جونگین نگاهی به صورت گرفته و بی حوصله ی چانگبین انداخت. از وقتی به اتاق برگشته بودند چانگبین نه حرفی زده بود و نه حتی نگاهش کرده بود.به آرامی صدایش کرد:
_چانگبینا...چانگبین فقط سرش را بالا آورد و نگاه خسته اش را در چشمان سرخ و پف کرده ی جونگین انداخت.
جونگین:
+واسم... واسم از سایمان میگی؟ از خصوصیاتش...چانگبین دوباره نگاهش را از جونگین گرفت و خیره شد به رو به رویش. لحظاتی که گذشت صدای خش دارش فضای اتاق را پر کرد:
+سایمان... زیادی مهربون بود. قلب پاک و بزرگی داشت. به همه محبت میکرد. همه رو دوست داشت. یادمه یه بار مریض شده بودم و تب داشتم... کل شب رو کنارم موند و مراقبم بود. هیچوقت لبخند از رو لبش کنار نمیرفت. همیشه پر از حس زندگی بود. میگفت از این خونه که بره خواننده میشه... خیلی به آیندش امیدوار بود.جونگین میتوانست قسم بخورد برق اشک را در چشمان چانگبین دیده است. چشم هایش کاسه ی خون شده بودند از بس جلوی اشک هایش را گرفته بود.
چانگبین دستی زیر چشمش کشید و ادامه داد:
+همیشه اون بود که ما رو کنار هم جمع میکرد. شبایی ک هممون بیدار بودیم برنامه ی شب نشینی میذاشت و هممونو تو یه اتاق جمع میکرد. واسمون راجب آینده میگفت. راجب زندگی خوبی که سال ها بعد خواهیم داشت. میگفت اگه از اونجا بریم حق نداریم از یاد ببریمش و باید همیشه به یادش باشیم.جونگین از جا بلند شد و به سمت چانگبین رفت. کنارش روی زمین نشست و دستش را روی شانه اش گذاشت:
_دوستش... دوستش داشتی؟؟چانگبین لبخند محوی زد:
+اون روزا... خب روابط بین همجنس خیلی جا نیوفتاده بود. هان و مینهو عم که تصمیم گرفتن با همه ی مشکلات با هم باشن... زیادی جسارت داشتند.پوزخندی زد:
+من جسارت نداشتم...بالاخره قطره ی اشکش چکید.
جونگین به پهنای صورت اشک میریخت. از ذهنش گذشت:
(اگه هیونجین عاشقم باشه... اگه بمیرم همینطور آسیب میبینه؟)با گذشتن این فکر از ذهنش... از صمیم قلب آرزو کرد هیچ حسی در قلب هیونجین نسبت ب خودش نباشد. نمیخواست هیونجین شکسته و غمیگن باشد. حتی به قیمت یک طرفه بودن حسش...
چانگبین نگاهی به اشک های روی صورت جونگین انداخت و گفت:
+واسه همینه که میگم شبیه سایمانی... داری واسه اتفاقی که سال ها ازش گذشته اینطوری گریه میکنی؟؟جونگین با صدایی که میلرزید جواب داد:
_سال ها ازش گذشته... ولی تو هنوزم زخمی که روی قلبت ایجاد شده تازه است. تو کسی رو از دست دادی که تو آینده کنار خودت تصورش میکردی... و بعد مجبوری شدی بدون اون و فقط با یادش... این عمارتو ترک کنی... این... این واقعا دردناکه(:چانگبین فقط خیره خیره جونگین را نگاه کرد.
جونگین گفت:
+درسته... درسته که سایمان رو از دست دادی... اما یادش توی ذهن و قلبت هست... و خب پس اون توی وجودت زنده است... و زندگی میکنه...چانگبین فقط سر تکان داد.
جونگین عذاب وجدان داشت. چانگبین او را شبیه سایمان میدانست و حالا... اگر جونگین را هم از دست میدادند چه؟جونگین نمیخواست این اتفاق بیوفتد ولی چاره ای نداشت...
لبخند تلخی زده و با صدایی که خفه و بغض دار بود گفت:
+اگه یه روز... یه روز اتفاقی بیوفته که منم مثل سایمان... دیگه پیشتون نباشم چی؟
چانگبین چشم غره ی ترسناکی به جونگین رفت و گفت:
+ساکت شو... کسی اینجا نمیذاره بلایی سر تو بیاد...جونگین سریع با دست جلوی قطره اشک روان شده روی گونه اش را گرفت گفت:
+فقط یه سواله... قرار نیست این اتفاق بیوفته.چانگبین هوفی کشید:
+سایمان از همه ی ما کوچیک تر بود. مرگش واسه هممون دردناک بود. مدت ها طول کشید تا بتونیم با اون همه اتفاق و... مر... مرگ دوستامون کنار بیایم... اره واقعا دردناک بود.چشم هایش را در چشمان جونگین دوخت و ادامه داد:
+سال های زیادی گذشت تا یه نفر با خصوصیات سایمان رو دوباره ببینم... شاید اولش با حضورت توی جمعمون مخالف بودم... ولی الان تو یه بخشی از مایی. ما نمیذاریم کسی بهت آسیب بزنه.جونگین چشم های پر از اشکش را از چانگبین گرفت و به سمت دیگری خیره شد. زندگی هیچ گاه با او کنار نمی آمد. حالا که یک خانواده ی واقعی داشت ک دوستش داشتند... باز هم... باز هم نمیتوانست با خیال راحت... فقط زندگی کند... فقط زندگی(:
(من جدا دارم گریه میکنمم(: littleghostfromhell بگو که تنها کسی نیستم که با خوندن اینا قلبم ریز ریز میشه)
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...