part-45

313 82 18
                                    


"اتاق جلسه"
ساعت:7:37 PM"

چانگبین نگاهش را بین پسر های حاضر در اتاق چرخاند و با کلافگی زمزمه کرد:
+همش همه چی رو خودم باید جمع و جور کنم...اینا که تنها کاری که بلدن شوکه شدنه:/

و بعد از اینکه با سرفه ی کوتاهی گلویش را صاف کرد گفت:
+خب...اول اینکه...فلیکس...درسته که خوشحالم برگشتی پیش هیونگ اما این دلیل نمیشه که دلم بخواد سر به تنت باشه و اگه بخاطر چان هیونگ نبود الان از یکی از درخت های جنگل سر و ته آویزون بودی احمق.

فلیکس خواست اعتراض کند که چانگبین دستش را رو به روی صورت او گرفت و به صحبت هایش ادامه داد:
+و راجب هیونجین...فکر کنم همتون حدس میزنین که اون...یه احساساتی به جونگین داشت.
و اره خب...نه اینکه بگم کاملا عاشقش شده بود ولی برای اولین بار یه نفر پیدا شده بود که قلبشو بلرزونه.
و اون هیونجین احمق با اینکه خیلی سعی داره خودش رو سرد و بی اهمیت نشون بده اما مثل یه بچه ی کوچولو و تنهاست که احتیاج به محبت داره.
و جدا از اون قلبش زود میشکنه. و فراموش نکنین که خیلی کینه ایه...

هان وسط حرف های چانگبین امد و نگران گفت:
+یعنی داری میگی...ممکنه بلایی سر خودش یا جونگین بیاره؟

چانگبین سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
+تموم این سال ها هیونجین بین خودش و دنیای بیرون یه دیوار بلند و محکم کشیده بود و اجازه نمی‌داد هیچکس بهش نزدیک بشه.
اما خب...جونگین تونست یه شکاف توی این دیوار بوجود بیاره و ازش رد بشه.
و هیونجینی که پشت اون دیواره خیلی شکننده و حساسه...و جونگین...تنهاش گذاشته...و الان هیونجین مونده و دیواری که ترک خورده و احساسات و اعتمادش که از بین رفتن و قلبش که برای اولین بار به یه نفر داده بود و حالا شکسته شده...

هان لبش را گاز گرفت و با چشم هایی که پرده اشک رویش سایه انداخته بودند به چانگبین نگاه کرد...هیچوقت فکر نمی‌کرد هیونجین عاشق شود.
اما الان...هم عاشق شده بود هم اعتمادش خرد شده بود...هیونجین چطور قرار بود با این موضوع کنار بیاید؟

چانگبین وقتی سکوت اتاق را دید... ادامه داد:
+از طرفی ما واقعا نمی‌دونیم آدام راجب جونگین حقیقت رو گفته یا نه... آخه اگه بخوایم قبولش کنیم منطقی نیست و هیچی جور درنمیاد.
آدام چرا باید یه جاسوس بفرسته توی خونه ما؟ اگه قرار بود بلایی سرمون بیاره...پس چرا انقدر راحت بیخیالمون شد و گذاشت بریم؟ واقعا هدفش از اینکه دعوتمون کرد خونش و بعد انقدر راحت فرستادمون بریم چی بود؟ آره درسته هویت چان رو فاش کرد ولی واقعا آدام کسیه که واسه همچین چیزی ما رو از اینجا تا استرالیا بکشونه؟ اون قطعا یه هدف بزرگ تر داشته.

کمی سکوت کرد تا پسر ها به حرف هایش فکر کنند و بعد از چند ثانیه دوباره صدایش سکوت اتاق را شکست:
+ولی اگه نخوایم این موضوع رو قبول کنیم و فکر کنیم که جونگین بیگناهه...

