part-21

268 72 18
                                    


یک هفته ای میشد که در آن غار کذایی بودند. یک هفته ای ک برای هر دویشان جهنمی بود.

برای جونگینی ک داشت از رفتار های سرد هیونجین دیوانه میشد و هیونجینی ک میدید رفتار هایش جونگین را عذاب میدهد اما نمی‌توانست کاری کند.

هر دو دیگر خسته شده بودند. جونگین از رفتار های یخ زده ی هیونجین و هیونجین از تظاهر ب سرد بودن.

روز هشتم بود که پیدا شدن سر و کله ی هان... هر دویشان را متعجب کرد.

جونگین با دیدن هان بعد از آن همه مدت... ذوق زده شد و قبل از آن که بتواند جلوی خودش را بگیرد به سمت هان دوید و محکم بغلش کرد. هان از این رفتار جونگین... لبخند عمیقی روی لبش نشست. آن پسر در همین مدت کم دو بار تا پای مرگ رفته بود اما همچنان پر از حس زندگی بود. هان هم دست هایش را دور جونگین حلقه کرد و گفت:
+چطوری روباه؟؟

جونگین خجالت زده از رفتار بچگانه اش سریع از آغوش هان بیرون آمد و سرش را پایین انداخت و گفت:
_ببخشید.
هان تک خنده ای کرد و گفت:
+بیخیالللل... خیلی وقت بود کسی بغلم نکرده بود... البته بجز مینهو.

بعد ولوم صدایش را پایین اورد و پچ پچ وار ادامه داد:
+بین خودمون بمونه ولی دیگه از دست کاراش دارم خل میشم. الانم فرار کردم اومدم اینجا دو دیقه از دستش راحت باشم.

جونگین از حرف و لحن هان خنده اش گرفت و بعد از یک هفته ی لعنتی بالاخره خندید. هان خوشحال شد که جونگین را از فکر کاری که کرده است درآورده... حداقل اینجوری دیگر خجالت نمی‌کشید.

هیونجین دور تر از آنها ایستاده بود و خیره بود به خنده های از ته دل جونگین... واقعا زیبا میخندید.

کمی بعد که خنده ی جونگین تمام شد به سمتشان رفت و رو به هان پرسید:
+اینجا چیکار میکنی؟؟ چیزی شده؟؟

هان ناگهانی جدی شد و گفت:
+اره یه اتفاق خیلی عجیب افتاده.

هیونجین منتظر نگاهش کرد اما هان نگاهش را به سمت جونگین چرخاند. جونگین که فهمید وجودش آنجا اضافی است بی حرف به سمت بیرون غار رفت تا کمی قدم بزند.

با رفتن جونگین... هان با لحن نگران و مضطربی گفت:
+یادته نگران بودیم ک نکنه آدام... آدام قصد جنگ داشته باشه یا جیمز بخاد باهاش متحد بشه؟

هیونجین سرش را تکان داد و گفت:
+یادمه... خب؟؟

هان هوف کلافه ای کشید و تند تند شروع به تعریف کرد:
+خب اینکه الان دقیقا برعکس چیزی شده که فکر میکردیم. آدام نه تنها باهامون قصد جنگ نداره که یه قاصد فرستاده که ازمون دعوت کنه به عمارتش بریم.

بعد از تمام کردن جمله اش نفس بلندی کشید و سعی کرد لرزش دست هایش را کنترل کند. اما هیونجین زرنگ تر از این حرف ها بود.

bloody story..!Where stories live. Discover now