتاق جلسه"
ساعت: 6:54 PM"

مینهو:
+احساس خوبی به این دعوت ندارم. آخرین باری که با آدام برخورد داشتیم اتفاقای خوبی نیوفتاده بود ک بخوایم منتظر دعوتش باشیم.

سونگمین:
+دقیقا... و تازه آخرین بار توی محدوده ی مایکل بودیم. آدام خیلی وقته کسی رو به عمارتش دعوت نکرده.

چانگبین:
+منطقی باشین... تا حالا شنیدین کسی به خونه ی آدام دعوت بشه و با حال خوب از اون جهنم بیرون بیاد؟

فلیکس:
+اما حواستون باشه... آخرین باری که کسی دعوت آدام رو رد کرد یادتونه؟؟ اون اتفاق.

سکوت کرد...

چانگبین:
+چرا حرفتو میخوری؟ در حالی ک تک تک سلول های بدنت برای مردن التماس میکنن و یه سادیسمی روانی همه ی حواسش هست که زنده بمونی و با همه ی قسمت های بدنت درد رو درک کنی و ساعت ها نعره بزنی جوری ک تار های صوتیت از کار بیوفته... و در آخر دستت رو باز بزاره تا هرجوری که دوست داری خودکشی کنی و تو فقط نزدیک ترین راه رو انتخاب میکنی... یعنی سیم برق کنارتو برمیداری با دندونات لختش میکنی و از قضا زبونت میخوره ب قسمت بدون روکشش و... پوزخند پررنگی زد و ادامه داد: جیکوب اینجوری مرد. تازه شانس آورد یه خون آشام نبود. وگرنه باید خودش قلبشو از سینش بیرون میورد.

صدای تق تق چیزی... همه ی نگاه ها را به آن سمت کشاند. هان انگشتانش را میان موهایش فرو برده بود و همه ی بدنش به رعشه افتاده بود و دندان هایش محکم به هم میخوردند.

bloody story..!Where stories live. Discover now