لحظه ای که در برابر چشم های اشکی و لبخند غمگین چان گفته بود که نمیداند چطور میتواند دوباره به او اعتماد کند...حتی یک لحظه هم به این فکر نکرده بود که تا چه حد عاشق چان است.بحث دروغ و پنهان کاری چان نبود. با وجود آنکه چان موضوع خیلی مهمی را از فلیکس مخفی کرده بود و با او صادق نبود...اما الان...با گذشت ده روز از جدا شدنش از چان و پسر ها...تازه میفهمید چقدر چان را دوست دارد و حالا...تا چه حد دلتنگ اوست.
دلتنگ لبخند های فرشته گونه اش...دلتنگ مهربانی هایش...دلتنگ آغوشش و دلتنگ هرچیزی که به او مربوط میشد.
او خودش را به این جدایی مجبور کرده بود...چون سعی داشت منطقی فکر کند...اما لعنت به منطق وقتی دلش میخواست همین الان میان بازو های چان فشرده شود و عطر تنش توی بینی اش بپیچد.
با صدای نیکولاس از پشت سرش...رشته افکارش پاره شد و به سمت او چرخید.
نیکولاس لبخندی زد و گفت:
+هی لیکس...حالت خوبه؟
و بعد دستش را میان موهای پر پشت و طلایی رنگ فلیکس فرو کرد و نوازش گونه آنها را بهم ریخت.فلیکس فقط سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
نیکولاس کمی جلو تر آمد و دستش را روی شانه ی فلیکس گذاشت دوباره گفت:
+هی پسر...زیاد بهش فکر نکن. میدونم که دلت میخواد تنهایی راجبش تصمیم بگیری ولی از من میشنوی بهش برنگرد. اون تونسته یه بار بهت دروغ بگه و چه تضمینی هست که دوباره تکرارش نکنه؟فلیکس خواست از چان طرفداری کند اما حرف های نیکولاس...زیادی منطقی و حقیقت به نظر میرسیدند.
پس فقط سکوت کرد و دوباره چرخید و از پنجره به بیرون خیره شد.
نیکولاس باز هم نزدیک تر امد و کنار گوشش زمزمه کرد:
+فلیکس ارزش تو خیلی بالاست. وقتی تونسته اینطوری ناراحتت کنه یعنی...لیاقتتو نداره.
فلیکس حرفی نزد.در واقع حتی درست متوجه حرف نیکولاس نشده بود. ذهنش جایی نزدیک مردش بود.
مردی که زندگی را برایش معنا کرده بود. کار درستی کرده بود که چان را رها کرده بود؟ وقتی قلبش اینهمه دیوانه وار چان را صدا میزد...درست بود که خواسته بود فکر کند؟
فلیکس اصلا میتوانست به زندگی بدون چان فکر کند؟ به چه چیزی میخواست فکر کند وقتی نتایج همه شان یک جای چند وجبی میان بازوهای مردش بود؟
نیکولاس که سکوت فلیکس را به حساب موافقتش گذاشته بود...دستش را آرام از شانه تا کمر فلیکس نوازش وار کشید و به پچ پچ هایش کنار گوش فلیکس ادامه داد:
+لیکس...من دوستتم. سال های زیادیه که با هم دوستیم. من همیشه سعی کردم کمکت کنم و کنارت باشم. حتی با وجود فاصله ای که بین کشور هامون هست...همیشه سعی کردم کنارت باشم. الانم فقط قصدم اینه که بهت کمک کنم. نمیخوام اون ادم دوباره بهت آسیب بزنه. اون لیاقتت رو نداره فلیکس متوجهی؟فلیکس انقدر در افکارش غرق بود که نه توجه ای به نزدیکی بیش از اندازه نیکولاس داشت و نه به دستش که بی پروا کمر و بازویش را نوازش میکرد.
از رو به روی پنجره فاصله کرد و با حالت گیجی زمزمه کرد:
+ممنونم نیک که گذاشتی مدتی کنارت بمونم. با افکارم و این اتفاق که کنار بیام میرم.و بیتوجه به نیکولاس و نگاه عجیبش...به سمت آشپرخانه راه افتاد.
(هلووو. چطورین؟ دلم تنگ شده بود براتون): تازه الانم با یدونه دست دارم براتون پارت میزارم چون دست راستم فلج شده): آره خلاصه...چونپارت ها کوتاه بودن دوتا پارت گذاشتم. مراقب خودتون باشین. بوص رو کلتون^^)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...