با نگاه نگران و ترسانش همه را یک به یک از نظر گذراند. تا اینکه چشمش به همان پسری خورد ک قبل از بیهوش شدنش چهرهاش را دیده بود و به خاطر داشت. پسر که متوجه نگاه خیرهاش شده بود... پوزخندی زد و سرش را به سمت پسر دیگری چرخاند و گفت:
+کار خودته فلیکس... میدونی ک باید چیکار کنی؟فلیکس فقط سر تکان داد و نگاه تیزبینش را از نوک پا تا فرق سرش کشاند. با قدمهای آرام آرام ب سمتش رفت. وقتی در یک قدمیاش رسید...
با چشمان نافذ و عجیبش در چشمانش خیره شد و با صدای بم و گرفتهاش زمزمهوار گفت:
+اسمت چیه پسر؟انگار ک تسخیر شد... ناخودآگاه... بدون آنکه بخواهد شروع به حرف زدن کرد:
_جونگینفلیکس سرش را چند بار به نشانهی تفهیم تکان داد و دوباره پرسید:
+چند سالته جونگین؟جونگین دوباره بدون آنکه بخاهد... شروع کرد به حرف زدن:
_بیستفلیکس کمی چشمهایش را تنگ کرد و گفت:
+چرا اینجایی؟ این عمارت رو از کجا میشناسی؟_اینجا عمارت پدریمه... سالها پیش اینجا زندگی میکردم.
فلیکس چرخید و با نگاه متعجبش به بقیه نگاه کرد. همه تعجب کرده بودند... چطور ممکن بود؟
فلیکس وقتی فهمید همه مثل خودش متعجب شده اند... دوباره به سمت جونگین چرخید و پرسید:
+ولی همهی اعضای این عمارت به قتل رسیدن... چطور همچین ادعایی داری؟جونگین مثل کسانی ک هیپنوتیزم شدهاند شروع کرد به توضیح دادن:
_من تنها کسیام ک از اون خانواده زنده موند... اما چون افراد کمی از وجودم خبر داشتند هیچوقت کسی نفهمید یکی از اعضای خانواده یانگ زنده مونده.فلیکس لحظه به لحظه بیشتر گیج میشد...
این ارتباط چشمی داشت انرژی اش را تحلیل میبرد و اگر با همین روال پیش میرفت و به خون احتیاج پیدا میکرد... آنوقت نمیتوانست خودش را کنترل کند و ممکن بود به جونگین آسیب برساند.چان که متوجه این موضوع شده بود به سمت فلیکس آمد. دستهایش را دور کمرش حلقه کرد و او را به خود چسباند و دم گوشش گفت:
+آروم باش... ما باید بفهمیم اون پسر کیه... بعدش قول میدم بزارم از خونم بخوری.!انگار ک انرژی از بین رفتهاش برگشته بود. آغوش چان... حس نفس های چان کنار گوشش و قولی که چان داده بود... همهی اینها باعث شد فلیکس دوباره تمرکزش را به دست آورد و در چشمان جونگین خیره شود و سوال بعدیاش را بپرسد:
+چرا کسی تو رو نمیشناخت؟؟جونگین که از همهی این اتفاقات متعجب و شگفت زده شده بود... از طرفی نمیتوانست پاسخ سوالات فلیکس را ندهد... با حالت گیجی گفت:
_من کوچیکترین بچهی خانوادهی یانگ بودم.. با وجود سه تا بچهای که داشتند... کسی نیازی به وجود من نداشت... من یه بچهی ناخواسته بودم که کسی متوجه حضورش نمیشد.
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...