هان میان حرفش پرید و با لحن گیج و عجیبی گفت:
+در این صورت...ما یه انسان رو با آدام تنها گذاشتیم... درحالی که مدام بهش می‌گفتیم مراقبشیم و آسیب نمی‌بینه...اما...بردیمش تو مرکز خطر...و دقیقا وقتی که نیاز بود بهش اعتماد داشته باشیم...تنها کاری که کردیم ترک کردنش بود...اون...اون بچه نمی‌تونست جاسوس باشه...اون...اون...لعنت به ما چجوری تنهاش گذاشتیم؟

مینهو سعی کرد هان را که کم کم دچار حمله عصبی میشد آرام کند اما هان وحشت زده بود...اگر واقعا جونگین بیگناه بود چه؟
چطور ممکن بود کنار آدام دوام بیاورد؟ چه بلایی سرش می‌آمد؟

تمام روز هایی که در خانه ی آدام شکنجه می‌شدند به خاطر اورد و لرزش بدنش بیشتر شد... حماقت کرده بودند.

مینهو بلند داد زد:
+لعنتی هنوز چیزی مشخص نشده...ما نمی‌دونیم اون بیگناهه یا گناه کار...هان خواهش میکنم...لعنتی انقدر نلرز...هااااان.

هان سعی کرد خودش را آرام کند. باید ارام می‌بود...برای نجات جونگین باید آرام می‌بود.

با سکوت هان...اینبار سونگمین شروع به حرف زدن کرد:
+اگه حتی یک درصد این احتمال درست باشه...باید راجبش تحقیق کنیم. باید بفهمیم جونگین واقعا کی بود. اون شب بخاطر وضع چان اصلا به جونگین و اینکه حرف های آدام راجب جونگین واقعا حقیقت دارن فکر نکردیم. آدام...اون لعنتی بازیمون داده و ما مثل احمقا جوری که اون خواسته رفتار کردیم.

کمی سکوت شد تا اینکه این بار چان گفت:
+باید راجب جونگین تحقیق کنیم...اگه این موضوع حقیقت داشته باشه...شاید هنوز فرصت باشه نجاتش بدیم.

با این حرف چان همه از جا بلند شدند و هانی که هنوز هم حالش خوب نبود...بی توجه به مینهو و بقیه پسر ها به سمت اتاقش رفت.

مینهو زیر لب گفت:
+بعد از سال ها با کسی غیر از خودمون تونست اینهمه ارتباط بگیره...اگه بلایی سرش اومده باشه...مطمعن نیستم دوباره بتونه سرپا بشه.

هرکدام در سکوت به سمت اتاق هایشان رفتند.
چانگبین پشت پنجره ی اتاقش ایستاده و خیره به حیاط متروک عمارت فکر کرد کرد:
(جونگین تو همین مدت کم چقدر نقش پررنگی توی زندگی هممون پیدا کرد. اون اگه واقعا گناه کار بود...پس چطور می‌تونست اونقدر مظلوم بنظر بیاد؟ یعنی اشتباه کردم؟ باید می‌رفتم دنبالش؟ اگه سرنوشتش شبیه سرنوشت سایمان بشه باید چیکار کنم؟ هیونجین...چی به سرش میاد؟ چه کاری درسته؟)

انقدر در افکارش غرق بود...که توجهی به اطرافش نداشت.

وقتی به خودش امد که شیشه ی بزرگ اتاقش خورد شد...سه نفر به داخل اتاق پریدند...دختری با چشم های قرمز و موهای نارنجی و فر رو به چانگبین ایستاد و با صدای تیزی گفت:
+خوشحالم که میبینمتون جناب سئو. ما رو تا محل قتلتون همراهی میکنین؟

و قبل از آنکه چانگبین بتواند واکنشی داشته باشد...ضربه مرد کنار دستش به صورتش و دقیقا به بینی اش...باعث بیهوشی اش شد.


(یادم نبود قبل از آپ شرط ووت رو بنویسم/:   به هر حال هنوزم خیلیا نخوندن پس مشکلی نیست. شرط ووت این پارت 30 تاست**  مثل همین پارت به محض رسیدن به شرط پارتو میزارم** و امیدوارم دوستش داشته باشین)

bloody story..!Where stories live. Discover now