هان:
+هیونجین یه دیقه آروم بگیر.هیونجین چرخید سمت هان و تقریبن فریاد کشید:
+آروم باشممم؟؟؟ چجوری آروم باشمم؟؟؟؟ جونگین الان 4 ساعته ک نیست. اونم با وجود جیمز و اون همه عوضیه دورش.مینهو سعی کرد منطقی برخورد کند:
+خب شاید... شاید خودش رفته.هیونجین دوباره عصبی شد:
+مینهو اون هیچ جایی نداره که بره... اگه داشت قطعا از اول اینجا نمیاومد.سونگمین رفتار های هیونجین را زیر نظر گرفته بود... چقدر وقت بود عصبانیت هیونجین را ندیده بود؟؟ اصلا هیونجین خونسرد تا حالا عصبانی شده بود؟؟؟
هیونجین دستی میان موهای بلند و پریشانش کشید و گفت:
+به چان خبر دادین؟ چرا نمیان پس؟؟صدای قدم هایی روی پشت بام و بعد ورود پسر ها به داخل خانه... پاسخ سوال هیونجین بود.
چان:
+چه اتفاقی افتاده؟ جونگین کجاست؟؟سونگمین با مِن مِن و لحن پر از استرسی گفت:
+خب... خب ما... ما داشتیم کارایی ک ازمون خواسته بودیو انجام میدادیم... بعد... حواسمون از جونگین پرت شد... وقتی... وقتی هیونجین رفت برای شام صداش کنه... نبود... همه ی عمارت و دور اطرافش و جنگل رو زیر و رو کردیم... ولی نیست.فلیکس نگران پرسید:
+ندیدین که جایی بره؟؟ آخه تو این وضعیت یعنی کجا رفته؟
هان:
+نه ما ندیدیمش... اخرین بار ک دیدمش واسه ناهار بود.چان عصبی گفت:
+واقعا ممنون... الان میخواین چیکار کنین؟ چجوری جونگین رو پیدا کنـ...صدای خونسرد چانگبین باعث شد حرف چان نصفه باقی بماند:
+جونگین پیش جیمزه...همه با تعجب برگشتند سمت چانگبین... اولین نفری که به خودش آمد و سوال پرسید مینهو بود:
+تو از کجا میدونی؟؟؟چانگبین که تا آن لحظه کنار پنجرهی بزرگ و سر تا سری عمارت ایستاده بود... چرخید و پارچهای را به سمت آنها گرفت و گفت:
+از اینجا...پسر ها سریع به سمت چانگبین رفتند و اولین کسی که پارچه را از دست چانگبین کشید... هیونجین بود.
پارچه ی سفیدی که رویش با رنگ قرمز چیزی نوشته شده بود.
ولی رنگ نه... هیونجین بو کشید... لعنتی خون بود.
هیونجین پارچه را بالا گرفت و بلند خاند:
(+بالاخره وقت تلافی رسیده... منتظرتونم... آخه فکر نمیکنم این کوچولو بیشتر از این توان از دست دادن خون داشته باشه.
جیمز)چانگبین باز هم زمزمه وار گفت:
+اون خون... خونِ جونگین عه. اون پارچه هم یه تیکه از تیشرتشه.
با این حرف... هیونجین حس کرد قلبش برای ثانیه ای نمیکوبد.از جا بلند شد و در حالی که پارچه را توی جیبش جا میداد به سمت پشت بام دوید.
پسر ها پشت سرش میدویدند و پشت سر هم صدایش میکردند.
ولی هیونجین صدای هیچکدام را نمیشنید. فقط چهرهی معصوم و زیبای جونگین رو به روی چشمانش بود.
خواست از لبهی پشت بام بپرد که بازو هایش اسیر دستان چان شد. با فریاد گفت:
+ولم کنننننن چاننننن... باید برممممم... اون عوضی داره به جونگین آسیب میرسونههههه... ممکنه همین مکثی که اینجا کردیم باعث بشه جونگین رو واسه همیشه از دست بدممممم(((:از دست بدم؟؟ این جمله بار ها و بار ها در ذهن هیونجین تکرار شد... مگر جونگین مال هیونجین بود؟؟
چان که حال هیونجین را درک میکرد... بازوهایش را رها کرد و هیونجین بدون مکث پرید و شش پسر هم پشت سرش.
هیونجین میان دویدنش... دستش را ب سمت گردنش برد.
گردنبند جونگین را در دست گرفت و ارام گفت:
+دارم میام جونگین... نمیزارم بلایی سرت بیارن... من اینجام یانگ جونگین((:(امیدوارم دوستش داشته باشینن(: با ووت ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدین)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...