part-20

274 73 23
                                    


هان کاپشن گرمی که از عمارت اورده بودند را به جونگین پوشاند و در همان حین گفت:
+هیونجین ما باید برگردیم عمارت. تا الانش هم زیاد موندیم بچه ها نگران می‌شن. تو این شرایط نباید ماهم یه مشکل بشیم رو مشکلات چان.

هیونجین با بیحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
+اره برین... تو راه مواظب خودتون باشین.

هان نگاه متعجبی به مینهو انداخت اما چشمان او هم پر از تعجب بودند. در چشمان هر دویشان یک سوال موج میزد:
(هیونجین و این حرف ها؟)

اما هیونجین آنقدر بیحال و خسته بود ک توجهی به آن دو نداشت. سرش را به دیوار سنگی غار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود.

هان و مینهو با خداحافظی آرامی از غار بیرون رفتند و تازه آن وقت بود ک هیونجین با احساسات درونش تنها ماند.

او سال ها بود ک زنده بود. زندگی کردن نه... او در تمام این سال ها فقط "زنده" بود.

اما الان... بعد از گذشت سال ها... وقتی که دیگر مطمعن شده بود احساساتش مرده و قلبش سنگ شده است... وجود آن پسر دقیقا وسط زندگیش... چطور ممکن بود هیونجینی ک همه او را بی احساس می‌شناختند به چنین وضعی دچار شود؟ آن هم در این مدت کم؟ آن هم یک پسر بچه انسان... حرف چان دوباره در سرش اکو شد:
(واقعا و از ته قلبت یه نفرو دوست داشته باشی...)

واقعا جونگین را انقدر عمیق دوست داشت؟ اتفاقات آن مدت را در ذهنش مرور کرد. هیونجین کی آنقدر برای کسی نگران شده بود و برای نجات جانش و در امان بودنش تلاش کرده بود؟

جوابش "هیچوقت" بود. او برای هیچکس انقدر تلاش نکرده بود. هیچکس...

اما آن احساس... برای جونگین خطرناک بود. اگر احساسات‌شان دو طرفه میشد چه؟ گر جونگین همان احساس را به هیونجین پیدا می‌کرد چه؟ رابطه با یک خون آشام مطمعنا خطرات زیادی برایش داشت.

هیونجین نمی‌خواست به هیچ وجه خطری آن بچه روباه کوچک را تهدید کند. حتی اگر به قیمت شکستن قلب خودش و نابود شدن احساس تازه جوانه زده اش تمام شود.

هیونجین تصمیمش را گرفت. تا الان هم بیش از حد وا داده بود. اما دیگر نمی‌خواست آن وضعیت ادامه پیدا کند. او از ته قلبش جونگین را دوست داشت... اما این دوست داشتن باید تا همیشه در قلبش می‌ماند. و برای آنکه بتواند مخفی اش کند... باید از جونگین دور میماند.

باید با او مثل بقیه رفتار میکرد. حتی شاید سرد تر و بیتفاوت تر. باید جلوی احساساتش را می‌گرفت. و این برای هیونجینی ک سال ها بود همه چیز را پشت نقاب بی‌تفاوتیش مخفی میکرد... آسان بنظر میرسید(:

~~~

جونگین با کرختی ای که در تمام بدنش حس میکرد... چشم باز کرد. کمی طول کشید تا به یاد بیاورد ک چه اتفاقی افتاده است.

اما... باز هم آخرین صحنه ای که به یاد داشت بسته شدن چشمانش و در انتظار مرگ نشستن بود... چطور دوباره زنده بود؟

چشمانش را در غار چرخاند و هیونجین را گوشه ی غار دید که به دیوار تکیه داده است و به سقف سنگیِ دیوار نگاه میکند.

با سختی سعی کرد از جایش بلند شود... اما تمام تنش درد میکرد.

هیونجین متوجه بیدار شدنش شد. نگاه بی‌تفاوتی به سمتش انداخت و دوباره به سقف خیره شد.

جونگین متعجب و تا حدی ناراحت شد. انتظار داشت هیونجین کمکش کند اما او حتی حالش را نپرسید.

به سختی از جا بلند شد و با کمک دیوار سنگی غار به سمت هیونجین رفت. کنارش نشست و گفت:
_کی برگشتی؟؟

هیونجین با سرد ترین لحن ممکن گفت:
+چند ساعتی میشه.

جونگین بیشتر از قبل متعجب شد. چرا هیونجین آنقدر سرد و بی‌تفاوت بود؟ حتی متوجه نشده بود ک مشکل جونگین حل شده و دوباره می‌تواند حرف بزند... دوباره پرسید:
_وسایلی ک نیاز داشتیم آوردی؟؟

هیونجین بدون آن که کلمه ای حرف به زبان بیاورد با سر به سمت دیگر غار اشاره کرد.

جونگین نگاهی به ان سمت انداخت و وسایل روی هم تلمبار شده را دید.

هر لحظه گیج تر میشد.. چه اتفاقی افتاده بود که هیونجین انقدر سرد رفتار میکرد؟

خواست سوال دیگری بپرسد که هیونجین داد زد:
+واقعا میخوای تا صبح بشینی اینجا و سوالای مسخره بپرسی؟ نمی‌خوای بفهمی حوصلتو ندارم؟

جونگین از صدای داد هیونجین ترسید. کمی عقب رفت و بدون آنکه بخاهد در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک شد.

هیونجین سرش داد زده بود. گفته بود حوصله اش را ندارد. قلب کوچکش درد میکرد. هیونجین پوزخندی به چشمان پر اشک و چونه ی لرزان جونگین انداخت و گفت:
+از یه بچه بیشتر از این انتظار نمیره.

بعد هم بلند شد و از غار بیرون رفت و جونگین را با دنیایی از احساسات بد و ناراحتی تنها گذاشت..

bloody story..!Where stories live. Discover now