part-6

343 77 48
                                    

جیمز نفس عمیقی کشید و گفت:
+یک انسان این دور و برهاست هانا... یک انسان...!

~~~

افتاب تقریبا بالا آمده بود که هیونجین و جونگین به خانه برگشتند. خانه در سکوت بود و فقط صدای پچ پچ آرامی از آشپزخانه به گوش می‌رسید.

هیونجین به همان سمت رفت و جونگین هم پشت سرش به راه افتاد.

وقتی به آشپزخانه رسیدند... جونگین با دیدن صحنه‌ی رو به رویش... دست‌هایش را روی چشمانش گذاشت و تا حد امکان سرش را پایین انداخت.

هیونجین از دیدن این حرکت کیوته جونگین... لبخند عمیقی روی لبانش نشست و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+همیشه برام سوالِ چرا وقتی می‌تونین کاراتونو تو اتاقتون بکنین... تو جاهایی مثل آشپزخونه و سالن پذیرایی و حیاط و تراس با این وضع می‌بینمتون؟

با این حرف هیونجین... هان و مینهو سریع از هم جدا شدند. هان دکمه‌های بالای پیراهنش ک به دست مینهو باز شده بود سریع و تا به تا بست. مینهو هم موهای بهم ریخته‌اش را مرتب کرد و یقه‌ی لباسش را صاف کرد.

هیونجین نگاهی به جونگین انداخت که همچنان دست هایش را روی چشمانش فشار می‌داد و سرش پایین بود.

با صدای آرام و لحن ملایمی گفت:
+میتونی دستاتو برداری... کارشون تموم شد.

جونگین ارام دستانش را از روی چشمانش برداشت. سرش را بالا آورد. اول یک چشمش را باز کرد و وضعیت آشپزخانه را چک کرد. وقتی همه چیز را امن و امان دید... آن یکی چشمش را هم باز کرد و سعی کرد طبیعی رفتار کند انگار که اصلا اتفاقی نیوفتاده.

چند دقیقه‌ای هر چهار پسر سرجاهایشان ایستاده بودند و بدون اینکه به یکدیگر نگاه کنند یا کلمه‌ای حرف به زبان بیاورند... در و دیوار را تماشا می‌کردند.

تا اینکه:
+فلیکس اگه بگیرمت تا خود شب قلقلکت میدمممم. صبر کننننننن.

فلیکس همانطور ک بلند بلند قهقه میکرد گفت:
+نمی‌خواممممممم... اگه میتونی خودت بگیرم.

بعد هم با سرعت برق خودش را به جونگین رساند و پشت سرش پناه گرفت.

جونگین زبانش از تعجب بند آمده بود. فقط با چشم های گرد و متعجب به آنها خیره بود.

فلیکس بازوهای جونگین را گرفت و سرش را از پشت گردنش بیرون آورد و گفت:
+تقصیر خودته خب می‌خواستی وقتی من حوصلم سر رفته نگیری بخوابی.

چان با حرص گفت:
+من بعد از چند روز فقط می‌خواستم یک ساعت بخابم که آرامشم برگرده.. بعد تو باید با اون وضع از خاب بیدارم کنییییی؟؟؟؟

فلیکس خنده‌ی بلندی کرد و میان خنده... بریده بریده گفت:
+وای... وای چا... چان باید... باید قیافتو تو... اون...اون لحظه میدیدی... چشمات... شده بود اندازه توپ... دهنتم... دهنتم باز مونده بود... بعد...

bloody story..!Where stories live. Discover now