part-15

273 68 20
                                    


با احساس سرما... چشم هایش را از هم باز کرد.

با باز شدن چشمانش... چهره ی هیونجین را در نزدیکی صورتش دید.

با تعجب از جا پرید و ب دور اطرافش نگاه کرد. روی شاخه ی درخت... در بغل هیونجین چه میکرد؟؟؟

کمی طول کشید تا اتفاقات این مدت را به یاد آورد. آخرین بار که چشم هایش را بسته بود... در خانه ی جیمز و در انتظار مرگ بود.

اما حالا...

چرا هیچ احساس دردی در وجودش نداشت؟؟

ژاکتی ک بخاطر بزرگی اش حدس زد ژاکت هیونجین باشد را بالا زد. هیچ جای زخمی روی بدنش نبود. اما...چطور ممکن است؟؟

به هیونجین نگاه کرد. چطور با یک تیشرت نازک در این هوای سرد خوابیده است؟؟

صدایی در سرش پرسید:
(مطمعنی خوابه؟؟)

نگران خودش را به سمت هیونجین کشید و صدایش زد. یک بار... دو بار... سه بار...

دست به سمت شانه اش برد و تکانش داد. چرا بیدار نمی‌شد؟؟

کاری نمیتوانست بکند. رو به روی هیونجین نشست و خیره به هیونجین زانوهایش را بغل زد و منتظر ماند.

بالاخره بعد از تقریبا دو ساعت... هیونجین آرام چشم هایش را باز کرد و اولین چیزی ک دید... یک جفت چشم منتظر بود... و لبخندی ک ب محض باز شدن چشم هایش... روی لب ها که نه... روی همه ی اجزای صورت جونگین نشست.

هیونجین سرش را آرام بلند کرد و سعی کرد به احساس ضعف لعنتی ای ک در تمام وجودش میپیچید بی توجه باشد.

جونگین بی صبرانه پرسید:
_چه اتفاقی افتاد؟ چرا ما اینجاییم؟ بقیه کجان؟ جیمز چیشد؟ چجوری تونستی منو از دستش نجات بدی؟ چرا هرچی صدات زدم بیدار نمیشدی؟ چه اتفاقی واسه زخمای رو بدنم افتاده؟ چـ...

هیونجین نگاه تیزی ب جونگین انداخت... جونگین در عمق نگاهش یک (همیشه انقد اسکلی یا الان اثرات گاز های جیمزه؟؟) عه خاصی را میدید.

فهمید که زیاده روی کرده است. پس ساکت شد و منتظر به هیونجین نگاه کرد.

هیونجین با صدای گرفته و خسته ای شروع به تعریف کرد:
+از بقیه خبر ندارم اما امیدوارم حالشون خوب باشه. الان اینجاییم چون نمیتونستیم برگردیم عمارت...واست امن نبود. الان باید بگردیم یه جا رو واسه زندگی پیدا کنیم. بقیه پسرا حواس جیمز رو با حرف زدن پرت کردن... منم از پنجره ی اتاقی که توش بودی خودم رسوندم بهت و اوردمت اینجا. زخمای بدنتم که...

نگاهی ب چشمان جونگین انداخت و گفت:
+گرسنه نیستی؟؟

جونگین با چشمان گرد و متعجب فقط نگاهش کرد. چرا یک‌هو این سوال را پرسید؟ چرا نگفت چه بلایی سر زخم های بدنش آمده؟

_هیونجین داشتی میگفتی کـ...

هیونجین به سختی از جا بلند شد و گفت:
+بلند شو باید بریم یه جایی واسه ی موندن پیدا کنیم. خوراکی هم نیاز داریم.

جونگین درحالی ک هنوز هم متعجب به هیونجین نگاه میکرد از جا بلند شد.

هیونجین سعی کرد خودش را کنترل کند. لعنتی خیلی سخت بود. آن همه نیرویی که شب گذشته از دست داده بود و حالا... بوی خون جونگین... الان هم مجبور بود بغلش کند.

میترسید... میترسید کنترل و خود داری اش را از دست بدهد.

جونگین به سمتش رفت و هیونجین به یک باره به سمتش چرخید.

چشمان سرخ شده و ترسناکش و دندان های نیشش ک تیز تر از هر زمانی بودند... جونگین را ترساند.

قدمی از ترس به عقب برداشت. عقب رفتن همانا و سقوط از آن درخت بلند همانا...




bloody story..!Where stories live. Discover now