اینکه چند روز گذشته بود را نمیدانست.
اهمیتی هم نداشت.
مهم نبود که الان یک روز است که توی آن کلبه چوبی وسط جنگل است یا یک هفته یا یک ماه یا حتی یک سال.
اهمیتی نداشت که پسر ها کجا رفتند. به خانه شان برگشته بودند یا هنوز در آن کشور نفرین شده نفس میکشیدند.
اهمیتی نداشت نگرانش میشدند.
هیچ چیز اهمیت نداشت تا وقتی هنوز هم صدای آدام توی گوش هایش میپیچید که میگفت:
"شما به یکی از افراد من اعتماد کردین و اون رو توی خونتون راه دادید و ازش محافظت کردین"پوزخند زد و زیر لب زمزمه کرد:
+یعنی واقعا اشتباه کردیم؟ نباید بهت اعتماد میکردیم؟ همه ی اون لبخند های درخشانت دروغ بودن؟ اون چشم های پر از ستاره ات خیانت کار بودن؟ آره جونگین؟ تو اون بچه روباه کیوت و زخمی ای که زندگی خیلی بهش سخت گرفته بود نبودی؟پوزخندش پر رنگ تر شد...از تلخی اش حتی دهانش هم بد طعم شد:
+خیلی احمقم نه؟ بدون اینکه حتی درست بشناسمت بهت اعتماد کردم...قلبمو بهت دادم و برای اولین بار بعد از سال ها اجازه دادم یخ های قلبم آب بشه. بنظرت اشتباه کردم؟نگاه یخ زده اش را دوخت به پنجره ی کوچک کلبه و با لحن ترسناکی زمزمه کرد:
+نباید این کارو میکردی یانگ. نباید باهام بازی میکردی. نباید لبخند های دروغتو نشونم میدادی درحالی که داشتی توی ذهنت به حماقتم میخندیدی...تک خنده ای کرد و ادامه داد:
+اما اشکال نداره...من از الان تا قرن ها بعد فرصت دارم حسابم رو باهات تصویه کنم روباه کوچولوی خائن.~~~
بالاخره بعد از چند وقت به عمارت برگشته بودند. اما این برگشت برایشان زیادی دردناک بود...
هشت نفره رفته بودند و حالا فقط پنج نفر برگشته بودند.
وقتی که هان موقعیت هیونجین را جایی وسط جنگل و داخل یک کلبه چوبی متروکه پیدا کرده بود...چانگبین ازشان خواسته بود او را به حال خودش رها کنند و سونگمین هم تایید کرده بود.
و حالا...بدون فلیکس و لبخند های درخشانش...بدون هیونجین و حمایت های نامحسوسش و بدون عضو جدیدی که فکر میکردند میتوانست یکی از اعضای خانوادهشان باشد...این عمارت بیش از حد سرد و حال بهم زن بنظر میرسید.
مینهو دستش را روی شانه ی چان گذاشت و با احتیاط پرسید:
+هی...حالت خوبه؟ میخوای فعلا توی یک اتاق دیگه بمونی؟چان بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد...فقط سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و به سمت اتاق مشترکش با فلیکس قدم برداشت.
هان و مینهو خسته و غمگین تا وقتی که چان در را پشت سرش ببندد نگاهش کردند و بعد آنها هم به سمت اتاقشان رفتند.
سونگمین و چانگبین هم نگاه خسته ای بین هم رد و بدل کردند و هرکدام به سمتی رفتند.
سونگمین به اتاقش رفت و چانگبین به پشت بام.
روی پشت بام بلند عمارت ایستاده بود و به جنگل انبوه رو به رویش خیره بود. این شرایط را درک نمیکرد. اتفاقات با هم جور در نمیآمدند و چانگبین را گیج میکردند.
چرا آدام باید یکی از افرادش را میان آنها میفرستاد و بعد بدون آنکه کاری با آنها داشته باشد رهایشان میکرد؟
اگر آدام واقعا یک نفر را وارد خانه ی آنها کرده بود...خب قطعا منطقی نبود که خیلی راحت آنها را رها کند.
با یاد آوری آن چند روزی که جونگین حالش خوب نبود...مشکوک زمزمه کرد:
+نکنه...نکنه اشتباه کردیم؟ نکنه زود قضاوتش کردیم؟ یعنی ممکنه این ها همه ی نقشه ی آدام باشه که ما جونگین رو رها کنیم و بتونه بدون دخالت ما کاری رو بکنه که دلش میخواد؟ یعنی ممکنه؟چشم هایش را از هجوم افکار مختلف روی هم فشار داد و دوباره پرسید:
+ولی اگه همه اش حقیقت داشته و جونگین واقعا یک جاسوس از طرف آدام باشه چی؟
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...