part-18

271 73 16
                                    


چانگبین نگاهش را از روی پنج پسر رو به رویش گذراند و با لحن خونسرد و یخ زده ای گفت:
+هیونجین داره به اینجا نزدیک میشه.

همه متعجب شدند. مگر هیونجین از خطری که تهدیدش میکرد خبر نداشت؟

چان:
+چرا باید همچین کاری کنه؟ اون بهتر از ما می‌دونه ک چه خطری تهدیدش میکنه... چرا باید بیاد اینجا؟

در حال بحث راجب دلیل آمدن هیونجین بودند که باز چانگبین با لحن سردی گفت:
+هیونجین نمی‌تونه بره توی شهر یا روستا های اطراف... پس احتمالا رفتن به سمت جنگل... و با اون وضعی که اونا رفتن... قطعا زیاد نمی‌تونن اونجا دووم بیارن. شاید هیونجین داره میاد که وسایل مورد نیازشونو برداره... ولی این عجیبه ک هیونجین چرا داره ریسک میکنه؟ هیونجینی که هیچوقت علاقه ای به خطر کردن نداره.

با حرف چانگبین همه به فکر فرو رفتند. دقایقی بعد مینهو گفت:
+الان اینکه چرا هیونجین این ریسکو قبول کرده مهم نیست... مهم اینه که سالم برسه اینجا.

چان سری به موافقت تکان داد و رو به سونگمین و چانگبین و هان گفت:
+شما سه نفر برین دنبالش که اگه کسی از افراد جیمز دیدش تنها نباشه. من و فلیکس و مینهو هم وسایلی که نیاز دارن رو آماده می‌کنیم که زیاد نخواد اینجا بمونه.

همه با حرف چان موافقت کردند و چانگبین و سونگمین و هان با عجله از عمارت بیرون زدند.

هیونجین از دور سه نفر را دید که به سمتش می‌آیند. اول فکر کرد از افراد جیمز اند اما... آن موهای آبیه درخشان موهای هان نبود؟؟

با نزدیک تر شدن‌شان چانگبین و سونگمین را هم تشخیص داد. اما آنها اینجا چه می‌کردند؟

وقتی به هم رسیدند... چند لحظه ای مکث کردند. هیونجین پرسید:
+شما اینجا چیکار میکنین؟

هان:
+اومدیم دنبال تو که تنها نباشی. چانگبین گفت که داری برمیگردی عمارت... حالت خوبه؟ جونگین خوبه؟

هیونجین در قلبش احساس گرما کرد. حتی اگر به رویش نمی‌آورد... اما از ته قلبش آن شش پسر را دوست داشت.

هیونجین:
+خوبیم. بهتره بریم. زیاد نباید بیرون بمونیم.

هر چهار نفر به سمت عمارت به راه افتادند.

جونگین گوشه ای از غار در خودش مچاله شده بود و می‌لرزید. دو ساعت قبل... بعد از رفتن هیونجین از غار بیرون رفته بود تا کمی در جنگل گشت بزند.

خیلی از غار دور شده بود که باران رگباری شروع شد و هوا به شدت سرد شد. وقتی که به غار برگشت سر تا پایش خیس شده بود و از سرما می‌لرزید. اما توی غار بیشتر از بیرونش سرد بود.

بیشتر توی خودش جمع شد. حتی نمی‌توانست دست هایش را بلند کند. دست و پایش از شدت سرما کرخت شده بود و به شدت میلرزید. دندان هایش محکم روی هم می‌خورد و بخار از دهانش خارج می‌شد.

امیدی به آمدن جونگین نداشت. حداقل نه به این زودی...

پوزخندی بی جانی روی لبش نشست و زمزمه وار گفت:
+هیونجین اون همه خودشو به خطر انداخت که من اینجوری بمیرم؟؟(:

جمله اش تمام شد اما هیچ صدایی از بین لب هایش خارج نشد.

چشم هایش آرام روی هم قرار گرفتند. سردش بود... خیلی سرد...

با بسته شدن چشمانش... چشمان سرد و بیروح... اما زیبای هیونجین جلوی چشمانش آمد.

هیونجین بخاطرش خطر کرده بود. از خانه ی جیمز نجاتش داده بود. قبول کرده بود در آن غار لعنتی زندگی کند تا جان جونگین در امان باشد.

اما الان جونگین... به همین راحتی در آستانه مرگ بود. سرمای بیش از حد هوا و خیس بودن لباس هایش... واقعا مرگ به همین آسانی بود؟؟

bloody story..!Where stories live. Discover now