پشت دروازهی بزرگِ عمارت ایستاد و نفس عمیقی کشید. بالاخره در این نقطه ایستاده بود. روزی تصمیم گرفته بود این خانه و فردی که داخلش زندگی میکرد و تمام خاطراتِ خوب و بدش از این خانه را رها کند تا به خانواده ی جدیدش کمک کند و حالا، دوباره برگشته بود. اینجا جایی بود که همه چیز شروع شده بود و اگر قرار بود در جایی تمام شود، قطعا همینجا بود.با صدای بلندی فریاد زد:
_من اینجام که آدام رو ببینم. بهش اطلاع بدید کریستوفر اومده و لطفا بهم نگید که خونه نیست چون میدونم که اینجاست.سکوت کرد و منتظر ماند. کسی پاسخی به حرفش نداد اما چند دقیقهی بعد در باز شد و مردی که کت مشکیای به تن داشت به چان گفت که میتواند وارد شود.
خونآشام جوان از میان در گذشت و واردِ حیاطِ بزرگ عمارت شد. فرقی نمیکرد در چه شرایطی و با چه سنی وارد این عمارت شود، هربار تنها چیزی که حس میکرد تنفر بود.
به همراه آن مرد از پلههای جلوی خانه بالا رفت و وارد شد. عمارت از همیشه سوت و کور تر و تاریک تر بود. انگار این عمارت هم فهمیده بود که دارد نفس های آخرش را میکشد.
آدام روی کاناپههای سالن نشیمن نشسته بود و طبق معمول یک جام از شرابِ قرمز در دست داشت.
این مرد تنها اثری که در زندگیِ چان داشت این بود که، باعث میشد چان تمام تلاشش را بکند تا کوچک ترین شباهتی به پدرش نداشته باشد.
آدام جرئهی کوچکی نوشید و بیحس گفت:
_خب؟ قطعا برای حال و احوال پرسیدن از پدرت اینجا نیستی چانا.حرفهایش مثل همیشه بود اما لحنش، دیگر شبیهِ آن ادامِ همیشگی نبود. انگار که دیگر برای طعنه زدن زیادی پیر و خسته شده بود.
_چیه؟ بهم نمیاد بتونم دلتنگت بشم؟
آدام تلخندی زد اما چیزی نگفت. چان که سکوتِ مرد را دید، با لحن جدیای گفت:
_خودت هم میدونی چقدر توی همهی زندگیت کصافت بودی و شبیهِ یه زالو زندگی کردی. از همون اول. من راجبِ کارات قبل از مادرم خبر ندارم اما، مادرِ من مگه چیکار کرده بود؟ غیر از اینه که همیشه سعی میکرد یه همسر خوب برای تو و یه مادر خوب برای من باشه؟ اون پسرا چی؟ خانواده هاشون چی؟ یک بار...یک ثانیه خودت رو گذاشتی جای اونا که متوجه دردی که میکشن بشی؟ لعنت بهت...چرا کاری کردی همهی زندگیم بترسم و فرار کنم از اینکه تو پدرمی؟ چرا انقدر عوضی بودی؟ ما میتونستیم یه خانوادهی خوشبخت باشیم...میتونستیم اگه تو انقدر حقیر نبودی.مردِ میانسال از جا پرید و در جوابِ حرف های چان، با بلندترین صدای ممکن فریاد زد:
_من به هیچکس رحم نکردم چون هیچکس نبود که به من رحم کنه. تو نمیدونی و هیچوقت نفهمیدی که من کجا و تو چه شرایطی تبدیل شدم. هیچوقت نفهمیدی چه دردی کشیدم. هیچوقت نفهمیدی و نخواستی بفهمی چیشد که به اینجا رسیدم. اره. اره توی همه ی زندگیم کصافت و بیرحم بودم چون هرکی به من رسید همینطور بود. حق نداری بیای اینجا جلوی من بایستی و از دردای اون بچه ها بگی در حالیکه حتی یدونه از درد های من رو هم نمیدونی. نه تو نه اون مادر لعنتیت هیچوقت نخواستید بفهمید من واقعا کیم و چیشده که انقد عوضی شدم. هر دوتون هربار بهم میرسیدید فقط خودتون رو خوب جلوه میدادید و یه جوری رفتار میکردید انگار حالتون بهم میخوره ازم. من عوضی شدم چون این تنها راه زنده موندنم بود. اگه میخواستم آدم خوبی بمونم، میشدم یکی مثل شما که هربار فقط درد میکشه و درد میکشه. هنوز نفهمیدی ما تو جنگل زندگی میکنیم؟ اره...اگه میخواستم زنده بمونم باید اونی میشدم که شکار میکنه. وگرنه یه لحظه هم بهم رحم نمیکردن. الانم همهی این مزخرفاتت رو تموم کن و بهم بگو چرا اینجایی.
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...