هان دست هایش را به هم کشید و با نگرانی به سمت مینهو چرخید. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود ولی نه تنها چان برنگشته بود...نه خبری از چانگبین و هیونجین...
هیچکدامشان نگفته بودند کجا میروند یا چه اتفاقی افتاده است...فقط بدون هیچ حرفی از عمارت بیرون زده بودند.
جونگین سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. حتی نتوانسته بود حرفش را کامل بزند. چون قبل از گفتن حرف اصلی اش چانگبین در اتاق را باز کرده بود و هیونجین را صدا کرده بود و گفته بود موضوع مهمی پیش آمده...و بعدش هم هر دو از عمارت بیرون زده بودند.
و مینهو و هان و سونگمین و فلیکس برای انکه جونگین تنها نباشد...به اتاق او آمده بودند.
فلیکس بخاطر رفتارش با چان به شدت عذاب وجدان داشت و نگرانی امانش را بریده بود.از طرفی برنگشتن آنها و بی خبری اش...به حال بدش دامن میزد
.
گوشه ی اتاق نشسته بود و بی توجه به اطرافش...تکیه اش را به دیوار داده بود و به سقف نگاه میکرد و سعی میکرد خودش را آرام کند.سونگمین به شدت در افکارش غرق بود و حتی لحظه ای متوجه اطرافش نبود.
هان و مینهو کنار هم نشسته بودند و مینهو تلاش میکرد هان را به آرامش دعوت کند.اما این کار وقتی خودش حتی ذره ای آرامش نداشت و تمام وجودش پر از نگرانی و تشویش بود...کار بیش از حد سختی بود.
جونگین نگاهش را داخل اتاق روی پسر های رنگ پریده و بی حال اتاق چرخاند و از ذهنش گذشت:
_(اینا اومدن اینجا مراقب من باشن؟ فکر کنم خودشون بیشتر از من احتیاج به مراقبت دارن...)سری از روی تاسف تکان داد. خودش هم نگران بود. مطمعن بود اتفاق وحشتناکی افتاده است و فقط از ته قلبش امیدوار بود آن سه پسر سالم برگردند...
مشتش را بالا اورد و روی قلبش گذشت و توی ذهنش مشغول حرف زدن با هیونجین شد:
_(نمیدونم چرا امروز اومدی پیشم...نمیدونم چرا برعکس همیشه چشمات دیگه شیشه ای نبود...نمیدونم چرا قلبت به سمت من کشیده بودت...ولی اگه...اگه فقط یک درصد توهم همون حسی رو داری که من دارم...خواهش میکنم مراقب خودت باش...اگه اتفاقی برات بیوفته...نمیدونم دیگه باید به چه امیدی با این زندگی ادامه بدم...برگرد هیونجین...حتی اگه قراره باهام سرد باشی...حتی اگه بهم بیتوجه باشی...حتی اگه جوری رفتار کنی که انگار وجود ندارم...حاضرم همش رو تحمل کنم...ولی به شرطی که سالم برگردی)با صدای هان...رشته ی افکارش پاره شد و گنگ به هان نگاه کرد.
هان در حالی که نگرانی توی چشم هایش موج میزد پرسید:
+حالت خوبه؟ قلبت درد میکنه؟ چرا چند دقیقه است به یه نقطه خیره شدی دستتو روی قلبت فشار میدی؟ حتی پلک هم نمیزدی...لبخند کمرنگی از مهربانیِ هان روی لب هایش نشست و گفت:
_نه چیزی نیست...حالم خوبه...معذرت میخوام که نگرانت کردمهان دیگر حرفی نزد اما جونگین هنوز هم نگاه نگرانش را روی خودش حس میکرد.
نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. صبرش به آخر رسیده بود. دیگر بیشتر از این نمیتوانست منتظر بماند.
احساس خوبی به این تاخیر پسر ها نداشت و نگرانی دیگر نمیگذاشت در سکوت بنشیند و منتظر بماند.
با ایستادنش...نگاه پسر ها هم بالا آمد و سوالی نگاهش کردند.
سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت:
_نمیتونیم تا آخر عمرمون اینجا بمونیم و منتظر باشیم. چند ساعته که خبری ازشون نیست...من دیگه نمیتونم بیشتر از این منتظرشون باشم.مینهو و هان و سونگمین هم بلند شدند و ایستادند...حق با جونگین بود ولی هیچ ایده ای نداشتند که چه کاری از دستشان بر میآید بجز منتظر ماندن؟
سونگمین با لحن آرامی پرسید:
+میگی چیکار کنیم؟
جونگین کمی مکث کرد و بعد از خیس کردن لب هایش با زبانش... درحالی که سعی میکرد خونسرد به نظر برسد گفت:
_برید دنبالشون...البته...خب قطعا نمیزارن همه امون از خونه بریم بیرون...عامم...خب من اینجا میمونم تا شما برگردین.چشم های پسر ها تا آخرین حد گشاد شد و مینهو تقریبا با فریاد گفت:
+میفهمی چی میگی؟ تنهات بزاریم تو این خراب شده؟ در صورتی که آدام و افرادش اینجان؟جونگین نهایت تلاشش را کرد تا مینهو را آرام کند:
_لطفا اروم باش و منطقی فکر کن...ما نمیدونیم توی ذهن آدام چی میگذره پس ممکنه که به من آسیبی نرسونه...ولی حتی اگه هم بلایی سر من بیاد...فقط یه نفر آسیب میبینه یا حتی میمیره ولی اگه خطری اون سه نفر رو تهدید کنه ممکنه سه نفر رو از دست بدیم...منطقیش اینه که هرچی تلفات کم تر باشه بهتره...به چهره ی متفکر پسر ها نگاه کرد و چون حس کرد حرف هایش تا حدودی روی آنها تاثیر گذاشته...با امید بیشتری ادامه داد:
_تازه اینکه اتفاقی برای من بیوفته فقط یک احتماله...ممکنه تا برگشتن شما من زنده باشم...اونوقت اینطوری هم اون سه نفر رو نجات دادین هم اتفاقی واسه من نیوفتاده. خواهش میکنم خوب فکر کنین...چان هیونگ از ظهر هیچ خبری ازش نیست و چانگبین و هیونجین هم از بعد از ظهر که رفتن هنوز برنگشتن...ساعت از نیمه شب هم گذشته...اگه مشکلی براشون پیش نیومده بود باید تا الان برمیگشتن.سکوت کرد و با نگاه نگرانی خیره شد به آنها و از اعماق قلبش دعا کرد حرف هایش روی آنها تاثیر گذاشته باشد و قبول کنند.
بعد از چند دقیقه سکوت ممتد...سونگمین زمزمه وار گفت:
_حق با جونگینه...منم حس میکنم اونا تو دردسرن...مینهو با حرکت سر حرف سونگمین را تایید کرد.
هان اصلا حس خوبی به این کار نداشت. نگران جونگین بود و نمیخواست تنهایش بگذارد.از طرفی هم حرف های جونگین تا حدی منطقی به نظر میرسیدند و باید برای کمک به آن سه نفر میرفتند...
همه ی نگاه ها به سمت فلیکس که همچنان نگاهش به سقف بود چرخید و هان پچ پچ وار پرسید:
+نظر تو چیه فلیکس؟فلیکس از جا بلند شد و با نگاه بی حسی به آنها نگاه کرد و با لحن سردی گفت:
+من باهاش موافقم. باید بریم دنبالشون...جونگین لبخند نصفه نیمه ای زد و قبل از آنکه پسر ها از تصیمشان پشیمان شوند در اتاق را باز کرد و در حالی که از پسر ها میخواست پشت سرش بیایند...خودش زودتر از آنها از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
bloody story..!
Vampire•داستان خونین• •ژانر: انگست، رمنس، تراژدی، ومپایر •کاپل: هیونین، مینسونگ، چانلیکس •وضعیت: کامل شده ~~~ خلاصه: روزی که تصمیم گرفت به اون عمارت برگرده...فکر میکرد تنها چیزی که قراره اونجا ببینه، یک خونه ی متروکه و از یاد رفته است. فقط میخواست یک مدت...