part-23

287 68 50
                                    

سونگمین:
+فردا قراره راه بیوفتیم... احساس خوبی به این سفر ندارم.

فلیکس سرش را به تایید حرف سونگمین تکان داد و گفت:
+منم احساس خوبی ندارم... رفتن به اونجا در هیچ شرایطی خوب نیست.

توی سالن پذیرایی بزرگ عمارت... هرکدام یک سمت نشسته بودند و انتظار فردا را می‌کشیدند.

چهار روز از دعوت شدن‌شان به عمارت آدام می‌گذشت. توی تمام این چهار روز سعی کرده بودند بفهمند که دلیل آدام برای دعوت‌شان چیست. اما هیچ موفقیتی کسب نکرده بودند. بالاخره تصمیم گرفته بودند فردا راه بیوفتند.

جونگین طبق چیز هایی ک شنیده بود و استرس و اضطراب پسر ها... مطمعن بود که اتفاق های خوبی در انتظارشان نیست.

اما ترجیح میداد در این شرایط بجای اینکه استرسش را بروز بدهد... حتی شده برای مدتی پسر ها را از فکر آینده و آدام خارج کند.

جونگین:
+یه چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرده اینه که... شماها راجب اینکه کی ام ازم پرسیدین. ولی هیچوقت نپرسیدین که چیشد بعد از این همه سال سر از اینجا در آوردم... یا اینکه این سال ها کجا بودم؟

بنظرش آمد حرفش نظر بقیه را جلب کرده... چون به سمتش برگشتند و کنجکاو نگاهش کردند. خوشحال شد. اگر این موضوع می‌توانست ذهنشان را کمی از فردا دور کند... دیگر اهمیت نداشت که ممکن است حال خودش را بد کند.

پس سرش را به دو طرف تکان داد و با لحن بامزه ای گفت:
_نچ نچ نچ... بعد تازه به خودتونم میگین زرنگ.

فلیکس خنده ی ارامی کرد و گفت:
+اگه انرژیه زیاد وجودت... تموم انرژیمو از بین نمی‌برد این سوالم ازت می‌پرسیدم. اما خب اون شب نشد. بعدشم انقدر اتفاقات مختلف پشت سر هم افتاد که کلا وقت نشد ازت بپرسیم. خب حالا خودت تعریف کن.

جونگین چهارزانو روی مبل نشست و آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و با حالت کیوتی شروع به تعریف کرد:
_وقتی که اون اتفاق توی عمارت افتاد... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از این جا فرار کنم. شاید باورتون نشه ولی با همون سن کم تا دهکده ای که این نزدیکی بود دویدم. خیلی ترسیده بودم. ولی گریه نمیکردم. یعنی میدونین... ترس باعث شده بود زبونم بند بیاد و نتونم حرف بزنم.

مکث کرد و نگاهی به هیونجین انداخت. برعکس همیشه... این بار به جونگین نگاه میکرد و چیزی در چشمانش بود که جونگین نمی‌توانست بفهمد.

نفس عمیقی کشید و نگاهش را از هیونجین برداشت و ادامه داد:
_از اون به بعدم وقت هایی که خیلی بترسم زبونم بند میاد و نمی‌تونم حرف بزنم... اما بعد از چند روز خوب میشم. داشتم میگفتم... زبونم بند اومده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم. فقط همه جا رو با وحشت نگاه میکردم و هر لحظه حس میکردم یه نفر میاد و من رو هم به بدترین شکل میکشه.

bloody story..!Where stories live. Discover now