×صدای جیغ... زجه... گریه های بلند... نه... نهههههههه
هین بلندی کشید و از خواب پرید. بلند بلند هق هق میکرد. یادآوری آن صحنه ها کار دستش داده بود... کابوسهایش برگشته بودند.در اتاق به ضرب باز شد. سر بلند کرد و با همان پسر رو به رو شد. لعنتی حتی هنوز اسمش را هم نمیدانست.
پسر جلو آمد و با دیدن صورت اشکیاش... متعجب شد. برای چه گریه میکرد؟
سوالش را با صدای بلند پرسید:
+چرا گریه میکنی؟جونگین که از شدت گریه به سکسکه افتاده بود... بریده بریده گفت:
_خوا... خواب... بد... دید... دیدمگوشهی تخت نشست و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و گفت:
+واسه یه خواب داشتی اونجوری گریه میکردی؟؟جونگین با یادآوریِ دوباره کابوسش... لب برچید و با چشمهای اشکی به گوشهای خیره شد و با صدای لرزانی گفت:
_کابوسام... دو... دوباره برگشته...کابوس اون روزا رو میبینم... اون... اون اتفاقات... من... من میترسم...و اشکاش روی گونش چکید.
نمیدتنست چکار کند. فقط میدانست که دلش نمیخواهد این بچه را اینطور ببیند.
+هیشششش... گریه نکن... اروم باش.
بیفایده بود... ارام نمیشد.
+هی جونگین... میخای بریم جنگل نزدیک عمارت؟ آره؟
جونگین سر بلند کرد و با چشمهای اشکیاش به چشمان پسر رو به رویش نگاه کرد.
_بریم... جنگل؟
+اره
نمیدانست چرا... اما بودن کنار آن پسر باعث میشد احساس ارامش کند. بخاطر همان... با وجود ترسی ک نسبت ب آن جنگل مخوف در قلبش داشت... پیشنهادش را پذیرفت.
پسر از جایش بلند شد و رو به جونگین گفت:
+من میرم لباس عوض کنم... چون دم صبحه هوا سرده. واسه توهم لباس میارم.و سپس ب سمت در به راه افتاد. نزدیک در بود ک با صدای جونگین متوقف شد:
_هی...چرخید و سوالی به جونگین خیره شد. چونگین کمی من من کرد و سپس گفت:
_میتونم... میتونم اسمتو بدونم؟با این حرفش لبخند جذابی روی لب های خوش فرم پسر نشست ک باعث لرزش خفیفی در قلب جونگین شد:
+هونجین... اسمم هیونجینِو بعد از گفتن این حرف با سرعت از اتاق خارج شد.
با سرعت باور نکردنیای که در باور جونگین نمیگنجید... لباس عوض کرده و آماده ب اتاق جونگین برگشت.هودیای که دستش بود را به سمت جونگین گرفت و گفت:
+بپوش بریمجونگین همچنان با چشمهای گرد شده از تعجب به هیونجین خیره بود. هیونجین در ذهنش اعتراف کرد:
(چشماشو گرد میکنه کیوت میشه'-')
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...