گوشه ی اتاق سفید رنگ و بزرگ نشسته بود.زانو هایش را بغل گرفته بود و از درد و ضعف میلرزید.
نور بیش از حد اتاق و سفید بودن تک تک دیوار ها و وسایل...چشم های دردناکش را اذیت میکردند و اینکه حتی نمیتوانست برای یک ساعت بخوابد...بیش از حد خسته اش کرده بود.
دست های زخمی اش را بالا اورد و بازوهای دردناکش را به آغوش کشید. سرما هم مشکل دیگرش بود.
چشم هایش را روی هم فشار داد.
با آنکه مرور اتفاقات این مدت...بیش از حد عذابش میدادند...او باز هم دیوانه وار انها را به یاد میآورد و هربار...بیشتر از قبل درد میکشید.
*فلش بک
چشم هایش را روی هم فشار میداد و سعی میکرد لرزش بدنش را کنترل کند.
صدای نفس های آدام کنار گوشش حالش را به هم میزد...تا اینکه صدای نفرت انگیزش در گوشش پیچید:
+نمیدونم چرا پیش اون احمقایی. و در واقعا اصلا بهش اهمیت نمیدم. و واسم مهم نیست که چطور تونستن ازت بگذرن...ولی من نه میخوام و نه میتونم که ازت بگذرم. یک هفته وقت داری...تا هفته بعد باید توی یه شرایط مناسب کاری کنی که هر هفت نفرشون از عمارت خارج بشن و تنها کسی که اینجا میمونه...تو باشی. اگه اینکارو نکنی...کاری میکنم که توی درد و عذاب همیشگی غرق بشین. و در هر صورت...تو به هر حال درد میکشی. پس تصمیم با خودته...من با اونا کاری ندارم...ولی اگه احمق بشی...اونا هم قربانی میشن. بنظر نمیرسه دلت بخواد دوستای عزیزت درد بکشن. حواست باشه که فقط یک هفته وقت داری. و واسه اینکه بفهمی چه کار هایی ممکنه ازم بربیاد...میتونی راجب گذشته ازشون بپرسی. فکر کنم اون موقع بهتر بتونی تصمیم بگیری.و بعد از اینکه بوی خون جونگین را عمیق به ریه هایش فرستاد...بدون توجه به لرزش وحشتناک بدنش...از او فاصله گرفت و به سمت در اتاق راه افتاد.
*پایان فلش بک
حق با آدام بود.
کار هایی از او برمیآمد که بقیه حتی توی وحشتناک ترین کابوس هایشان هم با آن رو به رو نمیشدند.
و این را الان...که گوشه ی این اتاق بزرگ و سفید چمباتمه زده بود و تمام تنش از ضعف و درد میلرزید و روی بدنش زخم های وحشتناکی به چشم میخوردند و حتی نیروی بلند کردن سرش را نداشت...با تمام وجود درک میکرد.
اما پشیمان نبود. او حتی اگر هیچوقت با آن پسر ها آشنا نمیشد...حتی اگر هیچوقت سرنوشت آنها را رو به روی هم قرار نمیداد...باز هم جونگین قرار بود بمیرد.
احتمالا یا گوشه ی زندان و بین تعداد زیادی زندانی وحشتناک زندگی پر از دردش به آخر میرسید...یا گوشه ی خیابان از گرسنگی و سرما جان میداد.
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...