part-24

252 67 69
                                    


مینهو دست هان را در دست گرفت و فشار خفیفی به آن وارد کرد.

هان پشت سر هم نفس های عمیق می‌کشید و سعی می‌کرد خودش را آرام کند. اتفاقی نمی افتاد. مینهو کنارش بود. پسر ها کنارش بودند.

مینهو همه ی تلاشش این بود که هان را آرام کند. اما فقط خدا می‌دانست تا چه حد از آن عمارت نفرت دارد. توی چشم هایش تنفر موج می‌زد.

هیونجین افتاده بود به جان پوست لب هایش... حس خوبی نداشت. نگران بود... و از آن عمارت لعنتی متنفر بود.

سونگمین پوزخندی زد و فقط زمزمه وار گفت:
+از این جمله متنفرم اما... تاریخ داره تکرار می‌شه.

چانگبین فقط خونسرد دست هایش را در جیب هایش فرو کرده بود و حیاط عمارت را دید می‌زد.

چان اما مثل تمام این چند روز انقدر در افکارش غرق بود که متوجه اطرافش نبود.

تنها کسی که آن بین حواسش به فلیکس بود... جونگین بود.

چشم های فلیکس دو دو میزدند و انگار هر لحظه امکان داشت از حال برود. تمام تلاشش را می‌کرد که کسی متوجه حال خرابش نشود... اما گویا ناموفق بود.

جونگین نامحسوس به فلیکس نزدیک شد و پچ زد:
_خوبی؟؟

فلیکس فقط سرش را به نشانه مثبت تکان داد.

جونگین عصبانی شد و با حرص گفت:
_فکر کردی احمقم؟ داری از حال میری...

فلیکس فقط توانست بگوید:
+از این جهنم متنفرم...

چشم هایش لحظه ای سیاهی رفت و داشت سقوط میکرد که جونگین زیر بازویش را گرفت... با نگرانی گفت:
_حالت واقعا خوب نیست. می‌خوای چان هیونگ رو صدا بزنم؟

فلیکس چند بار پشت سر هم سرش را به معنای نه تکان داد.

جونگین گفت:
_حداقل بگو چته... چی داره اذیتت میکنه؟؟

فلیکس انگار نمی.توانست حرف بزند. جونگین واقعا نگرانش شده بود. دستش را محکم فشار داد و گفت:
_فقط سعی کن اروم باشی.

خواست حرف دیگری بزند که در اصلیِ عمارت باز شد و...
آدام با عظمت تر از گذشته از در عمارت خارج شد. با دیدنش... همه ی هشت تا پسر در دل اعتراف کردند که او واقعا با عظمت و ترسناک است.

موهای جو گندمی که رو به بالا شانه زده بود. ته ریش جو گندمی و پوست سفید و چشم های ترسناک آبی... چشم هایش واقعا ترسناک بود.

با دیدن پسر ها توی حیاط عمارت... نگاهش را بین آنها چرخاند.

توی رأس آنها چان ایستاده بود. او را خوب می‌شناخت... خیلی خوب.

سمت راستش هیونجین ایستاده بود و سمت چپش چانگبین...

هیونجین با همان اخم کمرنگ همیشگی و چانگبین با بیخیالی ذاتی اش... پشت سر هیونجین... هه... مینهوی بی لیاقت و آن هان جیسونگ لعنتی... و پشت سر چانگبین... فلیکس کوچولویی که حالا بزرگ شده بود... و پسری که کنار فلیکس ایستاده بود... باید خودش باشد... همان پسر بچه ی انسان که جیمز تعریفش را میکرد... چشم هایش را تنگ کرد و چند ثانیه خیره خیره به جونگین خیره شد.

bloody story..!Where stories live. Discover now