با سردرد شدیدی چشمهایش را گشود.ابتدا همه چیز تار بود اما با گذشت زمان تصاویر واضح شد. چه اتفاقی افتاده بود؟
سعی کرد از جا بلند شود اما نتوانست. تازه آن موقع بود که توجهش ب اطراف جمع شد. دست و پایش محکم ب صندلی بسته شده بود و کوچک ترین حرکتی نمیتوانست بکند.
در آن عمارت چه خبر بود؟ آن چیزهایی که هنگام ورود به عمارت دیده بود واقعی بود؟ چطور ممکن است؟ ولی اگر واقعی نبود... چرا الان دست و پایش به صندلی بسته شده بود؟
صدای چرخیدن دستگیرهی در اتاق... اجازه نداد بیشتر از آن در افکارش غرق شود.
در باز شد و پسری وارد اتاق شد...
چشم های نافذ مشکیاش اولین چیزی بود ک نظر بیننده را در نگاه اول جلب میکرد. انگار با چشمانش در عمق وجودش رسوخ میکرد.پسر وارد اتاق شد... زبانش را یک بار ارام روی پرسینگ کنار لبش کشید و ب سمتش آمد.
دست ها و پاهایش را به سرعت باز کرد و قبل از آنکه بتواند حرکتی کند دستهایش از پشت اسیر دستان آن پسر شد و با فشار دست پسر روی دستانش مجبور به حرکت شد. از اتاق بیرون رفتند و به سمت سالن اصلی عمارت حرکت کردند.با نگاه کردن به سالن اصلی حس کرد قلبش برای چند ثانیه از تپش افتاد... در آن عمارت چخبر بود؟؟
وقتی ب سالن اصلی رسیدند. پسر ایستاد و او را هم وادار ب ایستادن کرد.
نگاهی ب دور و برش انداخت. شش پسر با ظاهر عجیب و ترسناک دور تا دور سالن بزرگ عمارت ایستاده بودند.صدای یکی از پسر ها بلند شد و باعث شد سرش ب آن سمت بچرخد:
+لنتی این دیگه چ نوعشه؟ بوش داره دیوونم میکنه... چرا وایسادین؟ نمیخایـ...با صدای پسر دیگر... حرفش قطع شد:
+صبر کن چانگبین... اول باید بدونیم کیه و اینجا چیکار میکنه...پسری ک حالا فهمیده بود چانگبین نام دارد فریاد زد:
+دیوونم میکنی چان. چه اهمیتی داره ک کی باشه؟؟ مهم اینه ک یه انسان با پای خودش اومده اینجا... و ما مدت هاست ک خون انسان نخوردیم... و این لعنتی با بوش داره کاری میکنه ک خود داریم رو از دست بدم.
جملهی آخر را رسمن عربده کشید...ترس به تمام وجودش رخنه کرده بود. یعنی واقن درست میدید؟ آنها انسان نبودند؟
صدای پسری ک فهمیده بود اسمش چان است نگذاشت بیشتر از آن فکر و خیال کند:
+بس کن. این میزان از عطشت واسه خون انسان رو درک نمیکنم چانگبین. ما عهد بستیم تا وقتی مطمئن نشدیم یه نفر واقعا ارزش زنده موندن نداره... از خونش تغذیه نکنیم.لحظه ای مکث کرد و چرخید و با چشم های ترسناکش خیره خیره نگاهش کرد و با صدای زمزمهوار و ترسناکی ادامه داد:
+و ما هنوز نفهمیدیم این پسر بچه کیه و اینجا چیکار میکنه... پس فعلا نمیتونیم کارش داشته باشیم...!(معلومه بیخوابی زده به سرم؟._. خببب اینم دومین پارت بلودی...چطور بود؟ دوستش داشتین؟ عامم خب ممنون میشم اگه با ووت و کامنت هاتون بهم انرژی بدین(:♡)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...