سه روزی از آمدن جیمز به خانهشان میگذشت.توی این سه روز همه درگیر بودند. چان و فلیکس و چانگبین برای دیدن تام رفته بودند.
هیونجین و سونگمین و هان و مینهو هم در حال آماده شدن بودند. با این که هنوز اتفاقی نیوفتاده بود. هر هفت پسر میدانستد که اتفاقی در شرف وقوع است.
این بین فقط جونگین بود که نمیدانست چه اتفاقی می افتد. هرچقدر هم از پسر ها میپرسید... کسی چیزی برایش توضیح نمیداد.نزدیک غروب بود و جونگین به شدت حوصلهاش سر رفته بود.
توی حیاط اجازه نداشت برود... پس به پشت بام رفت.
لب پشت بام ایستاد و به فکر فرو رفت.
چه شد که اینطور شد؟ از کجا شروع شد؟
صدایی در ذهنش گفت:(از روزی که بدنیا اومدم...)
پوزخند تلخی روی لب هایش نشست. اینجا دیگر تنها بود. نه پسر ها کنارش بودند نه هیچ کس دیگری.
پس دیگر احتیاجی به تظاهر کردن نبود. اجازه داد بغض توی گلویش سر باز کند و اشکهایش روی گونه هایش بچکد.
میدانست وجودش آنجا و کنار پسر ها باعث مزاحمت است.
کسی چیزی به زبان نیاورده بود اما خب... جونگین که احمق نبود. مثل تمام عمرش... توی آن خانه هم اضافی بود.
و این یک حقیقت درباره ی جونگین بود. او به هیچ کجا تعلق نداشت. هیچ کس هیچوقت منتظرش نبود.
دلش یک خانواده میخواست. یک خانهی معمولی و کوچک... و کسانی ک دوستش داشتند.
جونگین دلش این تنهایی را نمیخواست. این اضافی بودن را نمیخواست.
سرعت اشکهایش روی گونههایش بیشتر شد.
دیگر نمیتوانست تظاهر ب خوب بودن کند. به امیدوار بودن.
صدای قدمهای آرامی از پشت سرش باعث شد سریع ب عقب بچرخد.اما چرخیدن همانا و اسیر شدن بین دستان آن فرد همانا...
سعی کرد با تقلا از بین دستانش خارج شود اما... اما نمیتوانست. آن لعنتی بیش از حد زور داشت.کلاه سویشرتش روی صورتش بود و توی آن تاریک روشن هوا نمیتوانست صورش را ببیند.
یک دستش روی دهانش بود و دست دیگرش را دورش پیچیده بود.
و جونگین رسما نمیتوانست هیچ حرکتی بکند.با بلند شدن صدای خش دار و ترسناک مرد... ک اتفاقا بیش از حد اشنا بود... جونگین مرگ را جلوی چشمانش دید:
+میدونستم اون عوضیا راجب خون آشام بودنت چرت میگن...با نفس عمیقی بوی جونگین را به مشام کشید و ترسناک تر ادامه داد:
+شام امشب هم جور شد...و قبل از اینکه حتی جونگین بتواند درک کند که چ اتفاقی در حال افتادن است... ضربه ی کنار دست جیمز روی گردنش خورد و بیهوش شد.
و جیمز با پوزخند ترسناکی گفت:
+وقت انتقامه...!(هلو...چطورین؟ قبل از هرچیزی از لنای عزیزم عاجزانه خواهشمندم اسپویل نکنی وگرنه میکنمت تو فر عزیزت:\\ و اینکه امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین^^ با ووت ها و کامنت هاتون خوشحالم کنین)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...